داستان «قرمز نفرت انگیز» نویسنده «هانیه طاهری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

عنوان داستان «قرمز نفرت انگیز» نویسنده «هانیه طاهری»

تلویزیون که روشن می شود، یک عالمه آدم مشتاق و منتظر به وجدش می آورند گاوهای وحشی را که رها می کنند توی خیابان، با هیجان می پرد روی کاناپه و از شادی جیغ می کشد، گاوها سراسیمه و خشمگین توی کوچه ها می دوند و مردم وحشت زده را دنبال می کنند، روی کاناپه بالا و پایین می پرد و گاوها را تشویق می کند... یکی از گاوها با شاخش جوانک موبور وحشت زده ای را بلند می کند و پرتاب می کند توی هوا، جوانک می افتد لابلای جمعیت و دوربین بدن غرق خونش را نشان می دهد،

قربانی بعدی جوان سیه چرده ایست که صورتش را قرمز کرده و یکی از گاوها،گوشه میدان گیرش انداخته و شاخهایش را توی تنش فرو می کند و مردم تلاش می کنند نجاتش دهند و چه تلاش بیهوده ای..‌..خوزه، مشتهای کوچکش را توی هوا تکان می دهد و برای گاوها هورااا می کشد، برای این پیروزی کوچک زودگذر...‌مادر بزرگ خمیر شیرینی را ورز می دهد و با وردنه پهنش می کند روی سینی پر از آرد... توی گوشهایش پنبه چپانده، حوصله این دیوانگی ها را ندارد.... گاوها نفس زنان و وحشی تر از همیشه وارد میدان می شوند، میدان بزرگ پر از هیاهوی تمام نشدنی غرق در پرچمهای رنگی و جیغ های مکرر و موسیقی پر تنش دیوانه کننده ، خوزه از روی کاناپه می پرد پایین و دور اتاق کوچک می دود و همراه با مردم فریاد شادی سر می دهد، مادر بزرگ خمیر شیرینی را قالب می زند و توی سینی روغن زده می چیند و سینی را هل می دهد توی فر ....گاو، گیج و وحشی، دور میدان می چرخد، خوزه روی اسب چوبی می پرد و فریاد می کشد، می داند گاو از پس اسب سوارها بر می آید، اما نیزه ها که توی کمر گاو فرو می روند، خوزه، ساکت می شود وخیره می ماند، خون گاو روی زمین شره می کند، اما گاو همچنان می دود، مادر بزرگ چشمهایش را می بندد و موسیقی تند اسپانیولی می پیچد توی گوش هایش، مردها و زنها یک حلقه بزرگ تشکیل داده اند و با ریتم تند دست می زنند ، زن جوان، به بدنش پیچ و تاب می دهد و عرق می ریزد، دستهایش را توی هوا می چرخاند و پاهایش را تند و مرتب حرکت می دهد ، صدای پاشنه های کفشش روی سنگ فرش خیابان، منظم و یکنواخت شنیده می شود، رز قرمز گوشه موهای مشکیش جدا می شود و روی زمین می افتد و زیر پاهای پر شتابش پر پر می شود .‌‌‌‌... مادر بزرگ می نشیند روی صندلی و چشم هایش را می دوزد به میدان گاو بازی، خوزه، از تکاپو افتاده است، غمگین به نظر می رسد، حیوان دوست داشتنیش محکوم به نابودیست ....گاو وحشی تر شده ، همه کاری برای نجات انجام می دهد، می دود، فرار می کند، حمله می کند و نیزه های بیشتری توی تنش فرو می رود، خوزه، روی زمین نشسته و دستهایش را مشت کرده است، این مبارزه، یک نامردی بزرگ است.... مادر بزرگ چشم می دوزد به دور دستها،خیلی دورتر از شادی و هیجان میدان گاو بازی ، زن هنوز می رقصد و بیشتر از قبل عرق می ریزد ، گوشه های دامن قرمز رنگش را با دو دست می گیرد و با شتاب ، توی هوا تاب می دهد و روی نوک پا می چرخد و می چرخد و سکه های بیشتری به پایش ریخته می شود .... یک نفر وارد میدان می شود ، زن می شناسدش ، مادر بزرگ هم ، مردم برایش هورااا می کشند، حرکات تندی به بدنش می دهد، انگار او هم می رقصد، رقص او با رقص زن تفاوت دارد، رقص او رقص پیروزیست و رقص زن رقص بقا، مرد از نمایش قدرتش، لذت می برد و زن از نمایش غمبار خودش، آشفته می شود ، مرد پارچه قرمز رنگ را توی هوا می چرخاند، روبروی چشمهای ملتهب حریف زخمی و گیج و خسته اش، گاو نفس نفس می زند و سم می کوبد و خیز بر می دارد، یک نفر دامن قرمز پر از چین زن را چنگ می زند، زن خسته و غمگین است، گاو هجوم می آورد، پارچه قرمز دیوانه ترش می کند، اما یارای مقابله ندارد ، دوره اش می کنند، گاو وحشی تر می شود، اما زن را که دوره می کنند آن ، چشمهای مشتاق و گرسنه، وحشت زده می شود و خسته تر.‌‌‌.. مادر بزرگ چشم می دوزد به مرد، آنقدر که نفرتش توی وجود مرد رخنه کند، گاو را که رها می کنند، حمله می کند سمت مرد، مرد پشت پارچه قرمز رنگ، شمشیرش را کشیده است، گاو می دود و مرد، توی چشمهای سیاهش شعله های آتش را می بیند که زبانه می کشند و جسم نحیف زنی قرمز پوش را در خود می بلعند، مرد خودش را فراموش کرده است، زن را، عشقش را، قولش را، آمده بود زن رقاصه را از تن فروشی نجات دهد و حالا شده بود قاتل حیوانی بی گناه و قهرمانی ملی و این قهرمانی دور از درک و احساس، سنگ دل و کم حافظه اش کرده بود، شعله ها لحظه به لحظه بیشتر می شوند، انگار می خواهند مرد را هم در خود ببلعند ، مرد مسخ شده است ، شمشیر از دستش رها می شود ، چشمها ، با اضطراب نگاه می کنند و آنی، شاخهای انتقام جوی گاو، درون بدن مرد فرو می رود و خوزه ناباورانه، چشمهایش را می بندد، ماتادور به دست گاو وحشی کشته شده است... پیرزن کولی شیرینی های سوخته را پای درخت می ریزد، همانجایی که دخترک رقاص طفل کوچکش را به او سپرده بود و برای همیشه رفته بود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692