داستان «رستگاری در ماه نوامبر» نویسنده «محمد موسی زاده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «رستگاری در ماه نوامبر» نویسنده «محمد موسی زاده»

چیزی که توی مترو خیلی ذهنم رو مشغول می کنه اینکه بقیه چجوری نگام می کنن و چه فکری راجع بهم دارن.لباس هام رو به دقت انتخاب می کنم ولی نزدیک معمولی بودن هم نیست و نمی خوام قبول کنم بعد از اضافه وزنم دیگه نمی تونم سایز لارج بپوشم.دیگه اون بدنساز هشتاد کیلویی نیستم که یه گوشه بایستم و فخر بفروشم.البته چیزای دیگه ایی هم دارم برای فخر فروختن که نشونشون بدم ولی شاید خیلیاشون نتونن بفهمن یا براشون اهمیت نداشته باشه.کی به لعنت خدا هم که شده اهمیت می ده تو شوپنهاور خوندی و می تونی روزها و ساعت ها راجع به مباحث مزخرف جامع شناسی و ظهور موسیقی راک اند رول حرف بزنی وقتی نمی تونی یه مدرک از دانشگاه بگیری و اون بدبخت ها رو مجبور نکنی دروغ بگن که تو درست چند سال پیش تموم شده.

روز اخر کارم هست و قراره به خاطر دیر رسیدن های متداول توبیخم کنن.تقصیر منم نیست که با دو تا قرض زولپیدم هم نمی تونم بخوابم.از بس که فکر و خیال میاد توی سرم تا اونجایی که یادم هست همش تصویر ها و رویاهای خاصی توی ذهنم میومده.همین الان دارم به نولان (2) و بتمن فکر می کنم که چجوری یه فیلم قهرمانی عوام پسند رو تبدیل کرد به یه شاهکار فرهنگی دنیا. به هث لجر (3) فکر می کنم و گریه هاش توی فیلم کوهستان بروکبک (4) و ناخوداگاه چند قطره اشک می ریزم که سریع سرم رو بلند می کنم ببینم کسی نگاهم می کنه یا نه که لعنت بهش چند نفر متوجه شدن و تمومی نداره ...به خانم روت فکر می کنم و مرگ سیاوش و فقر جمیز جویس...فقط مرگ ها جلو چشمم میان.توی تراژدی های ذهنم تمام قهرمانان می میرند بدون استثنا باید وارد دنیای خودم بشم جایی که در اون ادم بزرگیم و قدرتمندم .مدام تصاویر خشنی توی ذهنم میاد و از قدرتم استفاده می کنم تا همه چیز و همه کس بجنگم.قبل تر ها خودم رو جنگجوی بزرگی می دیدم ولی الان کسی رو می بینم که دوست دارم راجع بهش بنویسم و خودی هست که انقدر بزرگ و قویه که کسی نمی تونه عظمتش رو انکار کنه. به اسارت ها و برده ها و پادشاه ها فکر می کنم.

مطمئنم خدا هم جایی نشسته و داره بلوز گوش می ده و با چند تا سیاه پوست نشسته و داره گریه می کنه ولی اگر نظر حرفه ایی من رو بخواد باید چند تا راک و متال هم گوش کنه تا انرژی بگیره.هیچ وقت نمی تونم نظر واقعیم رو راجع به خیلی چیزا بگم.برده داری بد بوده ولی فقط با اون سیستم می تونستن چنین امپراطوی عظیمی درست کنن با ماهی 40 هزار تومن که از کارت بانکی مادرم پرداخت می کنم یه اکانت اسپاتیفای (5) گرفتم و از قطعه ی هشتم مالر (6) می رم به راک دهه ی 90 و یه چند تا قدیمی ایرانی گوش می دم تا ذهنم اماده بشه تا بتونم برای هزارمین بار شهر خاموش کیهان کلهر رو گوش بدم.

مشکلات بزرگ بشری و شخصی رو فراموش می کنم چون در ایستگاه مرگ باید خط عوض کنم.تمام مرده ها از قبر بیرون میان و قلنج هاشون رو می شکونن و بدن ها شون رو کش و قوس می دن ...خط لعنتی زرد....از یه روشنفکر ارمان گرا تبدیل می شم به یه سرباز واقعی.بعد از دو سال شگرد های خاص خودمم رو دارم.باید خیلی جدی باشی و بدونی هیچ رحمی وجود نداره .اول با یه قیافه ی عبوس خودت رو در موقعیت خوب قرار می دی و وقتی به راهروی مرگ رسیدی اروم به دست راست یه نفر می زنی و تا به خودش بیاد و ببینیه چی شده از سمت چپش سرقت می گیری و می ری و سریع خودت رو توی واگن جا می کنی بعد از جنگ خونین یه نفس اروم می کشی و بوووم دوباره همون ادم فرهیخته ی قبل.نباید من رو قضاوت کنن همینجوریش دیر کردم و به خاطر دیررسیدن در روز های قبل در حال اخراج شدنم.به شرکت می رسم و بلافاصله اخراجم می کنن.از غرور و خشم زیاد ثانیه ایی اونجا نمی مونم و افکار خشنی دوباره سراغم میاد.به این فکر می کنم که باید فکش رو داغون می کردم ولی نمی تونستم چون دوست پدرم هست و فقط توی ذهنم خشن هستم .تا الان هم خرجم رو پدرم می داد .قرار بود یه کار موقت باشه تا بعد از ده سال که مدرکم رو گرفتم و سربازی هم معاف شدم برم توی جهنم ترین شهر ایران جایی که پدرم کار می کرد برای خودم کسی بشم.

باید یه قانونی برای ما شب بیدار ها بزارن مثلا دوست دارم کارم از ساعت 3 بعد ازظهر شروع بشه تا 10 شب اینجوری می تونن از همه ی ظرفیت های ما شب بیدار ها استفاده کنن ولی خوب خودشون نمی خوان تا انقلاب پیاده می رم و توی یه کافه یه شات اسپرسو می نوشم ولی سیگار نمی کشم چون شکمم خالیه و دهنم تلخه و این گرمای لعنتی کلافه ام می کنهو

انگار خدا در جهنم رو باز کرده گفته بیاید برترین نژاد دنیا من شما رو بهترین در دنیا افریدم ولی چون برترینید وهیچ کس و هیچ چیز بهتر و بزرگ تر از شما نیست باید هرجایی از ایران باشید باید توی گرما جزغاله بشید...قاعدتا باید ادبی حرف بزنه کاری ندارم چند وقت هست کلاهمون رفته تو هم احتمالا مثل عرفان قدیدم رستگاری هر فرد توی بدترین شرایط رقم می خوره.ای کاش این باران نوامبر یا باران های ماه اذر هرچی که هست زود بیاد.همه چیزای خوب توی اذر ماه رخ می ده.اخرین ماه پاییز که نه سرد و نه گرم.همه ی مقدسات دنیا اونجاست.توی اذر بارون میاد و همه خوشحالن توی اذر ماه هم برگ ها زرد هست و هم بهانه ایی داری برای انتظار برای یلدا یاد باران نوامبر می افتم و موبایلم روچک می کنم تا ببینم چه خبر.

اه رویای من عزیزکم... دلم همیشه پیش تو بوده (7)...مگه می شه یه دختر ترک مثل تو رو دوست نداشت اما منم به زمانی احتیاجی دارم تا برای خودم باشم همونجوری تو احتیاج داری و می دونی مهم نیست چی بشه تو متعلق منی...تو مال منی....اه اسپرسوی لعنتی...یاد سلین (8) و کاری که فرانسه باهاش کرد می افتم اونم به خاطر اینکه جنگ رو باختن و نابغه ی کشورشون رو نابود کردن...هیچ وقت دنیا نباید البر کامو (9) رو ببخشه. سریع یه تاکسی می گیرم عقب می شینم و به راننده می گم پول سه نفر رو حساب می کنم و کسی رو توی راه سوار نکنه.

یادم میاد یک ساله نه چیزی نوشتم و نه چیزی خوندم فقط قرص اعصاب خوردم و چاق شدم.اره تمام اون قرص ها رو بخور می دونم که اینکار رو می کنی چون وقتی رفتم برای کسی اهمیتی نداره که تو چی فکر می کردی و کی بودی (10) و چقدر دوست داشتی ابر مرد نیچه باشی.اما کمرت شکست.مهتاب رو ترک کردم چون چیزی رو درونم کشت که هیچ کسی نتونست پرش کنه یا شاید به خاطر این بود که من ادم کثیفی ام و همیشه خیانتکارم و دیگه یه جایی از دورویی ات خسته می شی و یا اینکه یه روز بیدار شدم و گفتم احتیاجی ندارم اون توی زندگیم باشه....اهاااا...اون روز بهترین روز زندگیم بود.البته وقتی قرص های خوابم رو زیاد می خورم هوس می کنم بهش پیام بدم و یک شب مانند دیوانه ها بهش حمله کردم و با گریه بهش گفتم دلم برایت تنگ شده...و توی سگ ترین و گرم ترین روزی که خداوند افریده از گرما در حال مردنم و سعی می کنم فقط به زمستان فکر کنم.

چقدر دوست دارم بخوابم و توی سوییس در نوامبر بیدار شم.

همش تقصیر اون ادم اولیه ی لعنتی هست که با خودش گفت یعنی یه روز می شه دنیا رو به گرم شدن بره؟!

تنها چیزی که نجاتم می ده اینکه دوباره بخونم و به اون چشم های سبز فکر کنم...چقدر ممکنه چهره ی یک دختر انقدر خالص و زیبا باشه.عاری از هرگونه گناه...چقدر احتمال داره نسلی که چهره اش به زشتی تمام می ره اون وجود داشته باشه.بلوند روی بلوند (11) اما بسه دیگه.مگه موی سیاه چشه؟اه چجوری کسی می تونه این دوتا رو تلفیق کنه...موی سیاه و چشم سبز...ولی رویا رو نمی تونم از زندگیم حذف کنم و باز خیانت پشت خیانت و سبز روی سبز...

داخل حمام می شم.بدن کریه ام رو می بینم.سینه ها بزرگ شده و چربی اورده .شکم تخت و سفتم باد کرده و بازوهام شل شده.سرم رو می زارم روی شیشه و تا دقایقی گریه می کنم.از شدت ناامیدی میام بیرون و می بینم کولر خرابه.انگار واقعا می خواد من رو امروز رستگار کنه.خوب رستگاری رو نشونش می دم .از خونه می زنم بیرون و گرما زده ام و در حال خفه شدن.فقط باید کتاب بخرم و خودم رو مجبور کنم بخونم.به شهر کتاب می رم.باد خنکی دوباره بهم قوت می ده.از خونه اهنگ های اوسیس (12) توی ذهنم هست و به اولیس (13) فکر می کنم و عمویی که فحش می ده و داد می زنه اینجا چیزی جزقرص کمر نیست.(14)کتاب زوربای یونانی رو بر می دارم و با اینکه یه نسخه ی اصلی رو دارم می دونم باید امروز این رو بخونم و احتیاجی به قهوه و سیگار دارم.متاسفم زوربا نه علاقه ایی به رقص دارم و نه می تونم نان و شراب رو به رقص تبدیل کنم این رو فقط تو می تونی.

وارد کافه می شم و شروع به خواندن می کنم و بعد از یک صفحه از خواندن شاهکار مترجم.... کتاب را زمین می گذارم باید زهر خارج شود.

کاریش نمی شه کرد شما کانال کمرتون تنگی داره و مهره هاتون ضعیف برو بعدی.

شاید تقصیر بدنم باشد وقتی تصمیم گرفتم وزن کم کنم و ورزشکار بشوم باید به این فکر می کردم که هیچ کسی در اقوام ما ورزشکار نبوده و همه درس خون بودن ...احتمالا سال ها قبل قبل یکی از جد های من با یه نفر که مشکل ژنتیکی داره ازدواج می کنه و گند می زنه به قوای جسمانی همه ی ماها و به طبع ما شروع می کنیم ذهنمون رو پرورش دادن.من این رو نمی دونستم و مهره هایم هم چیزی نمی گفتن چیزی هم نمی توانستند بگند .چون همه ی بدنم موافق بودند و راه بقایشان را در ورزش کردن من می دیدن و مهره های کمرم هم چاره ایی نداشتن و چیزی نگفتن.البته از دستشان ناراحت نیستم چون 4 سال همه ی تلاششان را کردن

قطعه ی 10 ام مالر را پلی می کنم...تا به حال به قطعه ی 10 گوش نداد و می خوانم و قهوه می نوشم و خسته می شم.می خواهم بخوابم و در نوامبر در جایی سرد بیدار شوم فقط باران باشد و از این گرمای لعنتی نجات پیدا کنم

وقتی بیدار شدم حتما دیگر راحت می خوابم و هر روز می نویسم و هوا همیشه سرد است.شاید به خاطر جنوبی بودنم باشد که انقدر از گرما متنفرم...نمی دانم.


 

1:نام اثری از گروه گانز ان روزز

Guns n’ roses

2.Christopher Nolandirector of memento…

3.Heath ledger Actor 1979-2008

4.Brokeback Mountain by Ang lee 2005

5. SPOTIFY music Application

6. Gustav Mahler symphony nub.8

7.از متن اهنگ باران نوامبر

8. Louise Ferdinand Celin (1894-1961)

9.Albert Camus (1913-1960)

10.when I am gone by Eminem

متن از اهنگ بالا از امینم هست

11.blonde on blonde an album by American singer bob Dylan 1966

12.oasis a English rock band formed in 1991

13.Ulysses BY JAMES JOYCE 1922

14.از ترجمه ی دکتر ایمان فانی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692