داستان «کولی نجیب» نویسنده «مینا احمدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «کولی نجیب» نویسنده «مینا احمدی»ترمینال آرام و اندکی مه گرفته است. اتوبوس های قدیمی اما تر و تمیز، گاه گاهی در حال ورود و ترک این مکان به دور از هیاهو هستند. امروز برای عکاسی به نخجوان آمده بودم که مجبور شدم ناتمام رها کرده و بازگردم. اتوبوس مقابل پایم در سکو توقف می کند. با جهشی وارد می شوم. کیف دستی کوچک را بالای سرم جا می دهم. سال های زیادی است که بدون کتاب سفر نمی کنم. کوله پشتی را هم کنار پایم در کف اتوبوس می گذارم و مشغول خواندن می شوم.

این بار تصمیم دارم پیرمرد و دریا را مصمم تر از دفعات قبل بخوانم. افراد کمتری امروز به باکو می روند. در اتوبوس تعداد مسافران اندک است که دور از هم و پراکنده نشسته اند. نزدیک ترین فرد به من پیرزنی است که به محض سوار شدن، چرتش می گیرد. راه که می افتیم، گاه گاهی چشمانش را باز می کند و از پنجره، بیرون را که چون بومی از رنگ های به هم آمیخته از مقابلمان می گذرد، تماشا می کند و با لحنی غمزده از من می پرسد "بی بی هیبت را که رد نکرده ایم؟" و دوباره پلک بر هم می گذارد. جاده خلوت تر از همیشه به نظر می رسد. احساس می کنم خیلی ها صبح زود از اینجا رفته اند. کتاب را باز می کنم و از صفحه سوم ادامه می دهم. نمی دانم بار چندم است که می پرسد، به او اطمینان خاطر می دهم به محض دیدن گنبدِ بی بی خبرش خواهم کرد. چشمانش را با خیال راحت تری می بندد. همچنانکه اتوبوس از مرز ایران دورتر می شود و به سمت باکو پیش می رود به تماس های مکرر امروز صبح فکر می کنم. می دانم اتفاق بدی افتاده است. مرز نقطه ی عجیبی است. بغض می کنم. مرز با ایران، هر بار مرا بی اختیار یاد خیلی چیزها می اندازد. جلفا، بیله سوار و در نهایت پاره ی دیگر آذربایجان. چیزهایی که فقط شنیده ام و وطنی که هرگز ندیده ام. اتوبوس در یک سرازیری می افتد و سرعت می گیرد. هوای تمیز و خنکی است. برای فرار از افکار تلخ و طاقت آوردن برای ادامه سفر، به نخجوان فکر می کنم. رفت و آمدم به اینجا زیاد است. هر بار برای کاری، از رساندن نامه تا ملاقات کسانی که از ایران می آیند. گاهی هم مثل امروز برای عکاسی. در نگاه من نخجوان عزادار است. شبیه مبارزی که از نبردی سخت بازگشته و اکنون نوبت آن است که تنی به آب بزند. اما ارس غبار از تن این پاره ی جدا مانده نمی شوید. تردید ندارم این رود خیلی چیزها دیده و رازهای زیادی هم می داند، ولی سال های سال است در سکوتی آزاردهنده فرو رفته است. حتی امروز هم اگر کسی بسترش را تماشا کند جای سم اسبان زیادی را خواهد دید. نفس های زیادی در آن بند آمده و راه زندگی را گم کرده اند تا رود به ظاهر ساده و آرام شود.

تا رسیدن به ورودی باکو، پیرزن بارها و بارها آن سوال تکراری را از من می پرسد و من هر بار همان پاسخ قبل را به او می دهم. حالا در مدخل شهر، گنبد را می توانم ببینم. او را بیدار می کنم، سرش را بالا می آورد و با خونسردی خاصی می پرسد: "مگر اتفاق خاصی افتاده است؟". با اشاره دست او را متوجه گنبد می کنم. سرش را به سمت پنجره می چرخاند و دوباره به خواب می رود. ورودی ترمینال را که رد می کنیم، پیرزن چارقد بلندش را با دستان زمخت و روستایی مرتب می کند. از در عقب اتوبوس پیاده می شویم و در ازدحام جمعیت گم می شویم. به طرز نامتعارفی شبیه تمام آدم های اینجا هستم. تا به خودم بیایم، پیرزن و بقیه ی مسافران محوطه ی ترمینال را ترک کرده اند.

تا سر کوچه می دوم. همه آنجا در مقابل در خانه جمع شده اند، حتی از ایران هم آمده اند. تجمع آدم ها همیشه ترسناک است. می شنوم که پدربزرگ از دنیا رفته است. آخرین مبارزی را که دیده بودم، مرده است. بیش تر از چهل سال بود پدریزرگ را به باکو کوچانده بودند. همراه او انقلابی های دیگری هم بودند که عاقبت بعضی ها هنوز هم معلوم نیست. سر گندمزار بوده که دست بسته او را برده بودند و بعد از محاکمه و دادگاه روانه ی زندان شده بود. جاهای سوختگی هنوز در صورتش دیده می شدند. بعد از زندان، راهی بابک و از آنجا به باکو آمده بود. همیشه می گفت یاد گندمزارهای آنجا بخیر.

دستم را به سمت آسمان می برم. امروز در باکو باد به سمت جنوب و اندکی غرب می وزد. پدربزرگ را به باد می سپاریم تا او را با خود به گندمزارها برساند.

 

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692