داستان «اسی زاغو» نویسنده «مرتضی فضلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «اسی زاغو» نویسنده «مرتضی فضلی»

حسین محمودی مثل خیلی ها ی دیگر آمده بود تا استخدام شرکت نفت بشود ولی نه سواد داشت و نه جثه ی درست و حسابی که بتواند کارگری کند، این شد که همان پشت در پالایشگاه ماند و راهی به داخل پیدا نکرد. به این فکر افتاد که با حرکات نمایشی معرکه بگیرد و پولی در بیاورد. توی محله های شخصی نشین که مثل محله های شرکتی حفاظت نداشت، می گشت و هر جا که پاسبان نبود، معرکه می گرفت. کم کم اسباب و اثاثیه ی نمایشش را بخاطر پاسبان ها کنار گذاشت. تنها بدن لاغر و نحیفش را می لرزاند و کودک خردسالش را روی دوشش می گذاشت و با صدای اوم اوم شانه هایش را می لرزاند. خودش می گفت گدایی نمی کند، مردم بابت هنرش به او پول می دهند. وقتی بچه اش بزرگتر شد، او را دنبال خود می کشاند و کمتر پولی دریافت می کرد.

یکی از همان روزهای گرم و شرجی بود که حسین تصمیم گرفت دوباره معرکه بگیرد. توی یک قوطی حلبی شیشه خرده های ماشین را جمع کرده بود که روی آنها بخوابد و پول بگیرد. قبل از آن شانه هایش را لرزاند و اوم اوم کرد، بعد گفت: امروز حسین می خواد هنر تازه شو رو کنه تا مثل همیشه پول حلال بگیره و تاکید کرد: یادتون نره، حسین گدا نیست، حسین هنرمنده. آنقدر گفت و گفت تا چند ریالی جمع کرد. شیشه ها را که از قوطی بیرون ریخت تا روی زمین فرش کند، اسی زاغو از میان جمعیت گفت: مالیده!

اسی زاغو پسر شانزده، هفده ساله ای بود سیه چرده و لاغر که همیشه دمپایی هایش را توی مچ دست هایش فرو می کرد و پابرهنه راه می رفت. دست به فرارش خوب بود. وقتی می دوید، کسی به گردش هم نمی رسید. بخاطر چشم های سبزش بود که به او زاغو می گفتند.

رفیق جینگش علی سرخو بود که او هم پابرهنه و دمپایی به دست بود. هرجا اسی بود سرخو هم آنجا بود. تا اسی گفت مالیده، سرخو هم گفت: البت دلیلش واضحه. همان موقع بود که با پاهایش شیشه خرده ها را به طرفی راند و اسی زاغو چند تا بطری خالی سبز رنگ آبجو شمس را به هم زد و خرد کرد. علی سرخو گفت: راست میگی هنرتو روی این شیشه ها نشون بده. توی دلش هم گفت تا تو باشی که دیگه نگی علی سرخو قیطاس زاغویه. حسین چشم هایش سفید شد، لکه ی سیاه روی سفیدی چشم راستش نمایان شد، گردی چشم هایش را روی زاغو انداخت و گفت: تخم جن.

زاغو گفت: یالا نشون بده. حسین شانه هایش از حرکت ایستاد. یکی از بین جمعیت گفت: همینطوری که نمی شه بایس پول بدیم. حسین نفسی کشید و گفت: راس می گه با ده شی صنار که نمی شه، باید پولش حسابی باشه. جمعیت هر کدام سکه ای انداختند. جمعیت تماشاچی هر لحظه زیادتر می شد. آخرین سکه را که حسین شمرد، سرخو گفت: کمه؟ هنوزم پول میخای؟ حسین بطرف شیشه ها رفت. برق عرق آفتاب زده روی تنش در حرکت بود و قطره قطره به زمین می خورد. آرام روی شیشه ها دراز کشید. وقتی شانه هایش به آخرین خرده شیشه ها خورد، حسین بیهوش شد. از زیر تنش خون فواره می زد. جمعیت هاج واج شده بود. بعضی ها دلشان ریش شد و رفتند. بعضی های دیگر می گفتند: خو عامو مجبوری؟ علی سرخو و زاغو دست به کار شدند. یک گاری آوردند و حسین را سریع به شیر و خورشید رساندند.

تابستان همان سال بود که پابرهنه ها، سیب گلابی فروش ها، سرتاسر فروش ها و بستنی یخی فروش ها کنار شط آمده بودند تا تنشان را به آب بزنند و خنک شوند. قبل از آنکه اسی زاغو شرط بندی کند و شنایش را به رخ دیگران بکشد، علی سرخو گفت: بچه ها همه جمع بشین علی یه عکس یادگاری بندازه.

علی سرخو پیراهنش را درآورد. زیر شلواری آبی شلالش را که همیشه به پا داشت، به گوشه ای انداخت و قبل از آنکه بطرف شط برود تا تنش را به آب بزند، باسنش را بطرف بچه ها خم کرد و با صدای بلندی ماتحتش لرزید. همه خندیدند. سرخو گفت: یک عکس دیگه. این بار با خنده و یک بار دیگر همان صدا، همان لرزه برماتحتش نمایان شد. وقتی رویش را بطرف بچه ها کرد، همه تعجب کردند. علی سرخو دستش را به زیر شمشیر گوشتی تیزی برده بود که از غلافش بیرون زده بود!

زاغو خرجش را از دله دزدی بدست می آورد، شرط بندی هم می کرد. به بار هندوانه و خربزه ی کامیون های در حال حرکت هم دست درازی می کرد. دست کج بود و قمارباز، کفتر هم می دزدید. با دستمال توی دستش کفتر را از آسمان به زمین می نشاند. سر به سر همه می گذاشت. باقلا فروش های محل هر وقت او را می دیدند، به او بفرمای مجانی می زدند تا در امان باشند.

یک روز که ناصر پهلوان معرکه گرفته بود تا زنجیر پاره کند، زاغو هم سر رسید. ناصر سینه های ستبر و بازوان کلفتی داشت. سبیل های پرپشتش هیبتش را دو چندان می کرد. تا زاغو را دید، گفت: تخم سگ و یاد معرکه ی قبلی اش افتاد که قرار بود از زیر پای کسی تخم مرغ بیرون بیاورد. وقتی زاغو داوطلب شده بود، بقیه ی بچه ها عقب نشینی کرده بودند. ناصر هم قبول کرده بود. به زاغو گفته بود: تخم سگ یه بار هم که شده مثه آدم باش. زاغو هم سر خم کرده بود. ناصر گفته بود: بشین. زاغو هم روی پنجه ی پاهایش نشسته بود. ناصر گفته بود: قدقد کن. زاغو هم قدقد کرده بود. ناصر گفته بود: مثه مرغی که می خواد تخم بذاره، بلند قدقد کن. زاغو هم پشت هم قد قد کرده بود تا اینکه ناصر از آستینش یک تخم مرغ زیر پای زاغو می اندازد. ناصر گفته بود: باز هم قد قد کن تا تخم بیاد. سه تا تخم مرغ که زیر پای زاغو جمع شده بود، زاغو تخم ها را برداشته و فرار کرده بود. چشمان ناصر، زاغو را تا سر گذر دنبال کرد، زیر لب چیزی گفت، به گمانم تخم سگ و یا اینکه مگر دستم بهت نرسه.

زنجیر دور بازوان ناصر پیچیده بود. ناصر با صدای بلند گفت: برچشم بد لعنت. همه گفتند: پیش باد. ناصر گفت: بر چشم شور و سبز لعنت. همه گفتند: پیش باد. یاعلی گفت و به زنجیر فشار وارد کرد. زنجیر پاره نشد. چند سکه ای دیگر هم جمع شد، ناصر پهلوان دست هایش را به هم فشرد و توانش را در بازوهایش ریخت، رگ گردنش کلفت شده بود، قرمزی خون توی صورتش وول می خورد که نعره زد: یا ابوالفضل. جمعیت ساکت شد، همه ی چشم ها به زنجیر بود. خون از بازوی ناصر بیرون زد، ولی زنجیر پاره نشد. چند بار دیگر هم به چشم شور لعنت فرستاد و برای آخرین بار به زنجیر فشار وارد آورد. چشم در چشم زاغو انداخت و فریاد زد: تخم سگ، ولی زنجیر پاره نشد. بعضی ها خم شدند و سکه ها را از روی زمین برداشتند. ناصر هم کت بسته بطرف آهنگری رفت. پاره نشدن زنجیر به پای چشم سبز زاغو گذاشته شد.

وقتی زاغو داشت از چهار حوض می گذشت، جلوی در خانه ی خیری گاوی ایستاد. دختر بچه ی خیری داشت سیب گلابی را لیس می زد و روی صورتش را مگس پوشانده بود. گاو خیری توی حیاط علف تازه می خورد. خیری تا زاغو را دید، به پشت گاو زد. گاو پشت دیوار کاهگلی اتاق خیری رفته بود که زاغو گفت: خیری سیم یه کاسه شیر بده. خیری گفت: پولشم می دی؟ زاغو گفت: نه پولوم کجا بید؟ خیری گفت: مونم شیر از کجام سیت بیارم؟ زاغو سرش را زیر انداخت که برود. خیری صدایش کرد و گفت: دلت میاد مو و ای بچه سر گرسنه بخوابیم؟ زاغو نگاهش کرد. خیری گفت: صب کو یه کاسه شیر سیت بیارم. زاغو گفت: نه نمی خوم. خیری گفت: پس بوگو گاوت به سلامت، خیالوم راحت شه. زاغو گفت: گاوت سالم .

غروب شده بود که زاغو خود را به ساختمان نیمه کاره ای رساند که پلنگ در آنجا کار می کرد، ایستاد. همین دو سال پیش بود که او و پلنگ و سرخو را از پرورشگاه بیرون کرده بودند. توی ساختمان سرک کشید، پلنگ را صدا زد، جوابی نیامد. روی تلی از خاک نشست، گرسنه بود، به شکمش فشار آورد، خود را به حبانه رساند. کاسه را در آب فرو برد و تا نیمه خورد، نیمه ی دیگرش را روی سرش ریخت. پلنگ هیکل درشتش را به در فلزی کوبید. موهای وز کرده اش را زیر کاسه ی آب برد و گفت: چه عجب یاد ما کردی؟ زاغو گفت: هوس کره مربا کردوم، داری؟ پلنگ خندید و گفت: هنوزم هوس می کنی؟ کره و مربا غذای معمول پرورشگاه بود. پلنگ گفت: نه ولی تخم مرغ آب پز کردوم نون تازه هم گرفتوم به مزاجت می خوره؟ زاغو گفت: چه جورم. لقمه هنوز توی دهن زاغو می چرخید که پلنگ گفت: کاشکی هرگز کلاس ششم نمی گرفتیم. لقمه در دهان زاغو ایستاد. گفت که چه بشه؟ گفت: از این بدتر که نمی شد. زاغو گفت: یعنی هنوزم به او سگ دونی دل داری؟ پلنگ گفت: از ای که بهتر بید. لااقل تو او سگدونی غذامون حاضر و آماده بید. مجبور نبیدیم ای همه خفت بکشیم برا یه لقمه نون. زاغو گفت: با صاحب کارت حرفت شده؟ پلنگ گفت: چه وقت حرفمون نیست؟ گوه مصب برا یه لقمه نون چی یا که بارمون نمی کنه. حسن مسترابی وقتی کلاس ششم را می گرفت زاغو کلاس چهارم بود. داشت ریل بشکه ی دویست و بیست لیتری فاضلاب را می کشید. خط زردی از آب و گوه روی زمین نقش بسته بود. زاغو گفت: حسن بیا، پلنگ تخم مرغ آب پز داره بیا. حسن نگاهی کرد و بدون آنکه چیزی بگوید به راه خودش ادامه داد. زاغو گفت: مو می روم. پلنگ گفت: کجا؟ گفت: باغ لفته. پلنگ گفت: گشنه گدا هنوزم دنبالشی؟ زاغو گفت: تا قیامت.

کنار نهر لفته بوی نان تازه می آمد. زاغو همانجا نشست زیر درخت کنار، هرم تنور در آتش بدون دود زبانه می کشید. زاغو چشم چشم می کرد و می گفت: ای نوناتون کی حاضر می شه؟ ربابه چشم های قهوه ای با موهای خرمایی رنگ فر داشت. زاغو کنار نهر رفت. دستش را توی آب فرو برد، به سر و صورتش کشید. لباس هایش را مرتب کرد پاهایش را شست و دمپایی هایش را به پا کرد. منتظر نشست تا ربابه بیاید.

بوی نان تازه که به مشامش خورد روی پاهایش ایستاد. پلنگ دستی بر شانه اش زد و گفت: عامو معلومه کجایی؟ از دم غروب تا حالا مثه آدمای مست و منگی، بیا یه لقمه نون بخور بلکم حالت جا بیاد. زاغو روی تلی از خاک نشسته بود، به پلنگ گفت: کی اومدی متوجه اومدنت نشدوم. پلنگ خندید و گفت: از بس عاشقی، مونم جای تو بیدوم، حال و روزوم بهتر از ای نبید.

پلنگ گفت: بیا همی جا بره اوسای گچ کار سفارشت کونوم کار یاد بگیری، سری بین سرا در بیاری، برا خودت کسی بشی نه. زاغو گفت: که مثه تو بشم که وقتی گاز میدی تا سه متر از اگزوزت گچ بیرون می زنه؟ ابروهای پلنگ درهم رفت و گفت: نه، مثه مو چرا؟ مثه خودت بشو. گشنه و وامونده. زاغو از جایش برخاست و راه کپر را در پیش گرفت.

سرخو توی کپر بود، گفت: اسمیل کدام گوری بیدی؟ بیا بشین مردوم از گشنگی. دو تا ساندویچ کالباس از پاکت بیرون کشید، نوشابه ها را گذاشت روی زمین. اسی گفت: نگفتمت اسکرآب نرو بدبخت، آخرش می ری زیر پروانه کشتی، بدنت تکه تکه میشه. علی سرخو گفت: چته عامو ای همه ناز و افاده اونم بخاطر یه چشم زاغ ؟ اسی خندید. علی گفت: می گم مو که سر در نمی یارم پوست مو سرخ و سفیده او وقت چشای تو زاغه! اسی خندید و گفت: اگه چشات زاغ بود یه انگلیسی تمام عیار بیدی. سرخو گفت: یعنی حرومزاده بودوم؟ اسی گفت: شایدم تخم جن.

هوا شمال بود. سرخو حصیر را جلوی کپر انداخته بود. هردو زیر نور ماه دراز کشیده بودند که سرخو گفت: تو چی؟ اسی گفت: نمی دونوم مو چیزی نمی دونم، از وقتی یادوم می یاد تو پرورشگاه بودوم. شاید ننه م مونه سر راه گذاشته. سرخو گفت: شایدم بوآت. اسی گفت: بوآم؟ محاله، بوآها ای کارو نمی کنن، مگه ای که مونه کنار خیابون گذاشته باشه که بره چیزی بخره او وقت ماشین بش زده باشه. سرخو گفت: اگه بوآها ای کارو نمی کنن، پس ننه ها هم ای کاره نیستن. زاغو گفت: شایدم اصلا مونو تو،... و حرفش را خورد. سرخو گفت: مو می دونوم. شایدم تو شکل ننه ای و مو شکل بوآ، فقط چشای تو... زاغو ساکت بود. سرخو نشست، نگاهش کرد. زاغو بخواب رفته بود. سرخو توی کپر رفت و چادر شب کهنه را آورد و روی زاغو انداخت و گفت: شایدم مو شکل ننه باشوم، چون تو هیچوقت رو انداز رو مو نمیندازی.

یکی از همان روزهایی بود که زمین در حسرت قطره آبی له له می زد تا نخل های سر به آسمان کشیده را به مهمانی رطب ببرد، هوای گریزان از خورشید در زیر برگ های نخل متورم شده بود، پنگ ها در ازدحام رطب، سر خم کرده بودند و هر از گاهی دانه ای خرما بر زمین فرو می غلطید. فصل بلبل گیری بود، بچه ها چشم به نخل، در جستجوی جوجه بلبل های بی بال و پر بودند. کنار شط روی گل های مرطوب، خنکی دلپذیری بود. خرچنگ ها با بدن پراز کرک کجکی خود را روی گل می سراندند و با کوچکترین صدای ناآشنا به درون سوراخ های خود می خزیدند. بچه های ناشی و وا مانده از فن شنا، بیش لمبوها را شکار می کردند. بزرگترها گفته بودند طلسم نابلدی شنا با شاشیدن در دهان بیش لمبوها شکسته می شود.

علی سرخو داشت سکه های شرط بندی را جمع می کرد که لفته چفیه اش را به آب زد تا روی سرش بیندازد. ربابه روی پرچین سد بند کنار شط ایستاده بود. مقنعه اش را دور سرش پیچانده بود تا گردن سفیدش را به دست باد دهد. صف بلندی از نخل به دست گرفته و به پشت گاومیش ها می زد تا به آب بزنند. زاغو گل و لای بین انگشتان پایش را می شست، تا چشمش به گاو میش ها افتاد ایستاد. ربابه داشت به سمت کپر حصیری برمی گشت. زاغو جستی زد و از روی چمن وحشی و سرسبز کنار شط خودش را روی سد بند کشاند. ربابه سرش را برگرداند. زاغو دست هایش را توی هوا برد. سرخو گفت: برا نفس اول کافیه. زاغو توی آب پرید. سینه اش را به آب می کوبید و دست هایش پارو می زدند. آب شکافته می شد و زاغو به جلو می رفت. تنها شرط مسابقه یک نفس رفت و برگشت بود. رقیبی در کار نبود، سرعت کار مهم نبود، نوع شنا مطرح نبود، فقط رفت و برگشت بی وقفه مهم بود.

سرتاسرفروش ها، یخ فروش ها، آب یخ فروش ها و بستنی یخی فروش ها روی سد بند ایستاده بودند. زاغو به آن طرف شط رسیده بود. پاهایش را روی ساحل گلی فشرد و دست هایش را بالا برد و تکان داد. بلافاصله در آب شیرجه زد. علی سرخو گفت: کی یا حاضرن روی نفس دوم شرط ببندند؟ کفتر بازها که جایشان در نفس اول خالی بود، بیشترین داوطلبان شرط بندی بودند. باقلا فروش ها هم چند تومانی برای شرط بندی انداختند. لفته گفت: هوا دم کرده س، نفس کم میاره، شرطو به هم بزنین. ربابه از کپر حصیری بیرون جهید. لفته مشتی گل بطرفش پرت کرد، ربابه از کنار نهر و از روی پل چوبی خودش را به آن طرف سد بند رساند ولی چشمش به شط بود.

یکی فریاد زد: کوسه، کوسه. باله ی سیاه کوسه آب را می شکافت، تا نزدیکی گاومیش ها رفت، گاومیش ها متراکم شدند ولی چندان باکشان نبود، همه می دانستند که کوسه ها به طعمه های تیره حمله نمی کنند. کوسه چرخی زد و به زیر آب رفت. بچه ها همگی فریاد می زدند. علی سرخو پول ها را روی ساحل گلی ریخت. پیراهنش را درآورد، در آب شیرجه زد. زاغو درست در میانه ی شط بود. دست هایش روی آب می چرخید. فریاد کوسه، کوسه مثل بوق کشتی پر طنین شده بود. زاغو از حرکت ایستاد. پاهایش را در آب می چرخاند و با پنجه به آب فشار می آورد. خودش را بالا کشید. نگاهی به بچه ها انداخت. علی سرخو را در آب دید. سرش را به عقب چرخاند، باله ی کوسه در چند قدمی اش بود. دست به شنا برد و فریاد زد: علی، نه. علی، نه. برگرد، برگرد. علی سر به آب چسبانده، چشم به کوسه دوخته بود. زاغو به طرف علی شنا می کرد، حالا کوسه پشت سرش بود. علی درمانده فریاد زد: مو سفیدوم، موسفیدوم، او سیاهه، او سیاهه. زاغو با حرکتی تند و سریع به زیر آب کشیده شد. سرخو خود را به زیر آب کشاند. بالا آمد. نفس گرفت و به زیر رفت. خون روی آب شناور شد. سرخو سرش را از آب بیرون آورد، فریاد زد: اسمعیل و دوباره به زیر آب رفت. زیر کتف زاغو را گرفته بود، دور زاغو می چرخید و سعی داشت سرش را روی آب نگه دارد. بچه ها دست تکان می دادند و فریاد می کشیدند. باله های روی آب بیشتر از یکی بود. چندتایی بودند، نمی شد تعدادشان را به درستی تشخیص داد. توی آب می چرخیدند و به زیر آب می رفتند و بالا می آمدند...

غباری متراکم جلوی چشم های زاغو ایستاده بود، گرد سیاهی روی شط سایه می انداخت، چشمان زاغو نیمه باز بود، همهمه ی مبهمی توی سرش می پیچید... ربابه کل می زد، مقنعه اش از دور سرش باز شد و افتاد توی نهر، ربابه موهایش را روی صورتش کشید... ناصر پهلوان با زنجیری به دور بازوانش روی ساحل گلی ایستاده بود... حسین محمودی اوم اوم می کرد... باقلا فروش ها هر کدام یک کاسه باقلا به شط ریختند... مدیر پرورشگاه با کراوات قرمز و صورت گوشت آلودش می گفت: اسمعیل بسلامتی ششم رو گرفتی، برای خودت مردی شدی...

اسی بی حرکت بود. سرخو گفت: اسمعیل طاقت بیار. آب از دهان اسی بیرون جهید، نفسش بالا آمد، به سرخو گفت: علی چشام سی تو، از اولش هم ای وصله ی ناجور تو تن مو زیادی بید.

                                                                 مرتضی فضلی

ریل: حلقه های فلزی دور بشکه ی دویست و بیست لیتری

صف: برگ های بلند نخل

پنگ: خوشه ی خرما هنگامی که متصل به درخت نخل است

سرتاسر: نوعی زولبیای باریک و دوار است

هوای شمال: هوای غیر شرجی و کم رطوبت همراه با نسیم

سیب گلابی: سیب نارسی است که در آب شکر غلیظ فرو برده شده است

شلال: آویزان

حبانه: کوزه ی دهان گشاد

قیطاس: معشوق پسر

اسکرآب: پاک کردن بدنه ی کشتی با کاردک

بیش لمبو: نوعی دوزیست که شبیه ماهی است

دیدگاه‌ها   

#4 استاد عزیزم جناب مولاپناه نظر شما به عنوان یک پیشکسوت در زمینه روانشناسی و تعلیم و تربیت برایم حائز اهمیت است . خوشحالم که داستان را پسندید. از شما تشکر می کنم. 1396-05-16 02:14
نقل قول:
فوق العاده بود.دوبار این داستان رو خوندم،مطمئنم اگه به دفعات اون رو بخونم سیر نمیشم.برای آبادانی هایی که اکنون 60سال به بالا هستند«اسی زاغوداستان نیست،بخش مهمی از زندگی اونهاست که تجربه کردند،خواندن واژه واژه و بند بند این داستان،برای من بسان تماشای فیلم بر پرده سینما بود،با تمام وجود حسش کردم.جناب فضلی عزیز،قلم زیبایتان هماره پایدار و وجود عزیزتان سالهای بیشمار برقرار باد.
#3 استاد فرجاد عزیز پیشکسوت محترم مطبوعات شرمنده می فرمایید. خوشحالم که خوشتان آمد. درس پس می دهم قربانت گردم 1396-05-16 02:11
نقل قول:
فوق العاده است و خواننده را بدنبال خود می کشاند. اصطلاحات محلی و ماجراهای پی در پی، هیجان خواندن که نه، بلعیدن کلمات را شیرین تر می کند و آب دهان قورت می دهی، تا جاذبه و شیرینی ماجرا را بهتر حس کنی. اگر قرار بود در این ساعت شب عکس العملی نشان دهم، پنجره رو به خیابان را باز می کردم و فریاد می زدم: اسی ششم چیه، لیسانس گرفتی. آفرین به نوشته فضلی عزیز که همچنان در کسوت معلمی باقی مانده اند. در صندلی شکسته ته کلاس، هوای این شاگرد تازه ات را داشته باش.
#2 سیف الله مولاپناه 1396-05-01 05:06
فوق العاده بود.دوبار این داستان رو خوندم،مطمئنم اگه به دفعات اون رو بخونم سیر نمیشم.برای آبادانی هایی که اکنون 60سال به بالا هستند«اسی زاغوداستان نیست،بخش مهمی از زندگی اونهاست که تجربه کردند،خواندن واژه واژه و بند بند این داستان،برای من بسان تماشای فیلم بر پرده سینما بود،با تمام وجود حسش کردم.جناب فضلی عزیز،قلم زیبایتان هماره پایدار و وجود عزیزتان سالهای بیشمار برقرار باد.
#1 محمدرضا فرجاد 1396-05-01 05:00
فوق العاده است و خواننده را بدنبال خود می کشاند. اصطلاحات محلی و ماجراهای پی در پی، هیجان خواندن که نه، بلعیدن کلمات را شیرین تر می کند و آب دهان قورت می دهی، تا جاذبه و شیرینی ماجرا را بهتر حس کنی. اگر قرار بود در این ساعت شب عکس العملی نشان دهم، پنجره رو به خیابان را باز می کردم و فریاد می زدم: اسی ششم چیه، لیسانس گرفتی. آفرین به نوشته فضلی عزیز که همچنان در کسوت معلمی باقی مانده اند. در صندلی شکسته ته کلاس، هوای این شاگرد تازه ات را داشته باش.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692