داستان «مردي کف خيابان» نویسنده «علی پاینده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «مردي کف خيابان» نویسنده «علی پاینده»

حدود ده شب بود که آن مرد را ديدم. دويد وسط خيابان. هر دو دستش را بالا گرفته بود و تکان مي داد. ترسيدم. دنده عقب گرفتم و رفتم سمت خيابان اصلي. مرد در حالي که داد مي زد و دستانش را تکان مي داد دويد سمت ماشينم. دنده عقب رفتم توي خيابان اصلي. دوان دوان به من نزديک مي شد. ايستادم. دکمه ي جلوي ماشين را زدم که درها از داخل بسته شوند. شيشه را تا نيمه کشيدم پايين. فرياد زنان رسيد. گفتم: چيه آقا، چي شده؟

مردِ جوانِ سبزه رويي بود با تيشرت روشن. به شدت هراسان بود. داد زد: ماشينمو دزديدن. يه مسافر زده بودم برا باغشهرا. بهم چاقو زدن و ماشينمو دزديدن.

دقت کردم کنار يکي از بازوهايش زخم بود. به نظر جاي تيزي مي آمد. خون آلود. به سمت راست نگاه کرد. گفت: اين باغشهرا از اون سمت خروجي داره؟ اين ماشين من نيست داره ميره بيرون؟

دنباله ي نگاهش را دنبال کردم. چراغ هاي ماشيني به سرعت از آن سمت در حال خروج بود. داد زد: بريم دنبالش. بريم دنبالش.

داد زدم: نه آقا چي چي رو بريم دنبالش! مگه من پليسم!

لحظه اي مردد نگاهم کرد. داد زد: زنگ بزن صد و ده. زنگ بزن صد و ده.

اين بار من لحظه اي مردد نگاه موبايلم کردم. سرانجام موبايلم را برداشتم و شماره گرفتم. گفت: اپراتور شماره 154. لطفاً بفرماييد.

صداي آن سمت هم مرد جواني بود. گفت: پليس صد و ده بفرماييد.

گفتم: آقا ما داشتيم مي رفتيم خونه. يه آقايي کف خيابون جلومونو گرفته. ميگه ماشينمو دزد زده. باغشهرهاي روبروي بيمارستان پيوند اعضاء، خيابان مينا. فرعي اولي نه دومي.

اپراتور آن سمت کمي مِن و مِن کرد. قبلاً هم برايم پيش آمده بود که آن ها صبر مي کنند تا از وقوع جرم مطمئن شوند. گويا تماس هاي غير ضروري زياد دارند و نيرو کم. صداي داد و فريادهاي مردِ جوان از بيرون ماشينم مي آمد. به نظرم اپراتور هم صدايش را شنيد. گفت: گوشي رو بديد دستش.

داد زدم: نه آقا من گوشيمو نمي دم دستش. من اصلاً ايشونو نميشناسم.

اپراتور کمي فکر کرد. گفت: شماره ماشين چنده؟

سرم را رو به مرد جوان خم کردم و گفتم: شماره ماشينت چنده؟

نا اُميد هر دو دستش را از دو سمت دراز کرد و به سمت بالا برد. گفتم: شماره ماشينتم نمي دوني؟

نااُميد گفت: همه ي وسايلام تو ماشينم بوده. همه رو برد.

گفتم: شماره ماشينت بايد حفظت باشه.

نااًميد نگاهم کرد.

پشت گوشي موبايل گفتم: آقا شماره ماشينش حفظش نيست.

به نظرم اپراتور آن سمت هم مثل من گيج شده بود. گفتم: آقا يه ماشين گشتي براش بفرست. بياد اينجا ببينه چه خبره.

اپراتور گفت: دوباره آدرستونو بدين.

لحظه اي حواسم رفت سمت مرد. رو به ديگر ماشين هايي که رد مي شدند دست تکان مي داد و داد مي زد. کسي متوقف نمي شد. به اپراتور گفتم: همايون شهر، باغشهرهاي روبروي بيمارستان پيوند اعضا، کوچه اولي نه دومي. ما سر کوچه دومي وايساديم. فکر کنم اسمش مينا باشه. اولي مريمه، دومي مينا.

مرد دوباره آمد سمت ماشينم. فرياد زد: چي شد؟

مردد نگاهش کردم. گفت: موبايلتو بده من، من خودم باهاش صحبت کنم.

داد زدم: نه آقا اصلاً تو کي هستي؟ من اصلاً شما رو نميشناسم.

داد زد: زنگ بزن مصطفي. زنگ بزن مصطفي.

گفتم: مصطفي ديگه کيه؟

گفت: مصطفي داداشمه.

تماس با 110 را قطع کردم. گفتم: شمارش چنده؟

شماره را گفت و من گرفتم. مردي که از صدايش معلوم بود مسن تر است گوشي را برداشت. رو به مرد جوان داد زدم: فامليت چيه؟

گفت: زماني.

پشت گوشي گفتم: آقاي زماني؟

گفت: بله بفرماييد.

گفتم: داداشت کف خيابونه. گويا ماشينشو دزد زده.

آن سمت خط هراسان گفت: چي چي شده؟

گفتم: داداشت تو همايون شهر روبروي پيوند اعضا...

مرد جوان پريد وسط حرفم. گفت: بلد نيست، اين ورا رو بلد نيست. بده من باهاش صحبت کنم. بده من باهاش صحبت کنم.

گويي آن سمت خط هم صدايش را شنيد. او هم گفت: بديد باهاش صحبت کنم. بديد با برادرم صحبت کنم.

داد زدم: نه آقا نميشه. اصلاً شماها کي هستين؟!

نور چراغ ماشيني از آينه ي جلو اُفتاده بود در چشمم. به پشت سرم نگاه کردم. ماشين قرمز رنگي پشت سرم متوقف شده بود. مرد جوان نااُميد کنار ماشينم ايستاده بود. لحظه اي بعد جلو آمد. مشخص بود سعي مي کند در ماشين را باز کند. اما من در را از داخل قفل کرده بودم. گفتم: من هم به داداشت زنگ زدم، هم به صد و ده. ديگه کاري از دست من برنمياد. خداحافظ.

گازش را گرفتم و رفتم. از همان ورودي اي که چند دقيقه قبل نور ماشين ديگري که مرد جوان مي گفت ماشين من است خارج شده بود رفتم داخل. و از چند کوچه بالاتر راه کج کردم سمت باغشهرم. موبايلم زنگ زد. همان شماره اي بود که مرد داده بود. برداشتم. گفت: آقا داداش من کجاست؟ چي شده؟ بديد باهاش صحبت کنم.

گفتم: من از اونجا اومدم بيرون. همايون شهر، باغشرا، روبروي پيوند اعضا، خيابان مينا. خيابان دوميه. برو اونجا دنبالش.

قطع کردم. شماره را گذاشتم روي رَدِ تماس. به باغشهرم که رسيدم، چند بار اطراف را نگاه کردم. با احتياط کامل درها را باز کردم و وارد شدم. هنوز وارد ساختمان نشده بودم که موبايلم دوباره زنگ زد. برداشتم. گفت: آقا شما زنگ زده بوديد به صد و ده.

گفتم: آقا شما کي هستي؟ شما کلانتري هستي؟

تأييد کرد. گفتم: آقا حقيقتش من داشتم مي رفتم خونه، يه آقايي کف خيابون داد مي زد جلو ماشينا رو مي گرفت مي گفت ماشينمو دزد زد. منم نه شاهد چيزي بودم، نه خودم با چشمام سرقتي چيزي ديدم.

آن سمت خط گفت: يعني ماشين شمارو ندزديدن؟

گفتم: نه آقا، کجا ماشين منو دزديدن. من اول که ترسيدم، گفتم نکنه برا خودم نقشه اي چيزي داشته باشن، بعدشم زنگ زدم به صد و ده. داخل ماشينم راش ندادم.

گفت: شما الان کجايي؟

گفتم: من اومدم خونه.

قطع کرد. نشستم روي مبل. موبايل به دست مدت ها فکر کردم. از باغ خارج شدم و يک بار ديگر اطراف را چک کردم. دوباره وارد شدم و روي مبل نشستم. گوشي را برداشتم و آخرين شماره را گرفتم. آن سمت خط گوشي را برداشت. گفتم: آقا اگه لازمه جايي بيايم تا بيايم.

گفت: نه آقا لازم نيست.

گفتم: آقا يه وقت برا خود ما دردسر نشه؟

گفت: نه آقا مشکلي نيست. به بچه ها زنگ زدم طرف رفته کلانتري. ممنون که زنگ زدي.

قطع کرد. مدت ها توي فکر بودم که فردا صبح چه اتفاقي ممکن است بيفتد؟ اگر از دادگاه يا کلانتري مرا هم بخواهند چه؟! اگر طرف دستش بجايي بند نباشد و اصلاً همه چيز را بيندازد گردن خودم چه؟! اصلاً اگر سرقتي در کار نباشد و همه اش حقه باشد و اصلاً طرف نقشه اي براي خودم داشته باشد چه؟! جريان آن ماشين قرمز رنگ که پشت سرم ايستاده بود چه بود؟! براي کمک ايستاده بود يا همدست طرف بود؟! چرا طرف مي خواست در ماشين مرا باز کند؟! به شدت پشيمان بودم که چرا اصلاً ايستاده ام و چرا اصلاً زنگ زده ام به صد و ده. حالا شماره ام همه جا ثبت بود.

فکرهاي واقعاً عذاب آور مي آمدند توي سرم و مي رفتند. نزديکي هاي صبح بود که سرانجام...  خوابم برد.

علي پاينده   ايميل:

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692