داستان «تاریک و روشن» نویسنده «سمیه کاتبی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «تاریک و روشن» نویسنده «سمیه کاتبی»

عضو انجمن داستان سیمرغ نیشابور

_ بزن پسر ! آفرین مایکل !بزن !

سمفونی صداها توی گوشش ریتم کندی دارند. آهنگ سردی که آزارش نمی دهد. آدم های اطراف را نمی بیند. صداهایشان را نمی شنود. تمام توانش را در دستهایش جمع می کند به (اِما) فکر می کند، به معصومیتی که اشک شد و روی گونه های لطیف او غلتید. به نگاه ناباورانه ی او که توی صورتش خیره ماند

***

گاری چی در حالیکه عرق روی پیشانی اش را با پشت دست پاک می کند، افسار اسب را می کشد، اسب شیهه کنان می ایستد. پسر ارباب جفرسون، دنباله کت مشکی و بلندش را از روی صندلی آن جمع می کند وپایین می آید، فریاد می زند: هی بیاید پایین حیوون های سیاه ! رسیدیم.

تام وجک، برده های تازه خریداری شده آقای جفرسون از گاری پیاه می شوند. توی مسیر کشتزارهای وسیع پنبه را از نظر گذرانده اند .

مستخدم سیاهپوست و پا به سن گذاشته ارباب به سرعت به طرفشان می آید. ارباب جفرسون در حالیکه مشغول تکاندن کت مشکی خوش فرم اش است رو به مستخدم می گوید: این حیوون های کثیف رو اوردم برای کمک. دیگه نمی خوام اتفاق هفته پیش تکرار بشه، فهمیدی؟

مستخدم با دسپاچه گی می گوید: بله چشم ارباب وبعد در حالیکه به سمت ساختمان بزرگ جفسون ها حرکت می کند؛ به اصطبل قدیمی اشاره می کند:اونجا بمونن.

تا رسیدن به اصطبل هیچ کس حرفی نمی زند. تام به اطراف می نگرد؛ ساختمان بزرگی با تزیینات زیبا وسط محوطه ای خودنمایی می کند که دور تا دورش را حصار های چوبی در بر گرفته اند. مستخدم خیلی آرام به سمت اصطبل می رود. دو ساعت دیگه وقت ناهاره، همین جا براتون میارن. بعدش میگم باید چکار کنید.فعلا همین جا بمونید.

***

با اینکه چند ضربه کاری نثار حریفش کرده است، اما هیچ کس برای تام هورا نمی کشد. وقتی مبارزه بین سفید و سیاه باشد هیچ کس حاضر نیست، پرنده شانس اش را از روی شانه اش بپراند، هر چند سیاه قوی تر باشد ،پر رنگ تر باشد. عدالتی بین این دو نیست وقتی که در این ترازو ، وزنه های سفید با پول پر شده باشند و وزنه های سیاه با زنجیر.

اما جایی هر چند خیلی دور (اما ) منتظر است...(اما) ی عزیز من به فردا فکر کن ... صبح روز آزادی خورشید حتما از سمت دیگری می تابد. فردا روز قشنگی است که می تواند تو را تنگ در آغوش بگیرد و پیراهن رهایی را به تن ات اندازه کند و چقدر که این پیراهن برازنده توست...

تام با عجله نان را داخل سوپ خیس می کند و بعد سر می کشد. جک می گوید پسر از اینجا خوشم میاد. خیلی بهتر از اونی که فکر می کردم .هر چی باشه شرف داره به اون سگ دونی که قبلا توش بودیم.هر روز زد و خورد. هر روز کتک کاری. فقط به خاطر سر گرمی یک مشت آدمی که بویی از انسانیت نبردن، باید زیر مشت ولگد می رفتیم. قمار بازهای کثیف .

_ اره ولی باید صبر کنیم ببینیم چی پیش میاد !فکر می کنی هفته پیش چه اتفاقی اینجا افتاده؟

_نمی دونم برام هم مهم نیست چرا مارو اینجا آوردن.

جک در حالیکه باقیمانده سوپ را سر میکشد تکرار میکندهر چی باشه شرف داره به اون سگ دونی!بی صفتا!

مستخدم خیلی زود بر می گردد، همراهش سگ سیاهی آرام حرکت می کند: از امشب کار شما اینه که تا صبح دور تا دور مزرعه رو کشیک بدید. هفته پیش نصف شب چند نفر شبونه به انبار پنبه که پشت ساختمان اصلی است حمله کردن و کلی به آقای جفسون ضرر زدن. تا صبح باید کشیک بدید. سگ آقای جفرسون (تام) رو هم با خودتون ببرید. تا صبح نباید پلک روی هم بذارید .

سگ کنار اصطبل دراز می کشد. مستخدم بدون هیچ حرف اضافه ای بر می گردد.

***

همهمه بالا می گیرد. تشویق ها به سمت مایکل سرازیر می شود. عرق صورت تام را خیس کرده است. به (اِما) فکر می کند ،به روزی که فروخته شد، آن روز را هیچ وقت فراموش نمی کند. روزی که عشق اش را با چند سکه سیاه عوض کردند. اشک هایی که تمامی نداشتند و رد پای نگاهی که روی صورتش جاماند .

_ بزن ،بزن پسر !آفرین !

تام همه تلاش اش را برای زنده ماندن می کند. تمام این سال ها را به امید دیدن (اِما) زیر مشت ولگد طاقت آورده است.

***

تام وتام، اطراف ساختمان کشیک می دهند. هوا دارد رو به تاریکی می رود. آسمان هر چه در چنته داشته را رو کرده . ستاره ها یکی یکی دارند به رویای تام سرک می کشند. ستاره های دنباله دار به اسب های چموشی می مانند که به یکباره می ایند وبدون هیچ درنگی در نقطه ای گم می شوند.

اتاق های ساختمان سفید رنگ یکی یکی روشن شده اند. اتاق طبقه پایین عمارت نور کمی دارد ولی بوی مطبوع غذا فضا ی اطراف را پر کرده است. باید وقت شام شده باشد. تام چند پارس کوتاه می کند، انگار کسی دارد نزدیک می شود .تام به سمت صدا بر می گردد. زنی با ظرف غذا در دست دارد نزدیک می شود. تام مات ومبهوت خیره می ماند. چشم هایش را می بندد ونفس اش را حبس می کند. صدای پایِ زن رویاهایش را می شنود. چشم هایش را باز می کند .ستاره ها پر نور تر شده اند....

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692