داستان «النور راگبی» نویسنده «آزاده کفاشی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «النور راگبی» نویسنده «آزاده کفاشی»

گفتم:" از هیچ کدوم از دوستام نرسیدم خدافظی کنم. حتماً حسابی از دستم دلخور میشن. ولی تو حسابی وقت داریا"

" حالا بذار ببینم اصن رفتنی میشم؟ ...اونوقت راه میوفتم از ملت خدافظی می­کنم"

این را که گفت دلم هری ریخت. حس کردم هیچ وقت اینقدر تنها نبودم. لباس­ هایی را که از روی بند برداشته بودم و می­ خواستم داخل چمدان بگذارم؛ انداختم روی دسته کاناپه و همانجا نشستم. سعی کردم آرام باشم:

" چرا اینجوری فکر می­کنی؟ خیلی زود میای پیشم"

بفهمی نفهمی لبخندی زد. دو تا کارتن از وسایل آشپزخانه را برچسب زد شکستنی و گذاشت کنار کارتن­های دیگر. بعد رفت سراغ قاب­ های روی دیوار. قاب­هایی از عکس ­های دونفر ه­مان در شب عروسی و عکس ­هایی که با مناسبت و بی مناسبت در آتلیه گرفته بودیم. چند تایی هم تابلو نقاشی که از طبقه آخر پاساژ قائم گرفته بودم. شروع کردم به تا کردن لباس­ها. همین­ طور که تایشان می­ کردم و می­ چیدمشان روی هم، چشم در خانه چرخاندم. تلویزیون، یخچال، مبل­ ها همه سر جایشان بود و هنوز از شرشان خلاص نشده بودیم. محسن از رد نگاهم، فکرم را خوانده بود. گفت:

" ولی خوب از زیر خیلی کارا در رفتیا، حالا من می­مونم و جمع کردن این خونه زندگی"

این حرفش دیگر کفرم را درآورد. داد زدم:

" همچین می­گی در رفتی انگار دارم می­رم خوش گذرونی...هزار تا مصیبت دارم اونور...خونه گرفتن و جور کردن وسیله یه طرف...رفتن سر کلاس یه طرف دیگه"

" خب حالا نمی­ خواد جوش بیاری"

رفت و از کنار کارتون­ هایی که کنار در چیده شده بود یک دسته روزنامه و یک کارتون خالی آورد.

" باید ماشینم رو هم آگهی کنم"

" زودتر باید این کارو می­ کردی"

انگار حرفم را نشنیده باشد و با خودش حرف بزند گفت:

" با پولایی که جمع کرده بودیم می­ تونستیم یه ماشین درست درمون بگیریم ها... همیشه دلم می­ خواست از دست این لعنتی خلاص بشیم..."

بعد شروع کرد به روزنامه پیچ کردن قاب­ها. لباس­ های تا کرده را برداشتم که بگذارم داخل چمدان. چمدان همان جا وسط هال پهن بود. نشستم روی زمین. جای خالی نداشت. هر چه داخل چمدان بود ریختم بیرون تا دوباره از نو بچینم شان. بین کتاب­ها و سی ­دی ­هایی که جدا کرده بودم با خودم ببرم چشمم افتاد به یک سی دی که مجموعه آهنگ­ های بیتلز بود. تک تک آهنگ ­هایش را محسن انتخاب کرده بود و یک روز صبح برایم آورده بود جلوی در خوابگاه. به محسن نشانش دادم.

" اینو یادت هست؟"

" خب چی هست؟"

" همون سی دی که برام پر کردی آوردی در خوابگاه! یادت میاد؟"

" آها...یه چیزایی! اون موقع این جور چیزا مد بود"

و اشاره کرد به آلبوم عکس ­های عروسی­ مان که روی میز بود:

" مطمئنی می ­خوای اینا رو با خودت ببری؟ خیلی سنگینه ها. اینا رو هم بذار خونه مامانت"

داشت قاب­ های روزنامه پیچ شده را با احتیاط داخل کارتون روی هم می­چید که روبرویش نشستم.

" تو که خیلی درگیرش بودی؟"

" درگیر چی؟"

" بیتل­ها دیگه. اون سفر سال آخر دانشگاه رو یادت میاد. من رفته بودم کنار ساحل. صبح زود تازه داشت آفتاب می­زد. هیچ کی تو ساحل نبود. اصن نفهمیدم تو کی اومدی. وقتی گفتم داشتم آهنگ النور راگبی بیتلز رو گوش می­دادم برام یه قصه گفتی. این که مک ­کارتی نام النور رو از بازیگری به اسم النور بورن که با بیتل­ها در فیلم هلپ بازی کردند گرفته و راگبی هم از اسم یه فروشگاه که اولین بار دوست دخترش رو اونجا دیده. مک­کارتی هم این اسم رو دوست داشته چون به نظرش طبیعی اومده"

" آره ...می­دونستم تو این آهنگو خیلی دوست داری...کلی دربارش سرچ کردم" و زد زیر خنده. خنده­اش حسابی حرصم را درآورد.

" واقعاً که...پس همه اون داستانا که اسم تو هم طبیعیه، صورتت طبیعیه، رفتارت طبیعیه و اینجا همه چی مصنوعیه و من تحمل اینجا رو ندارم همش سرکاری بود؟"

" سرکاریه چی بابا...الانم می­گم، همه چی اینجا مصنوعیه، بدجوری هم رو مخ آدمه"

" نخیرم تو فقط می­خواستی منو خر کنی. همه اون حرفا که دلم نمی­خواد بچه ­ام اینجا بره سربازی اینا هم کشک بود"

" چی می­گی تو واسه خودت؟ من اصن نمی­فهمم تو امشب چت شده؟"

بلند شد و با عصبانیت در کارتون را بست. بعد هم شروع کرد به چسب زدنش. من همانجا روبرویش نشسته بود و نگاهش می­گردم. تقریباً داشتم داد می­زدم:

" من چه ­ام شده؟ تو یه چیزیت شده. چرا این همه خونسردی آخه"

" خب می­گی چی کار کنم؟ اصن حرف حسابت چیه؟"

" تو یه چیزیت شده محسن. می­دونم عوض شدی. مثل اون موقع­ ها نیستی"

رفت داخل آشپزخانه. از یخچال یک لیوان آب برای خودش ریخت. همان جا پشت میز آشپزخانه نشست. لیوان آب را لاجرعه سزکشید. ادامه دادم:

" من می­دونم تو دیگه دلت به رفتن نیست... خب حرف بزن... چرا این همه ادا اصول درمیاری.. نکنه ازین ناراحتی که من پذیرش گرفتم و تو..."

لیوان آب را گرفته بود در دستش و می­چرخاندش.

" نه بابا... چرا حرف بیخود می­زنی... ولی خب واقعا نمی ­دونم می­ خوام بیام اونور چی کار کنم؟"

" همینو بگو... دوست داری همین جا سر همون کار کوفتیت بمونی که معلوم نیست چند ماه یه دفعه بهت حقوق بدن یا ندن"

لیوان را محکم کوبید روی میز.

" تو اصن معلوم هست چی می­گی.... مگه من خودم نخواستم که بیام...  بابا ویزام نیومده...بفهم اینو"

از روی مبل بلند شدم. سی دی بیتلز هنوز در دستم بود. رفتم سمت چمدان و پرتش کردم بین باقی خرت و پرت­هایی که روی زمین پهن بود. حوصله جمع کردنشان را دیگر نداشتم. محسن از پشت میز بلند شد. آمد و ایستاد در درگاهی آشپزخانه و زل زد در چشمانم:

" اگه ویزای من نیاد چی کار می­کنی؟"

یخ کردم. حتی یک لحظه هم به این موضوع فکر نکرده بودم. پاهایم سست شد و همانجا نشستم روی زمین. به تته پته افتادم:

" میاد خیلی طول بکشه ....یه ماه ...دو ماه"

" خودت میدونی هر چیزی ممکنه...فکر کن یه سال بشه یا بیشتر...یا اصن ریجکت بشم. اونوقت چی کار می­کنی؟ می­مونی یا برمی­گردی؟"

جلوتر آمد و روبرویم روی زمین نشست.

" اصن چرا به همچین چیزی فکر می­کنی تو...چرا نباید ویزات بیاد؟"

" فکر کن احتمالش یک درصد...جوابش یک کلمه است....می­مونی یا برمی­گردی؟"

زل زده بود در چشمانم. هیچ وقت اینطور جدی ندیده بودمش. سرم را پایین انداختم. چند دقیقه­ ای در سکوت گذشت. آرام شروع کردم به چیدن لباس­هایم داخل چمدان. محسن هم بلند شد و رفت داخل اتاق. چراغ را خاموش کرد و در را بست.

به هر زحمتی بود همه لباس ­ها و خرت و پرت­هایم را داخل چمدان جا دادم و درش را بستم. از یخچال یک شیشه آب برداشتم و رفتم توی تراس. هنوز تابستان بود. خنکی شیشه آبی که در دستم گرفته بودم، زیر پوستم دوید. دیر وقت بود. تک و توکی از چراغ­ های ساختمان ­های مجاور روشن بودند. از بین ساختمان­های بلند، گوشه­ای از آسمان پیدا بود و دو سه ستاره بیشتر دیده نمی­شد. از یکی از ساختمان­ها صدای موسیقی می ­آمد. درست نمی­ شنیدمش. گنگ و نامفهوم بود. با صدای ماشین­ هایی که از خیابان اصلی می­ گذشت در هم شده بود. نشستم روی صندلی گوشه تراس. آبم را یک نفس سر کشیدم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692