داستان «نجاست» نویسنده «مسعود دستمالچی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «نجاست» نویسنده «مسعود دستمالچی»

محو تماشا شده بود . قهرمانِ فيلم وزنه‌ي يک كيلويي را برداشت و با شدَّتِ هرچه تمامتر به سويش انداخت . وحشـت سراسر وجودش را فرا گرفت . بي درنـگ سرش را دزديد . وزنه صفيركشـان از بالاي سرش در دلِ آيينه‌ي روي طاقچه نشست . ذرّات ريز آيينه چون گلوله‌ي خمسه خمسه‌اي هزار پاره شد و روي سرش ريخـت . احساس كرد زير گوشـش مي‌سوزد . دستـش را به آرامي به بنا گوش كشيـد . خيـس و چسبناك بود . ناگهان وحشت زده فرياد كشيد ؛ خون ... خون !

از جا پريد . روي رختخوابش نيم خيز شد . خواب آلود و هراسان ابتدا به دست و بعد به بالاي سرش نگاه كرد . نزديك بود از وحشت قالب تُهي كند . روي انگشتانش اثر خون بود . از آيينه‌ي روي رَف تنها قابِ چوبي اش باقي مانده بود . به خودش آمد . خُرده‌هاي آيينه مثل ذرّات برف روي سر و رختخوابش را پوشانده بود . بهت و حيرتش ديري نپاييد . فرياد گوشخراش پدرش را شنيد :

زنيكه‌ي شلخته ، هيچي يادش نداده‌اند . با آن مادر پُر فيس و افاده‌اش كه دائم وِردِ زبانش است :

دخترم از هر انگشتش يك هنر مي‌ريزد ! سرصبحي ببين چه جوري اعصاب آدم را داغان مي‌كند . از استكان   چايي‌اش به جاي هنر ، كثافت مي‌ ريزد !

با احتياط جا به جا شد ؛ تهِ استكان كمر باريك از سوي سينه‌اش غلتيد و بر فرش افتاد . صداي به هم خوردن درِ حياط را كه شنيد . نفسي به آسودگي كشيد .آن طرف اتاق ، مادرش ، سر را روي زانوهاي در بغل گرفته اش گذاشته و بي‌صدا مي‌گريست . مثل هميشه !

چشمان نگرانش را به ساعت ديواري كنار در دوخت . به شتاب لحاف مملو از خرده ريز استکان را به سويي افکند ؛ زير لب واگويه کرد :

-        اي واي نيم ساعت ديــگر زنگ مدرسه را مي‌زنند .

سپس به احتياط از کناره‌ي فرش به سمت دستشويي رفت . همان طور كه هراسان صورتش را گربه شوي مي‌كرد . با خودش زمزمه نمود :

-        ديدي پسر چه زود خوابم تعبير شد

با عجله لباس پوشيد . كتاب و دفترش را زير بغل زده و ناشتايي نخورده ، بيرون زد . دوان دوان خودش را به ايستگاه اتوبوس رساند .

-        اگر باز هم دير برسم ؛ آقاي ناظم و تعليمي‌اش به استقبالم مي‌آيد .

اتوبوسي زوزه‌كنـان ، مانند كسي كه از شدَّت پرخوري دهانش ناي بستـه شـدن را ندارد ؛ مملـو از مسـافر با دري نيمه باز سررسيد . مثل هميشه ، بي اعتنا به صف منتظران خواست خودش را از لاي در نيمه باز بالا كشد ؛ دستي يقه‌اش را از پشت كشيد . فشار يقه راه نفسش را بند آورده و مانند موشي در تله افتاده ، نااميدانه به تقلّا افتاد . سرش را برگرداند . سربازي قوي هيكل نگاه شرر بارش به او دوخته بود . هوا پس بود ، بي‌اختيار ناليد :

-        آقا ترا به خدا ولم كنيد ؛ دارم خفه مي‌شوم .

ولي او بي اعتنا به خواهش و تمنايش ، با تمام قدرت به عقبش كشيده و به سوي پياده‌رو پرتابش كرد . كتاب‌هايش چون كبوتران حرم هراسان از دستش گريخته ، چند گامي آن طرفتر روي كف سنگ فرش پياده‌رو آرام گرفتند . در اين حين اتوبوس با ناله‌ي کشداري به حركت در آمد . اعتراضش به سر خوردگي بدل گشته و نالان زمزمه کرد :

-        ديدي چه شد ؟ بيچاره شدم

ديگر مجال فكر كردن نبود . به تندي به جمع آوري كتابهاي پخش و پلايش پرداخت و از پي اتوبوس دويد . به مدرسه كه رسيد ؛ باز هم در را بسته ديد . مثل هميشه ، آهسته و نالان صدا زد :

-        بابا صفر ... ترا خدا ... باز كن . مُردَم از بس كه دويدم .

پس از چند لحظه‌اي سكوت ، در با صدايي خفه باز شد . هيكل فرتوت و استخواني مستخدم مدرسه ، با چهره‌اي عبوس مقابل چشمانش قرار گرفت :

-        پسر اين چه وقت آمدن است ؟ آقاي ناظم توي حياط است . صبر كن تا برود دفتر !

چند دقيقه‌ي طولاني و كشنده گذشت . او نگران به صداي ضربان قلبش كه مانند بَغ بَغوي كفتري اسير، مي‌ناليد ؛ گوش سپرده بود . انگار سالي است كه آن جا ايستـاده بود . بي تاب و بي قرار ، اين پا و آن پا مي کرد . بالاخره از ميان انبوه ريـشِ برفيِ بـابـا صفر حفره‌اي باز شد :

-بيا ، يواش و بي صدا از پشت درخت بلوط برو ؛ مواظب باش !!

ولي او نه آهسته ، بلكه به چالاكي غزالي بي‌آن كه در تيررس نگاه ناظم قرار گيرد ؛ خودش را در راهرو مدرسه انداخت . پشت در كلاس لحظه‌اي ايستاد تا نفسي تازه كرده ، بلکه موج هراس و هيجانش فروكش نمايد . گوشش را به در چسباند ؛ از كلاس صدايي نمي‌آمد . به حدس دريافت ؛ حتماً دبير تعمليات ديني پشت ميز نشسته و با عينك ته استكاني‌اش دفـتر حضور و غياب را وارسي مي‌كند .

با خودش واگويه کرد :

-       بهترين فرصت است ؛ پسر تا دير نشده به جنب .

آن گاه بي تأمُّل در نزده ، داخل شد :

-        آقا اجازه ؟

او بي آن كه سرش را بالا كند ؛ با اشاره‌ي دست ، امر به نشستن كرد . با عجله پشت نيمكت قرار گرفت . معلّم از بالاي عينك دسته شاخي‌اش كنجكاوانه از پشت براندازش كرد . از ترس سرش را پائين انداخته و به همان موزائيك هميشگي آلوده به لكّه‌ي جوهر سياه خيره شد :

-        چه آدم سياه بختي در موزائيك زندگي هستم ؛ به سياهي همين لكّه‌ي جوهر !

معلِّم مشغول درس شد . كنار تخته‌‌ي سياه آمد ؛ با دو انگشتِ شَست و اشاره به نرمي تكِّه‌ي گچي را برداشت و با خطّي خوش روي تخته نوشت : نجاست ! سپس آرام وشمرده درس را آغاز نمود ...

او هم چنان با سري آويخته ، خيره در موزائيك ، حوادث گذشته را بازسازي مي‌كرد . چيزي جز خشونـت و نفرت دستگيرش نشد .

ضربه‌اي به سرش خورد و تكِّه‌ي گچي جلو پايش افتاد . شليك خنده‌ي بچِّه‌ها رشتـه‌ي افكارش را گسيـخت . سرش را بلند كرد . معلِّم مثل ببري تير خورده ، خشم گين از پشت تهِ استكان خرد شده‌ي پدرش خشم‌آلود نگاهش مي‌كرد . همين‌كه مدار ديدش با برق خشم معلِّم تلاقي كرد ؛ او پرخاش گرانه پرسيد :

-حواست كجاست ؟ غوك حيران ! من چي مي‌گفتم ؟

نگاه ترسانش ، از كنار چهره‌ي معلِّم به تخته سياه افتاد :

-آقا اجازه ... شما ...شما ... نجاست .

او از كوره در رفت ؛ با عصبانيت به سويش هجوم آورد . يقه اش را گرفت و از پشت نيمكت ، هيكلش را به سوي خود كشيد .

-        نجاست هيكل بي قواره توست ، پسره‌ي الدنگ .

سپس گريبانش را رها نمود و با پشت دستِ گچي‌اش سيلي‌اي به صورتش نواخت . هم‌چنان كه از خشم مي‌لرزيد ؛ چشمش به بناگوش او افتاد كه باريكه‌ي سياه خون تا كنارِ يقه‌ي پيراهنش خشكيده بود . بعد مانند عقابي چنگ در بازوي او انداخته و با حركتي سريع از پشت نيمكت کشان کشان به وسط كلاس آورد . سپس مثل جرّاحي ماهر بناگوش پسر را با دو دست محكم به سوي دانش آموزان گرفت .

-        بچِّه‌ها مي‌دانيد اين چيست !

هم كلاسي هايش يك صدا گفتند :

-        آقا اجازه ... خون !

معلّم با زهر خندي از سرِ خشم با اشاره اي به سرتاپايش :

-        اين عين نجاست است و اين بچِّه‌ نجس ؛ فهميديد .

بعد بي‌آن كه منتظر پاسخ بماند ؛ در ادامه گفت :

حالا در دفتر هايتان بنويسيد . به آن چه که بدن و لباس بدان آلوده گردد و در اثر آن نماز كردن را نشايد ؛ نجاست گويند.

سپس با پس گردني به طرف نيمكت روانه‌اش كرد .آن روز به اندازه‌ي سالي بر او گذشت . همين كه مدرسه تعطيل شد ؛ برخلاف عادت هميشگي افسرده و پريشان ، با خشمي فروخورده ، گريزان از نگاه اين و آن ، يک راست روانه‌ي ايستگاه اتوبوس شد .

اين بار اتوبوس خلوت بود . وارد كه شد دو رديف مانده به آخر ، سمت راننده صندليِ خالي يافت . بي‌درنگ براي نشستن به سويش رفت . امّا انگار چيزي به سرعت چون تيري رها شده از چله‌ي كمان ، از زير دست و پايش گريخت ؛ روي آن صندلي نشست . نگاهش كرد . پسر بچِّـه‌اي ريغو و لاغر كه صورتـي دراز و چشماني بادامي داشت ؛ مثل روباهي فاتح ، رندانه با حركت زبانش جام شرنگ در كامش ريخت . ديگر نفهميد ؛ چه مي‌كند . پسرك را مثل توپي به هوا بلند كرده و به طرف ته اتوبوس پرت كرد . سرش به دستگيره‌ي صندلي خورد ؛ همراه با فرياد و گريه‌اي جگر خراش ، خون از شقيقه‌اش جاري شد . همهمه و هياهويي غريب مسافران را فرا گرفت .

پيرزني که چادر سياهي برسر داشت ؛ به کمک پسر بچِّه شتافت . سر خون آلودش را در آغوش گرفت و فرياد زد :

-   الهي ذليل بشي . ببين بچِّة مَردُم را به چه روزي در آورد ! دين و ايمان از بين رفته است . طفلکي مگر جاي ترا گرفته بود ؛ اين همه صندلي خالي ، خوب برو روي يک صندلي ديگر بتمرگ .

مرد مسنّي كه كلاه شاپو به سر داشت ؛ در تاييدي ضمني گفت :

-     اي خانم ، چه حرف هايي مي زنيد ؛ چه چيز اين مملکت سر جايش هست که اين بچه باشد !

اظهارنظرهاي متفاوت و كارشناسانه آغاز شد . ولي او بي توجُّه به وقايع پيرامونش همراه با لبخندي حاكي از رضايت سرش را به آرامي به پشتي صندلي تكيه داد .

بهار   67


 

 

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692