داستان «آدمک» نویسنده «فرهاد قبادی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «آدمک» نویسنده «فرهاد قبادی»

مرد 45 ساله داخل اتومبیلِ پراید بهمراه خانواده اش در بزرگراه شهر با سرعت 90 کیلومتر در ساعت داشت رانندگی می کرد. بزرگراه شلوغ نبود. اتومبیل ها تقریبا با فاصله بیست متری یکدیگر حرکت می کردند. شیشه ی طرف راننده پایین بود. هوا بهاری بود. درخت های کنار و وسط بزرگراه که کاج و بید مجنون و سرو بودند برگ هایشان سبز کم رنگ بود که نشان از تازگی و طراوت اول بهار داشت که تازه با آب باران استحمام کرده بودند و بر زیبایی خود افزوده بودند. درخت ها تقریبا به فاصله پنج متری هم قرار گرفته بودند و اکثرا بالای ده سال سن داشتند و چمن های بلوارتازه کوتاه شده بودند.

مرد راننده با ترانه ایی که از رادیوی اتومبیل پخش می شد زمزمه می کرد. همسرش که صندلی کنارش نشسته بود در آیینه ی کوچک کیفیش داشت بدقت صورت آرایش کرده اش را بدقت بررسی میکرد. دختر 12 ساله و پسر 8 ساله صندلی پشت بودند. دختر هدفن به گوش ، ترانه گوش می داد و پسر بچه با لب تابش مشغول یک بازی مهیج اکشن بود.

ناگهان مرد گفت: نمیدانم چرا بجای این همه درخت بی خاصیت ، شهرداری درخت های میوه نمی کارد. سوالش بی پاسخ ماند.

جدول های سیمانی کناربزرگراه را تازه یک در میان قرمز و سفید رنگ کرده بودند وانگار بسرعت خود را به اتومبیل می رساندند و سپس بسرعت می گریختند. آسمان ابری بود. در آسمان انگار ابرها لایه لایه، مرتب کنار هم گذاشته شده بودند.انگار حرکت نمی کردند.

ناگهان اتومبیل جلویی بطرف چپ پیچید. مرد، کنارماشین جلو متوجه پیکر مردی شد که دَمَربی حرکت روی آسفالت افتاده بود. او هم ماشین را ناگهان به چپ پیچاند تا به آن نخورد و بسرعت از کنارش عبور کرد.

ناگهان با هیجان فریاد زد: نگاه، نگاه

زن و دختر فورا سرشان را به سمت عقب چرخاندند و پیکرِ مرد را از شیشه پشت ماشین نگاه کردند. مرد بدون اینکه سرعت خود را کم کند گفت: نمیشه وایساد، احتمالا ماشین بهش زده. شر میشه. چطور میشه ثابت کرد که ما بهش نزدیم؟

سپس توی آیینه، ماشین عقب را نگاه کرد و گفت: نگاه کن هیچکس نگه نمیداره. همه میدونن. هیچکس حوصله دردسر نداره.

زن با هیجان گفت: خدا نصیب نکنه. خدا به داد خانواده اش برسه.

دختر طوری ترسیده بود که پوست صورتش جمع شده بود انگار می خواست گریه کند. یک دستش را کنار صورتش گذاشته بود و هنوز داشت از شیشه پشت ماشین ، جاده را نگاه میکرد. پسرک که دیرتر متوجه ماجرا شده بود. برگشت از شیشه پشت، بیرون را نگاه کرد.

زن رو به جلو برگشت در حالیکه چشمانش از هیجان وترس گشاد شده بود گفت: شاید جای دیگه اونو کشتن و آوردن اینجا از ماشین پرتش کردن بیرون.

مرد پوزخندی زد و گفت: اینجا تو بزرگراه؟ اگه بخوان این کارو بکنن، می برن یه جای خلوت.

پسر بچه که چیزی ندیده بود برگشت و با حیرت به حرف های آنها گوش می داد ناگهان داد زد: اونجا رو ، چه آدمک قشنگی!

آدمک ،عروسک بادی حاجی فیروز بود که لباس و کلاهش قرمز رنگ بود. حدودا" شش متربلند بود. آن را کنار کمربندی، داخل چمن ها گذاشته بودند . صورت و دستهایش سیاه بود و دست هایش را بالای سرش بلند کرده بود در حالیکه در یک دستش دایره زنگی بود.

مرد با تعجب گفت: از چه موقع شهرداری اینو اینجا گذاشته؟

زن گفت: چقدر بزرگه!

دختر گفت: چقر قشنگه!

پسر گفت: پدر می خوام باهاش عکس بگیرم.

مرد برای پیاده شدن سرعتش را کم کرد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692