داستان «آن مرد» نویسنده «عارفه خانمحمدی هزاوه»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «آن مرد» نویسنده «عارفه خانمحمدی هزاوه»

هر روز می نشست گوشه ی خانه و کتاب می خواند. روزی 12 نخ سیگار می کشید و 8 لیوان سر خالی چای می نوشید. میز قدیمی که داشتم میز کارش شده بود. کتابهایش را مرتب روی آن می چید. هر روز سر ساعت 12 ناهار می خورد. تمام طول روز را کتاب می خواند. شبها یک ربع به هشت باید شام اش تمام می شد. ساعت یک ربع به 8 تا 8 به من نگاه می کرد .مرتب می گفت که دوستم دارد.

فقط همین ،نه چیزی کمتر و نه چیزی بیشتر. بعد از آن تا ساعت 12 شب ،فیلم نگاه می کرد. او را یک شب از سطل آشغال همسایه پیدا کرده بودم. مردی قد بلند و چهار شانه که جلوی موهایش کم پشت بود. همیشه بارانی می پوشید. آن هم فقط بارانی شیری رنگ. قبل از آن شب چند باری دیده بودمش. همیشه از او خوشم می آمد. همسرش را هم می شناختم. چند باری دیده بودمش. چهره ای خسته داشت. آن شب همسرش وقتی همراه با وسایل کهنه خانه او را در سطل بزرگ جلوی درگذاشت . سریع رفتم و به خانه ام آوردمش. در واقع می شود گفت که پیدایش نکردم. خودم خواستم که در زندگی ام پیدا شود. آن موقع خیلی متوجه این جابه جایی ها نبود، وقتی پیدایش کردم خیلی حالش خوب به نظر نمی رسید. بعد از آن هم مرتب داشت کتاب می خواند انگار متوجه چیزی نبود. طرفهای ساعت یک ربع به 8 شب بود که من را دید. فقط همان شب بود که به من گفت تو زیبا ترین زنی هستی که تا به حال دیده ام. چشمهای درشت و براقی داشت. یک بار بهش گفتم برای من هم کتاب بخوان. از بالای عینکش نگاهی به من کرد و گفت. حتما برایش برنامه ریزی می کنم. صدای قشنگی داشت. گاهی زیر لب چیزی زمزمه می کرد. برایم با سکوتش وتقسیم بندی زمان قانون گذاشته بود.من باید برای او قانون می گذاشتم چون او در خانه ام مهمان بود و من صاحب خانه بودم. ولی برعکس شده بود. روزهای اول که با قوانین اش آشنا شدم به نظرم احمقانه آمد اما نا خودآگاه پذیرفتم. تمام قوانین اش را قبول کردم. گاهی خسته می شدم. یک بار گفتم ، می شود باهم به کوه برویم؟ بعد از چند روز برنا مه ریزی، رفتیم. تمام مدت کتاب جیبی دستش بود و کتاب می خواند. من چیز زیادی ازش نمی خواستم. همین که روزی یک ربع به من می گفت که دوستم دارد کافی بود. گاهی دلم می خواست نوک انگشتم را آرام به بدنش بزنم. تمام تصور من از لمسش همین بود. چون می دانستم برای بیشتر از این باید خیلی برنامه ریزی می کرد .زمان لمس و اتفاقات بعد از آن را نمی شد دقیق تخمین زد. این بود که از خیرش گذشته بودم. با خودم فکر می کردم که همسرش چطور توانسته است 2 بچه را در برنامه او بگنجاند! شاید وقتی جوان تر بوده ، اوضاع کمی فرق می کرده. شاید هم بچه ها از همسر اول زن باشد .البته این ها همه تصورات من بود.از گل نرگس خوشش می آمد.این را خودم فهمیده بودم. هر روز برایش می خریدم. او نفسی عمیق می کشید و نگاهشان می کرد. یک روز که از سر کار آمدم دیدم سرش روی میز است. سریع رفتم نزدیک و تکانش دادم. انگار نفس نمی کشید اما بدنش گرم بود. نمی دانستم باید چه کار کنم. اگر به بیمارستان می بردمش نمی دانستم بگویم چه نسبتی با هم داریم، یا اصلا چطور باید می گفتم که من او را از سطل آشغال پیدا کردم. منطقی نبود. اصلا شاید از اول بیمار بوده. نگاهی به صورتش انداختم. انگشتم را روی پوستش کشیدم. نمی دانم چرا اما واقعا دوستش داشتم. تا شب در همان گوشه پشت میز بود. یواش یواش انگارتنفسش بهتر شده بود. اما رنگش پریده بود. با خودم فکر کردم هر زنی برای خوشبخت شدن لازم ا ست که یکی از این مردها را جلوی در خانه اش بگذارد. اصلا چه کسی گفته بود که دوست داشتن و خوشبخت شدن با هم ارتباط مستقیم دارد.نیمه شب وقتی خیابان خلوت شد. او را به سختی تا جلوی در کشیدم. هیچ وقت انقدر نیرو در بدنم حس نکرده بودم. او را درست جلوی در لب جوی گذاشتم و با سرعت در را بستم. تمام بدنم درد می کرد. یک لیوان چای سر خالی برای خودم ریختم و بعد سعی کردم از پنجره نگاهش کنم. زن جوان و قد بلندی با سرعت به سمتش آمد. زن کشان کشان او را به خانه اش که در انتهای کوچه بود، برد.

دیدگاه‌ها   

#1 امین 1396-03-27 18:50
داستان خوبی بود و منو تا انتها با خودش همراه کرد. تبریک به نویسنده

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692