داستان «مسافران تاق وه سان» نویسنده «فرزانه کاوه»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «مسافران تاق وه سان» نویسنده «فرزانه کاوه»

"آنقدر دوستش داشتم كه تصميم گرفتم با هاش ازدواج نكنم". خانم پيرانوند كه روي يك چهارپايه جلوي اتوبوس ولووي وي آي پي نشسته بود ، اين را گفت.

آناهيد يك رديف به آخر مانده وسمت چپ اتوبوس نشسته بود.كسي كنارش نبود .كمي جابه جا شد. گردن كشيد تا كسي را كه حرف ميزد،بهتر ببيند. دررديف هاي ديگر زنان و مرداني كه همه پنجاه سال به بالا بودند تك نفره يا دو نفره نشسته بودند. اتوبوس به سمت غرب كشور ميرفت و هنوز خيلي از تهران دور نشده بود.

زويا يكي از دو راهنماي تور گفت :" به افتخارشون " همه كف زدند. آقايي درست از پشت سر آناهيد گفت :" خانم شما چيزايي رو كه خيلي دوست داريد ميندازيد دور !" مسافرها خنديدند. خانمي كه رديف دوم سمت راست كنار همسرش نشسته بود برگشت عقب و با چشمهاي رنگي و درشتش چشمكي توي هوا پرت كرد وگفت : " من فكر كنم خانم پيرانوند از اون دسته افرادي باشن كه اعتقاد دارن حرمت عشق رونبايد با ازدواج شكست. " خانمي كه موهاي بلوطي رنگ و بلندش را پشت سر جمع كرده بود و درست همرديف قبلي وسمت چپ تنها نشسته بود گفت: " اين ديگه چه حرفيه ازدواج خودش حرمته ، حرمت شكن نيست !" آقايي كه موهاي جو گندمي داشت و سبييل هاي بلند و پرش خيلي به چهره اش ميامد از وسط هاي اتوبوس گفت :" خير خانم ،اتفاقا درست فرمودند! نبايد عشق با ازدواج خراب بشه. اينا دوتا دنياي كاملا جدا هستن. دنياي عشق دنياي از خودگذشتگيه. بي چشمداشت. ولي ازدواج يه جور قرداد بين زن ومرده كه بندهاي مختلف مالي داره. اونم از اول تا آخرش. توي ازدواج مواظبي كلاه سرت نره ولي توي عشق ميخواي همه چيزت رو ببازي تا عشقت رو ثابت كني " آقايي كه ريز جثه بود وعينك كائوچويي مشكي اش نشان مي داد اهل مطالعه و دنياي خشك منطق و فلسفه است كفت: " آقا !عشق مال داستانهاس، مال دنياي قديمه، اين روزابايد با منطق زندگي كني نه با احساس. اينكه براي عشقت همه چيزت رو ببازي كه صحيح نيست. زمان قهرمان بازي و ليلي ومجنون بازي گذشته. امروز روانشناساميگن مجنون دلباخته نبود، خود آزار بود. حالا بگذريم ما توي داستان خوشمون مياد يا بعضي از اديبا سعي ميكنن هزارتا سنبل ازاين داستان بيرون بكشن. امروز بايد با عقل زندگي كرد نه با دل " آناهيد به خانم پيرانوند نگاه كرد. ساكت و آرام با مانتوي شيري و روسري شكلاتي رنگش پاهايش را روي هم انداخته بود و دستهايش را روي آنها طوري قلاب كرده بود كه دستبند نقره اش با نگينهاي سبز و زرشكي به خوبي ديده مي شد. يكي گفت : "شايد اون طرف اندازه شما عاشق نبوده چون اگر بود نميگذاشت شما، تنها سرنوشت اين رابطه رو رقم بزنيد." يكي گفت: "شايد پدر مادرتان مانع مي شدند و شما بهتر ديديد از خير ازدواج بگذريد. "يكي ديگر گفت :"شايد ميدونستيد پدر و مادر او مانع ميشن و،نخواستيد خراب شيد. "يكي گفت:" آخه توي تمام خانواده ي شما و او كسي نبود بهتان كمك كند!؟"يكي ديگر گفت:" شايد اونقدر كه بايد جدي نگرفتيد طرف پريد."ديگري گفت:" آدم وقتي شكست ميخوره براي شكستش دلايل زيبا و قانع كننده پيدا ميكند. "

آناهيد شالش را روي شانه هايش مرتب كرد. دستي به موهايش كشيد. لابلاي موهايش چند تارسفيد پيدا شده بود و هر وقت آنها را توي أيينه مي ديد، ياد پدرش مي افتاد. وقتي پدرش به چهل سال نزديك شده بود و موهاي خط ريشش شروع كرده بود به سفيد شدن، آناهيد بهش گفته بود: " بابا موهاتون داره سفيد ميشه. " و پدرش گفته بود:" اين زنگ هشداره! يعني ديگه خيلي وقت نداري ،بجنب !" و چقدر آناهيد از اين حرف دلش گرفته بود. پدرش بعد از آن خيلي هم فرصت پيدا نكرد و زود از دنيارفت. با رفتن پدرش ،آنها روزهاي سختي را گذراندند. غير از مسايل مالي كه جدي ترين مشكل آنهاتوي سالهاي اول بود،درگيري هاي زيادي بين شان پيش آمده بود. درگيريهايي كه شايد هيچ كدام أنطور كه بايد حل نشده بود و هر چه ميگذشت بيشتر و بيشتر مي شد. ديگر تقريبا بي پرده و بي وقفه همه با هم درگير بودند تا كار به اينجا رسيد. اينجا كه او ،مادر ،خواهرو برادرهايش درست مثل موهاي سفيد او كه تك تك بين موهاي مشكي اش دويده بودند هركدام از هم جدا و در جمع هاي جدا گانه اي دور از هم افتاده بودند.

اتوبوس تكاني خورد واز جاده خارج شد ، جلوي كافه رستوراني كه سمت راست جاده بود توقف كرد. حالا سه ساعتي ميشد حركت كرده بودند. زويا با رهام كه راهنماي ديگر تور بود صحبتي كرد و بعد رو به مسافرها گفت :" يك ربع استراحت ميكنيم." راننده كه مرد جواني بود و تيز و فرز به نظر ميرسيد در اتوبوس رازد. در باز شد .رهام رفت پايين جلوي در ايستاد. زويا داخل اتوبوس ايستاده بودو در جواب خسته نباشيدمسافرهابا لبخند سري تكان ميداد و گاهي در جواب ميگفت:" شما هم همينطور."

آناهيد هم پياده شد. به طرف كافه رفت و يك فنجان كاپوچينو سفارش داد. داشت فكر ميكرد نوبت او كه شد چه بگويد؟ كدام فراز زندگي اش ممكن بود براي همه شنيدني باشد؟ بعد فكر كرد ،اي كاش !خانم پيرانوند بيشتر گفته بود. مثلا چطور شد كه عاشق شد؟ چرا تصميم گرفت باهاش ازدواج نكند؟ بعد چه شد؟ او ازدواج كرد ؟ خانم پيرانوند چي ؟ اصلا نگذ اشتند حرفش را بزند !دوباره فكر كرد نوبت خودش كه شد بگويد هرباركه با تور مسافرت ميكند- مثل اين دفعه كه ميرود تاق وه سان را ببيند- نه اينكه خيلي به اين آثار علاقه اي دارد يا از آنها چيزي مي فهمد ،نه ، تا به حال دو سه باري تاق وه سان و بيستون را ديده بود برايش چه فرقي ميكرد سنگ نگاره مربوط به اردشير دوم است يا اول ؟ يا اسم اسب خسرو پرويز شبديز بوده يا نبوده ؛ اطلاعات تاريخي او و شايد بيشتر مردم در همين نامها خلاصه ميشد. مثلا بدانند تخت جمشيد را كوروش شروع كرد ،داريوش تمام كرد. يا چهل ستون واقعا چهل ستون ندارد و بيست ستون دارد. او و خيلي ها عادت نداشتند يا شايد ياد نگرفته بودند عميق تر از اين مطالعه كنند. به هرحال ميخواست بگويد با تور سفر ميكند ببيند مردم چطور زندگي ميكنند ؟ چرا او و خانواده اش با همه فرق دارند ؟ واگرفرق ندارند چرا مردم شادند و او نه !؟ ولي اصلا مردم از او شادترند !؟ با خودش گفت اينها را كه بگويم كه همه مسخره ام ميكنند. خانم پيرانوند فقط يك جمله گفت ، هر كسي چيزي گفت. حالا او بگويد بعد از حدود نيم قرن زندگي نميداند خودش و خانواده اش كجا ايستاده اند ؟ اصلا بهتر بود چيز ديگري بگويد. ولي چه بگويد؟ كدام فراز زندگي اش شنيدني بود !؟ تمام فرصت عمرش توي بگومگو هاي بي نتيجه و تكراري گذشته بود. آنقدر كه از ازدواج بازمانده بود. چقدر حيفش ميامد وقتي فكر ميكرد نيمه ي اول زندگي اش برايش لذت گفتني اي نداشته است !!!؟؟ كاپو چينويش آماده شده بود آنرا گرفت و از كافه بيرون رفت تا در هواي آزاد و خنك بهار آن را بنوشد، هر چند بوي دود گازوئيل اتوبوسهانگذاشت لطافت هوا ي بهاربه جانش بنشيند. قهوه اش را نوشيد وسوارشد. بعضي ها زودتر از او سوارشده بودند، بعضي ها هم بعد ازاو آمدند. راننده اتوبوس وقتي مطمئن شد همه سوارشده اند در اتوبوس را بست ،دور گرفت و راه افتاد. سي دي ترانه اي گذاشت ولي قبل ازاينكه خواننده بخواند مسافرها گفتند: خاموش كن خانم پيرانوند بايد بقيه اش را تعريف كند. يكي هم آن وسط گفت:" به افتخار خانم پيرانوند " خانم پيرانوند كه روي صندلي اول درست پشت سر راننده نشسته بود برخاست. لبخندي زد. دستش را روي سينه اش گذاشت و كمي سرو گردنش را به طرف مسافرها و به نشانه احترام خم كرد و شمرده گفت :" دوستان اجازه بديد من بعدا صحبت كنم الان نوبت شماها من گوش ميكنم " و نشست. توي اتوبوس همهمه اي شد يكي گقت:" نه نمي شود شما بايد تمامش كنيد."يكي گفت:" خانم ناراحت شدند حق هم دارند."يكي گفت :"ناراحتي ندارد هركسي نظرش را گفت بقيه هم كه تعريف كردند ،خانم پيرانوند نظرش را بگويد." يكي گفت:" حالا چه اصراريست شايد دوست نداشته باشن بگذاريد راحت باشن." زويا ميكروفون را برداشت وباتبسم گفت:" قبول ميكنيم حالا كي داوطلبه بياد؟" راننده موزيك را خاموش كرده بود و بعد چند نفري به نوبت آمدند از خاطره هايشان گفتند.

يكي از عشق نافرجامي گفت كه بعد از پنج سال ، زندگيش را تا مرز نابودي برده بود و او توانسته بود با جايگزين كردن درس و كار آن عشق را كنار بگذارد. يكي ديگر از اولين تجربه كاري اش در اداره گفت و اينكه مديران سه واحد او را در آزموني عملي سنجيده بودند ببينند چقدر ميتواند راز دار سازمانش باشد و اينكه او چطور از اين آزمون سربلند بيرون آمده و هميشه توي كار حواسش خيلي جمع است و همين زيركي و حواس جمعش باعث شده با دختر رئيس اداره ازدواج كند و خيلي خوشبخت است.

خانمي از تجربه اولين روز رانندگي اش گفت كه به دليل اينكه سردبير خبر تلويزيون بوده بايد سر ساعت به دفتر مي رسيده و آن روز كه اولين روز رانندگي اش بوده تصادف ميكند ولي با اينكه خيلي دير ميرسد موفق ميشود بخش خبري را آماده و پخش كند.

يكي ازبي وفايي دوستي بعد از مرگ همسرش گفت. ديگري از پشت پازدن همكاري كه با هم مراوده و رفت و آمد داشتند و ... تا كسي مي آمد و شروع ميكرد به تعريف زبان مسافرها هم باز مي شد كه" نه نبايد اين كاررا ميكردي" ،"حتما شما از آن آدمهايي هستي كه... " "بايد مي گفتي ... " "نبايد ميرفتي ... " "خوب جلوش مي ايستادي" و ... . آناهيد ساعتش را نگاه كرد نزديك ظهر بود حتما همين نزديكي ها جايي مي ايستادند كه نهار بخورند. نگاهي به مسافرها انداخت ببيند با كداميك از آنهايي كه تنها هستند ميتواند برود و سر يك ميز بنشيند تا در طول نهار تنها نباشد. با خودش فكر كرد هيچكدام از اينها با خانواده شان مشكل ندارند !؟ چرا يك نفر از دعواي خانوادگي شان نگفت ؟ شايد فكر ميكنند اگر بگويند كه ما، در خانواده دعوا داريم شخصيت شان زير سوال ميرود ! و ميترسند بقيه فكر كنند آنها خانواده بي فرهنگي هستند ! شايد هم اختلاف ندارند ،ولي آخر مگر ميشود توي يك خانواده اصلا اختلاف و دعوا نباشد ؟ شايد خانواده شان آنقدر برايشان مهم نيست و خودشان براي خودشان مهمترند. ابروهايش را بالا برد و زير لب گفت:" خوش به حالشان ! "بعد تصميم گرفت نوبت او كه شد همسفرهايش را امتحان كند .با خودش گفت :"اينها كه مرا نمي شناسند من از دعواي عيد پارسال ميگويم اگر آنها هم از اين دعواها داشته باشند زبانشان باز ميشود يا شايد ديگر خجالت نكشند كه بگويند." بعد فكر كرد خوب آنها حق هم دارند آخر ته هر دعوايي، فقط بچه بازيست. انگار آدمها بزرگ نميشوند. يا هرچه بزرگ ميشوند عقل شان كمتر كار ميكند و قلب شان كمتر احساس ميكند. وقتي بچه هستي راحت ميتواني خوب را از بد جدا كني. اگر ازت بپرسند كار هاي خوب كدامند از درس خواندن و انضباط شروع ميكني تا راست گويي و كمك به ديگران. و اگر بگويند كارهاي بد كدامند از كثيف بودن دست و لباس و مسواك نزدن شروع ميكني تا دروغ و دزدي. در بچگي امروز با دوستت دعوا ميكني شب توي رختخوابت دلت برايش تنگ ميشود سرت را زير پتو ميبري و برايش گريه ميكني. الان از پدر يا مادرت رو دستي ميخوري يك ساعت بعد آرام آرام ميروي كنارش مينشيتي و نم نم شروع به حرف زدن ميكني. ولي بزرگ كه ميشوي چه !؟ نميداني كاري را كه عقلت ميگويدكار خوب است يا كاري كه دلت ميكويد ؟ اگر از روي حسن نيت تصميم بگيري چيزي را بگويي يا نگويي نميداني چند تا انگ منتظر است تا روي پيشاني ات جا خشك كند !؟ بگويند موذي است .هواي خودش را دارد . ميخواهد بگويد من بالاترم . خيانت كار است و ديگر هر آنچه كه فكرش را هم نميتواني بكني ، تا جايي كه ايمان به خودت را ازدست ميدهي. ديگر خودت هم خودت را باور نداري. وقتي بزرگ ميشوي زمان قهرهايت از مرز روز و هفته و ماه ميگذرد و گاهي سالها با كسي ياكساني قهر هستي ، بي آنكه دلت برايشان تنگ شود !؟ باصداي بوق ممتد اتوبوس و ترمز كشيده آن آناهيد از جا پريد توي اتوبوس همهمه اي راه افتاد همه صندلي هايشان را چسبيده بودند بعضي بلند شدند ايستادند و بعضي به بيرون سرك كشيدند. اتوموبيلي كه جلوي اتوبوس ولوو ميرفت بدون زدن راهنما پيچيده بود سمت راست جاده- همان جايي كه اتوبوس هم ميخواست براي نهار بايستد-اگر راننده اتوبوس تيز و فرز نبود شايد تصادف كرده بود. راننده خيلي سريع گرفت سمت چپ و در حاليكه مسافرها سر جاهايشان تلوتلو خوردند و دست شان را به صندلي هاي جلويا عقب گرفتند وسعي كردند بنشينند درست وقتي كه اتومبيل جلويي ردشد دوباره راننده كه حالا سرعتش را هم كم كرده بود آرام گرفت سمت راست وجايي عقب تر از در ورودي مجتمع رفاهي ايستاد.

از اتوبوس كه پياده شدند خانمي كه موهاي بلند بلوطي اش را پشت سرش جمع كرده بود، درست پشت سر آناهيدميرفت آرام اورا صدا كرد و گفت " ببخشيد اگه اشكالي نداره با هم نهار بخوريم من تنهايي غذا بهم نمي چسبه. " آناهيد گفت :"حتما، منم خوشحال ميشم اتفاقا ". همه يكي يكي وارد مجتمع شدند. دوتا دوتا يا چندتا چندتا ميزهايي انتخاب كردند. بعضي ها رفتند دست و رويشان را بشويند. برخي رفتند ليست غذا را ببيند يا بياورند. آناهيد و همراهش يك ميز چهارنفره پاي پنجره اي كه رو به بيرون بود را انتخاب كردند. بيرون هوا سرد بود. هرچند توي باغچه هاي محوطه درختان بيد و توت بود و ديگر بهار بود، ولي هنوزشكوفه اي روي شاخه ها نبود. توي سالن غذاخوري هوامطبوع بود. آناهيد و همراهش كت و كاپشن هايشان گذاشتند ورفتند دست شان را شستند و ليست غذايي براي خود برداشتند وبرگشتند. داشتند غذا انتخاب ميكردند كه آقايي كه ته اتوبوس بود و عينك كائوچويي مشكي يي داشت آمد سر ميزشان و گفت :" خانمها اشكالي نداره من اينجا بنشينم ؟ " بعد از اينكه آناهيد و همراهش گفتندكه خيلي هم خوشحال ميشوند و ايرادي هم ندارد آقاي عينكي روبروي پنجره، كنا ر آنها نشست .آناهيد سالاد فصل و جوجه ترش سفارش داد آن دوتا هم يكي پلو ماهيچه و ديگري سبزي پلو ماهي و سالاد فصل سفارش دادند. تا غذا بيايد آقاي عينكي سكوت حاكم روي ميز را با اين جمله شكست كه " امسال هوا خيلي سرده !" آناهيد از فرصت براي باز كردن موضوع مورد علاقه اش استفاده كرد و گفت " ازهوا سردتر اين مردم اند" آقاي عينكي پرسيد "چرا؟" آناهيد گفت :"من تمام وقت به حرفهايي كه تعريف مي شد گوش ميكردم. به اين نتيجه رسيدم چقدر آدمها توي خودشانند. هيچكس از خانواده اش ،پدرش ،مادرش خواهر و برادرش چيزي نگفت. انگار همه توي خودشان گير كرده اند. همه زنداني خودشانند. آقاي عينكي گفت :"خوب زندگي مدرن امروزي خيلي جايي براي خواهر و برادر و عمه وخاله نداره." امروز شما يك زمان داري ؛ فرصت عمر كوتاه شده به كارهاي خودت هم نميرسي ، يا به كارهايي كه خيلي دوست داري كنار زندگيت انجام بدي ،ديگه حالا بيا با خواهر و برادروقت كشي كن !كه چي ؟" خانم همراه آناهيد گفت :" اين چه حرفيه آقا! زندگي كه فقط كارو خورد و خواب نيست. اگه ارتباطات را حذف كنيم واقعا چيزي از زندگي نميمونه. " توي اين فاصله، اول سالادو نوشابه بعد هم غذاهايي را كه سفارش داده بودند برايشان آوردند. همينطور كه مشغول خوردن شدند آقاي عينكي گفت :" خانم ديگه نميشه مثل گذشته ها زندگي كرد .معني ارتباط هم اين روزها تغيير كرده ،همونطور كه آب و هوا و شرايط اجتماعي تغيير ميكنه بايد سبك زندگي هم عوض بشه .مثلا شايد عقيده شما بااين خانم يا مثلا با من همخوان تر باشه تا با خواهر و برادرتون همينطور تيپ فكري اونا ميتونه به كس ديگري غير از شما نزديك باشه نميشه به جرم خواهر و برادر بودن وقت هم رو تلف كنيم كه !" خانم گفت :" من اصلا موافق نيستم .بالاخره آدم با خويشاوندانش نميتونه لحظه بد داشته باشه لازم نيست هم عقيده باشيم. كافيست مهرمون تو دل هم باشه ." آقاي عينكي كه ديگرسالادش تمام شده بود گفت: " نه !اينطور نيست به نظرمن شما خيلي سنتي نگاه ميكنيد." آناهيد كه داشت غذايش را تمام ميكرد گفت :"من نميدونم به نظرم حرف هر دوتاي شما درست است. حقيقت اين است كه منم توي همين مخمصه گير كردم بايد خانواده را كنار گذاشت و زندگي كرد يا بايد وقت گذاشت و با تمام حاشيه ها و جنگ اعصاب ها كنار خانواده ماند ؟" رهام نزديك ميز آنها آمد و گفت تا ده دقيقه ديگر همه بايد سوار اتوبوس باشند.

اتوبوس كه راه افتاد همه جايشان را براي يك چرت توي ماشين آماده كردند موزيك ملايم بي كلامي هم به آنها كمك كرد تا آرامتر بخوابند. اتوبوس حالا يك گهواره دسته جمعي شده بودو صداي موزيك يك لالايي خوابي دلنشين. آسمان كه از صبح ابري بود حالا هرچه بيشتر به سمت غرب ميرفتند تراكم ابرها بيشتر ميشد و رنگشان تيره تر. كم كم برف آرامي شروع به بارش كرد. دو طرف جاده برف روزهاي قبل روي هم انباشته شده بود. برف ها ديگر به سفيدي برفهاي سالهاي كودكي آناهيد نبود. اين روزها آنقدر هوا آلوده بود كه برف ها سفيدي خودشان را باخته بودند. هرچه جلوتر ميرفتند پوشش گياهي بيشتر و بيشتر ميشد. درختهاهنوز لخت و عور در دل دشت ها منتظر جامه بهاري شان بودند. هنوزآشيانه كلاغ ها را بين شاخه هاي بلند وخشك افرا به راحتي مي شد ديد .آناهيد ياد گزارش زيبايي از يك خبرنگار تلويزيون در باره آپارتمان نشيني كلاغ ها افتادكه گفته بود: به دليل كم شدن درخت ،كلاغها مجبورند روي يك درخت چندين آشيانه بسازند و آنها هم مثل ما انسانها دارند به اين آپارتمان نشيني عادت ميكنند" آناهيد توي همين فكرها بود كه خوابش برد.

با صداي دست زدن مسافرها آناهيد از خواب بيدار شد. خانم پيرانوند با تبسمي در چهره اش بين دو رديف اول جلوي اتوبوس ايستاده بود. روي همان چهارپايه نشست و گفت :" وقتي به دنيا آمدم مادرم مرد. من هرگز اورا نديدم. اما غم بزرگتر از نداشتن مادر وقتي به سراغم آمد كه كمي خودم را شناختم . من در نظر فاميل آدم بدقدمي بودم هرجا كه ميرفتم اگر چيزي مي شكست ،يا به هر كس توجه ميكردم و اتفاق بدي برايش مي افتاد از بد شگوني من بود. يكبار خانه مادر بزرگم وارد اتاقي شدم كه بچه هاي فاميل آنجا جمع بودند ميهماني اي بود باورود من به اتاق دست يكي از بچه ها به گلدان عتيقه مادر بزرگم خورد گلدان افتاد و شكست. مادر بزرگم هراسان وارد اتاق شد. دويدم خرده هاي گلدان را كمكش جمع كنم همانطور كه خم شده بود بي آنكه مرا نگاه كند با دستش مرا عقب زدو گفت :" نميخواد برو كنار كار خودت را كردي !؟" يكبار وقتي صبح به مغازه پدرم رفتم كه تعمير سماور و بعضي لوازم خانگي داشت شب كه به خانه آمد كفت :" ديگه هيچ موقع اول وقت مغازه نيا. روزايي كه تو مياي كاسبي خراب ميشه ." روزي كه با خاله براي ديدن نوه ي دايي محسن كه تازه به دنيا آمده بود رفتيم؛ فردايش گفتند:" بچه از ديروز بي قرار شده و زردي گرفته" و با نگاههاي معني دار به من فهماندند كه از قدم من بوده. مكرر از اين اتفاق ها افتاد و من ديگر عادت كرده بودم يا جايي نمي رفتم، يا اينكه خيلي خاموش و بي صدا در ميهماني ها بدون اينكه نگاهم به كسي يا چيزي بيفتد،حاضر مي شدم و همه اش دعا ميكردم اين بار براي كسي اتفاقي بدي نيفتد. خيلي وقتها هم اصلا خانواده ام به خاطر من دعوت نمي شدند. تا اينكه بزرگ شدم چند سالي بود كه ديگر تقريبا جايي دعوت نمي شديم. عروسي دختر عمويم بود. عروسي كرمانشاه بود و ما كنگاورزندگي ميكرديم. ماهم دعوت شديم. سالهاي جنگ بود. درست يكسال پيش از آن عمو اينها به خانه ما آمده بودند و من كه حدود هفده هيجده سال داشتم انگار براي اولين بار پسر عمويم را ديدم. آن چند روز كه عمو اينها ميهمان ما بودند پر هيجان ترين روزهاي عمرم بود. به پسر عمويم كه نگاه ميكردم توي دلم ميلرزيد. صدايم ميلرزيد و دستم لغوه ميگرفت. يادم ميايد قلبم آنقدر محكم ميزد كه نگران بودم مبادا كسي ضربان قلبم را از روي پيراهنم ببيند. مرتب نگاهم را از او ميدزديدم، به دو دليل يكي اينكه او نفهمد با ديدنش تمام وجودم مي آشوبد. يكي اينكه مبادا برايش اتفاق بدي بيفتد. اگر برايش اتفاقي مي افتاد مهمتر از اينكه همه از چشم من مي ديدند من بيچاره مي شدم. تا آنروز و تا همين امروز به هيچ چيز و هيچ كس چنين حسي نداشته ام. توي همان چند روز يكبار توي حياط بودم پسر عمويم آمد نزديك و گفت :" دختر عمو هميشه اينقدر خجالتي هستي يا مارو تحويل نميگيري ؟" ترسيدم توي چشمهايش نگاه كنم چند بار كه اين كار را كرده بودم حس كرده بودم چشم هايم به دوران مي افتند و ازچشمهايش شبحي مقدس توي ذهنم ميماند. بالاخره بدون اينكه نگاهش كنم گفتم:" نه بخدا" و سريع رد شدم. صداي قلبم را توي گوشم شنيدم وحس كردم وقتي با عجله از موقعيت فراركردم او مدتي ايستاد و از پشت سر وراندازم كرد. اين احساس خيلي برايم دلچسب بود. در طول اين يكسال اورا نديده بودم ولي تمام فكر و ذهنم مال او شده بود. توي خواب، توي بيداري همه اش او بود؛ و يك وحشت از فردايي كه نميدانستم با دلم چه كنم ! فكر ميكردم كار دل ما به ازدواج نخواهد كشيد مگر ممكن بود زن عمو اجازه دهد تنها پسرش با آدم بد شگوني مثل من ازدواج كند ؟ اگر با كس ديگري ازدواج كند من چه كنم ؟ بقيه عمر چطور بنشينم و ببينم آن چشم ها ، آن نگاه گرم ،آن همه مهرباني به يكي غير از من ميرسد ؟ و اگر موفق شوم با او ازدواج كنم اگر اتفاق بدي برايش بيفتد چطور زندگي را ادامه دهم ؟ بالاخره براي عروسي رفتيم. بماند چقدر براي لباسم براي اينكه خيلي خوب به نظر بيايم زحمت كشيدم. چقدر فكر كردم چطور دل زن عمو راببرم وخودم را توي دلش جا كنم كه نتواند با من بي رحمي كند. چقدر رقص تمرين كردم. روزهاي به آن شادي اصلا توي زندگي ام نداشته ام. پيش از ظهر به كرمانشاه رسيديم و تا به خانه ي عمو اينها برسيم روي زمين نبودم. توي ملكوت سير ميكردم. نه با كسي حرفي زدم نه چيزي. بالاخره رسيديم توي كوچه كه وارد شديم تمام خون بدنم دويد توي صورتم. داغ شدم و حس كردم گوشهايم سنگين شده. پسر عمو جلوي در خانه با چند نفر كه الان اصلا نميدانم چه كساني بودند ايستاده بود. از ماشين پياده شديم حالا عمو هم به استقبالمان آمده بود همه با هم سلام و احوالپرسي كردند. در آن ميان زير چشمي نگاهي به پسر عمو كردم و گفتم سلام.

-         "سلام آذر جان حالت چطوره ؟"

همين براي تمام عمرم بس بود " آذر جان " پس اشتباه نكرده بودم !من هم براي او " جان " بودم .

اتاقي را براي مراسم عقد آذين بسته بودند. وسط اتاق سفره ي سفيدي پهن بود و طبق معمول از آيينه شمعدان و قرآن و كاسه نبات تا نان و پنير و سبزي و ظرفهاي گردو و بادام رنگ شده در ظرفهايي با تور سفيد چيده شده بود. هنوز به نهار نرسيده بوديم كه صداي آژير وضعيت قرمز بلند شد گوينده راديو اعلام كرد " توجه ! توجه ! صدايي كه هم اكنون مي شنويد علامت وضعيت قرمز و معني و مفهوم آن ... جمله تمام نشده بود كه چيزي كه يادم هست صداي سوت كر كننده اي توي گوشم پيچيد بعد صداي وحشتناكي آمد و همه جا خاك و دود بلند شد و ديگر چيزي نفهميدم.

بله ، بمب دقيقا توي دوتا خانه آنطرف تر از خانه عمو اينها خورد و از تمام خانواده پدري ام كه آنجا جمع بودندمن ماندم پسر عمويم كه بيرون بود مادر بزرگم كه توي زيرزمين سبزي و دوغ آماده ميكرد و دوقلو هاي دو ساله عمه فخري كه كنار مادر بزرگم بازي ميكردند. از آن موقع تا همين امروز بارها و بارها خودم را نفرين كرده ام كه اي كاش پايم شكسته بودو به عروسي نرفته بودم، شايد راست ميگفتند بد شگونم "

چشمهاي خانم پيرانوندقرمز شد و قطره هاي اشك از گوشه چشمانش سر خورد ، قبل از اينكه گونه هايش را خيس كند آنها را با نوك انگشتانش پاك كرد ، هيچ كس چيزي نمي گفت. همه سراپا گوش بودند و منتظر بقيه ي قصه،زويا دستش را روي شانه هاي خانم پيرانوند گذاشت و خيلي آرام او را نوازش كرد. خانم پيرانوند سرش را كه حالاخيلي پايين افتاده بود بالا گرفت و لبختد تلخي زد و گفت:" كوتاه كنم سرتان را درد آوردم اين شد كه هر چه مادربزرگ و پسر عمويم پا فشاري كردند راضي به ازدواج با او نشدم چون آنقدر دوستش داشتم كه نخواستم باورود به زندگي اش او را هم از دست بدهم. "

همه برايش دست زدند .از سر جايش بلند شد ودر حاليكه انگار بارسنگين يك عمر را روي دوشش دارد روي صندلي اش نشست.

آناهيد نفس عميقي كشيد ،بيرون را نگاه كرد ،مثل اينكه خيلي وقت بود وارد شهر شده بودند .حتما با يك استراحت كوتاه به تاق وه سان ميرفتند و آنجا مثل هميشه شاهان سنگي با صورتهاي سه رخ به تماشاي كساني ايستاده بودندكه صدها سال بود مي آمدند چيزي از داستان زندگي شاهانه آنها مي شنيدند و ميرفتند. به نظر ميرسيد آنچه ثابت بود كوه و درختان و چشمه ي جاري بود و آنچه تغيير ميكرد آدمهايي كه هركدام با داستان خودشان مي آمدند و ميرفتند. و آناهيد يكي از آن آدمها بود.

----------------------------------------------------------------------------------------

( تاق وه سان : نام كردي كرمانشاهي تاق بستان است به معني تاق قديمي يا تاق سنگي )

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692