داستان «مرد و اسب» نویسنده «لیلا زنده دلان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «مرد و اسب» نویسنده «لیلا زنده دلان»

چشمانم را باز کردم. دشت بزرگی رو به روی من بود. همه مثل من تازه سر از خاک بیرون آورده بودند. خورشید بر همه ی ما یکسان می تابید اما با احتیاط، میدانست اندام نحیف ما قدرت گرمای سوزان او را ندارد. پس، با احتیاط بر ما میتابید. خانه ی من دشت بزرگی بود پُر از سبزه پُر از درخت و پُر از گل. صدایی آمد همگی به سمت صدا چرخیدیم. مردی افسار اسبی را در دست داشت.

آمد و آرام روی تخته سنگی در نزدیکی من نشست. اسب هم در کنارش ایستاد. لب هایش را روی شقیقه مرد گذاشت، گویی داشت صاحبش را می بوسید. انتظار در چشمان مرد فریاد می کشید. مدام اطرافش را نگاه می کرد. اسب هم صاحبش را همراهی می کرد. کنجکاو بودم؛ اینها منتظر چه کسی هستند؟ از سبزه کناریم پرسیدم: «آیا تو در مورد این مرد چیزی میدونی؟» خندید: «من و تو همسنیم من چطور باید در مورد این مرد چیزی بدونم؟» با هم خندیدیم و دوباره به مرد و اسب چشم دوختیم. مرد از جایش برخاست معلوم بود کسی که او منتظرش بوده دیر کرده است. نگرانی در رفتارش مشهود بود. شروع کرد به راه رفتن و هر بار که قدم بر می داشت همنوعان مرا زیر پایش له می کرد. صدای ناله دوستان من زیر پای او به گوش می رسید. اما او متوجه نبود و به راه رفتن ادامه می داد. طوری شده بود که نگرانی اش را به ما هم انتقال داده بود ما هم نگران بودیم. هم نگران از له شدن زیر پای او و هم نگران ازحال او. دور و برمان را نگاه می کردیم؛ شاید نشانه ای از کسی که او منتظرش بود بیابیم. فکری به خاطرم رسید به آسمان نگاه انداختم پرنده ها در حال پرواز بودند. صدا زدم: «میشه لطفا یکی از شما پرنده های عزیز به ما کمک کنه؟» گنجشک کوچکی که نزدیک زمین پرواز می کرد صدای مرا شنید. نشست و از من پرسید: «چکار میتونم برات انجام بدم؟» من هم برایش تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده و از او خواستم از بالا ببیند آیا می تواند شخصی را که مرد منتظر اوست را بیابد؟ او هم به سمت آسمان پرکشید و دنبال شخصی که همه ی ما منتظرش بودیم رفت. مرد آرام و قرار نداشت؛ اسب هم همانند صاحبش نا آرام بود شیهه می کشید و سمش را به زمین می کوبید. دیگر همه از نگرانی کلافه شده بودیم. از پرنده هم خبری نبود. خواستم پرنده دیگری را صدا کنم و به دنبال او بفرستم که پرنده قبلی پیدایش شد، اما غمگین. همه ی ما از ناراحتی نمی دانستیم چکار کنیم از او پرسیدیم: «چه اتفاقی افتاده مردیم از نگرانی.» او با ناراحتی جواب داد: «داشتم دنبال کسی می گشتم که دارد به این سمت می آد اما هرچی گشتم کسی رو پیدا نکردم. یه جا که مرز اراضی دو تا از ثروتمندان شهر اینجاست، دیدم دختری را به بند کشیده اند و دارن اونو میبرن که بسوزونن. میگفتن جرمش اینه که عاشق پسر دشمنشون شده و یواشکی اونو می دیده. برادراش و اهالی سرزمینش حکم به مرگ اون داده بودن و داشتن اونو برای مجازات میبردن. فکر می کنم پسر دشمنشون همین مردی باشه که اینجا منتظره؟» چقدر غم انگیز، اکنون چشم های همه ی ما پُر از اشک بود. اشک برای اینکه در این دنیا عاشقی یک جرم بود. اینکه نباید عاشق دشمن خود بشوی، اما مگر عاشقی قاعده و قانون دارد؟

آفتاب داشت غروب می کرد. مرد و اسب همچنان منتظر بودند. فقط ما می دانستیم این انتظار را پایانی نیست.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692