داستان «خوابِ خرگوشی» نویسنده «ابوذر آهنگر»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «خوابِ خرگوشی» نویسنده «ابوذر آهنگر»

همه گوش تا گوش در آن خنکای فروردینی روی صندلی های خشک و نیمه سردِ پلاستیکی ی ایستگاه مترو کِز کرده بودند و آشکارا مثل روزهای گذشته منتظرِ آمدنِ آن دختر جوان زیبایی بودند که هر روز صبح دقیق رأس ساعت - درست یک دقیقه پیش از وارد شدن مترو - به سکو، به آن سکوی فضای باز، پا می گذاشت و با کفش های پاشنه بلند خوش صدا و یکنواخت و یا گاه گاهی هم با جیر جیر لطیف کفش های اسپرت اش نفس را در سینه ها حبس می کرد.

لاغر بود و سفید، با موهای مشکی ذغالی که با چتر ظریفی از آن روی چشم چپ اش را می پوشاند. بلند بالا بود و با آن چشم های مغرور و مژه های تابدارش هر کسی را مبهوت خودش می کرد.

با وجود تمام زیبایی و ملاحت اش، من از همان روز اول فهمیدم آن چیزی که در او که همه را مجذوب خود کرده بود، نخوت و تکبرِ عجیبی بود که در او موج می زد. آن چیزی که او را دست نیافتنی و خواستنی می کرد. آن کم اهمیتی به دیگران. آن کم گرفتنِ اطرافیان.

حتا تصور من این بود که او هیچ وقت برای قطار بلیت هم نمی خرد، یا درهای خودکارِ ورودی ی مترو به افتخار او - و یا شاید توافقی داخلی - خود به خود باز می شدند، و یا آن که وی مبلغی پول را گرفته در دست اش با تکبّر روی پیشخوان تکان می داد و بعد یکی از کارکنان و راه می افتاد و آن را به قسمت مربوطه می داد و بعد هم متصدی بلیت افتان و خیزان دنبال اش می دوید و بلیت را چاکرانه در دست های وی می گذاشت.

اصلاً او چه طور زندگی می کرد؟ کجا بود؟ از کجا می آمد؟ دنبال چه بود؟ واقعاً کار می کرد؟ یا صبح می رفت و شب برمی گشت، همین، تا غرور خودش را و زیبایی اش را به رخ دیگران بکشد .... هیچ کس نمی دانست ... ناگهان در ایستگاه پیدای اش می شد و بعد ناپدید می شد ... و همه هر روز صبح منتظر آمدن اش بودند.

هیچ کس پیش از آن که وی به ورودی واگن های ویژه بانوان برسد و خرامان خرامان و در اوج غرور و تبختر پا در آن بگذارد و بعد تا روز دیگر ناپدید شود، از روی صندلی اش بلند نمی شد. بعد از سوار شدن او همه ناگهان یک صدا گویی فرمانی غیبی آمده باشد به شتاب به طرف درها هجوم می بردند و خود را به زحمت داخل می انداختند و سپس در گرماگرم خلسه ی تکان های خواب آور مترو همه چیز را تا صبح روز بعد از یاد می بردند.

انگار او هیچ وقت نبوده و وجود خارجی نداشته است.

حس غریبی بود. درست مانند حسی مسری، من خودم هم دچار این تب ناگزیر شده بودم. می دیدم هر روز صبح همین که مسیر مشخصِ سکو تا صندلی ها را تا آن جایگاه ویژه زیر ساعت ایستگاه که درست مقابل در مترو قرار می گرفت، طی می کردم و روی صندلی کنار جمعیت مشتاق و منتظر می نشستم، دچار غم و انتظار غریبی می شدم که دست و پای ام را تا پیدا شدن و بعد محو شدن رخوت آور آن دختر زیبا قفل می کرد. انگار جادو می شدم، همین که صدای پاهای اش بر سنگفرش صیقلی و خیس خورده طنین می انداخت، زمان متوقف می شد و سکوت همه جا را پر می کرد. دیگر هیچ کس حتا نفس هم نمی کشید، تا آن که او رد می شد و جریان عادی بازمی گشت.

صبح یکی از روزها که به اتفاق یکی از مسافران منتظر خرید بلیت و بعد بالا رفتن از آسانسور بودم، ناگهان چشم ام به او افتاد که در کمال آرامش و آن نخوت همیشگی کنار پله پشت به اتاق فنی و سرپرستی ایستگاه ایستاده و سرگرم گوشی همراه اش بود. چنان در خودش غرق بود که به نظر می آمد هیچ حواس اش نیست تا 3 دقیقه دیگر مترو می آید و باید پا در سکو بگذارد و نمایش همیشگی اش را اجرا کند. در این فکر بودم که جوانی با شتاب وارد آسانسور شد و کلیدش را زد و گفت دیگر دارد دیر می شود. ما هم سراسیمه با او سوار شدیم. به شتاب هر کدام سر جای همیشگی خود رفتیم و منتظر صحنه ی هر روزی ماندیم و او آمد و موج فلج را با خودش آورد و بعد ناپدید شد.

تا آن روز بارانی و مه آلود ...

آن روز هوا بارانی بود، مه رقیقی ریل ها را در خود گرفته و هوا هم کمی شرجی بود. با آن که طبق روال قبلی و در روزهای غیر آفتابی و اصولاً برفی و بارانی، گمان می رفت که مترو با کمی تأخیر وارد ایستگاه شود، آن نورِ زرد رنگ درشت و مه آلودِ چراغ جلوی اش از دوردست نشان می داد که تا چند لحظه ی دیگر وارد ایستگاه خواهد شد. همه چهره ای نگران به خود گرفته بودند، چون دیگر واقعاً داشت دیر می شد، قطار تا ثانیه های دیگری به ایستگاه می رسید و از آن دختر خبری نبود. گویی هیچ کس هیچ احتمال نمی داد که وی ممکن روزی بیمار شود یا اصلاً آن تحصیل و یا شغل اش تمام و یا عوض شده باشد، و یا اصلاً ساعت کار و محل زندگی اش را عوض کند. گویی موجودی جادویی با پیکری نشئه آور بود که می بایست طبق روالی هر روزی و معهود هر روز می آمد و گَردی از دنیای ناشناخته ولی زیبا و روشن و پاک و سالم می ریخت و بعد جیره ی کوتاه قیمتی اش را تا صبح روز بعد با خود به جهانی دیگر می برد....

درب های قطار با سوتی بلند باز شدند و مطابق روال هم یس از سی و پنج ثانیه ی دیگر خود به خود بسته می شدند. مسافران هنوز همچنان همگی روی صندلی ها نشسته و به اتفاق به ورودی ی سکو چشم دوخته بودند و گویا هیچ قصد سوار شدن نداشتند. قطار خالی همچنان انتظار می کشید.

موسیقی آرامی پخش می شد و فضای مرطوب و ابری را خیال انگیزتر می کرد.

قلب ام می زد، احساس می کردم همه یک قلب شده اند که دارد از نگرانی خون خودش را روی چشم انداز مه آلود می ریزد. پاهای ام سست شده بودند و توان ایستادن و رسیدن تا در قطار را در خودم نمی دیدم. می خواستم به هر نحو شده حتا با سر، خودم را داخل مترو بیندازم و تا خودِ مقصد بخوابم شاید هیچ خوابی نبینم. ولی همه مسخ شده بودند. گویی هوا و زمین و همه ی عوامل یکجا بند آمده بودند ... هیچ کس حرکتی نمی کرد ... هیچ کس سرش را نمی چرخاند .... گویی نفس هم نمی کشید ... قطار هم غمگین بود ... گویی ایستگاه یکسر مثل یک عکس قدیمی برای همیشه ثابت و بی حرکت شده بود ...

تا آن که از دور صدای دویدن آمد ... یک صدای رپ رپه ی عجیب سکوت عجیب ایستگاه را در هم شکست ... همه به خود آمدند و سر و رویی شرم زده گرفتند ... پیر و کودک و جوان ...

ولی آوه ... نه ... صدای پای یک نفر نبود ... گروهی بودند که می آمدند .... جمعی تازه ... گویی ناگهان موتور قطار هم روشن شد ... گویی هوا هم گرمای عیجیبی گرفت ... آوه .. نه ... او تنها نبود ... پسر جوان خوش چهره و بشّشای همپای او به طرف واگن ها می دوید ... پسر دست او را محکم در دست اش گرفته بود و هر دو خنده کنان و نفس زنان با موجی از الهتاب و شادی خودشان را داخل واگن انداختند ... همه به خودشان آمدند ... ولی دیگر در قطار بسته شده و حرکت کرده بود ...

دیدگاه‌ها   

#2 سوده 1396-03-20 17:21
سلام. خیلی جالب بود فرافکنی همه احساسات نویسنده به همه مردم و تا این حد باور اون.
#1 سلام 1396-03-16 18:54
سلام
خسته نباشید خدمت آقای آهنگر
خواندم و لذت بردم
نیاز به یک بازخوانی ویرایش کلمات دارد
موفق باشید

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692