داستان کوتاه «دزدها» نویسنده «رمضان یاحقی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

رداستان کوتاه «دزدها» نویسنده «رمضان یاحقی»

مشتری وقتی پولها را شمرد دویست هزارتومان بیشتر بود. دوباره شمرد و دیگر حتم داشت که آقای باجه شماره یک به او دویست هزارتومان اضافه داده است. زیرچشمی به باجه دار نگاه کرد. او سخت مشغول کاربود. مشتری قند توی دلش آب شد. فکرکرد؛ «عجب شانسی!» پولها را توی کیفش گذاشت و بلندشد. یک آن به خودش نهیب زد، «بابا گناه داره پول مردمه!» ولی به خودش جواب داد؛ «نه بابا، کدوم پول مردم؟! میلیارد میلیارد که از مردم سود می گیرن و میلیارد میلیارد که دزدی می کنن به جایی برخورده که با این دویست هزارتومان بربخورده؟!» مشتری بلند شد تا از بانک بیرون برود، با دیدن دوربینهایی که در هرطرف بانک به در و دیوار آویزان بود نشست، زمزمه کرد؛

            - ای بخشکی شانس،

به اطرافش نگاه کرد، همه سرشان به کارخودشان گرم بود. مدام آدم از در بانک توی می آمد و بیرون می رفت. آقای باجه شماره یک هم داشت خیلی آرام کارمی کرد، انگارنه انگار که پایان روز دویست هزارتومان کم می آورد و بعد هفت جدش پیش چشمش می آید. مشتری فکرکرد؛ «ای بابا توی این شلوغی کی می فهمه من دویست هزارتومان اضافی گرفتم، اگر هم فهمیدن نهایت پس می دم، دزدی نکردم که، اشتباهی گرفتم.» و بلندشد و درحالی که سعی می کرد معمولی رفتارکند از بانک خارج شد.

***

اگر گیرمی افتاد حتمی از بانک بیرونش می کردند، اما چاره ای نداشت. در سه ماه، اندازه یک ماه حقوقش کم آورده بود. خیلی بود. حالا بسته های اسکناس را دوبار دوبار می شمرد که مطمئن شود کم نمی آورد.

خیلی به این فکرکرده بود که چطور می تواند یک ماه حقوق رفته اش را جبران کند و تنها راهی که به فکرش رسید این بود که از مشتریها یواشکی کش برود، همانطور که آنها پول اضافی گرفته بودند یا به او کم داده بودند. فکرکرد؛ «چه دزدهایی بوده اند که بدون اینکه صدایش را درآورند پی کارشان رفته اند؛» زیر لب زمزمه کرد؛

-         کثافتها،

مشتری ای که جلوی باجه نشسته بود زمزمه او را شنید و گفت؛

-         بله؟!

به خودش آمد و جواب داد؛

-         هیچی با شما نبودم.

و به مشتری لبخند زد. همینطور که کار مشتری را راه می انداخت نگاهی به میز رییس شعبه کرد. رییس با مردی شیک پوش حرف می زد و توجهی به اطراف نداشت. میزکارش را وارسی کرد که راهی برای کش رفتن پول از مشتریها پیداکند. کشوی میز چشمش را گرفت. اگر به اندازه میلیمتری کشو را بازمی گذاشت، وقتی رل بسته های پول را باز می کرد و آنها را روی میز می کوبید تا مرتب کند، می توانست چند تایی اسکناس را به داخل کشو سُردهد تا وقتی بسته اسکناس را داخل ماشین پول شمارمی گذارد، مشتری بفهمد پولش کم است. از کشفی که کرده بود خوشحال شد، اما ترس و نگرانی هم با آن آمد. همانطور که کار مشتریها را راه می اندخت، دروبینهای بانک را یکی یکی از نظرگذراند، موقعیت رییس و همکارانش را سنجید و تصمیم گرفت با آمدن اولین مشتری کارش را شروع کند.

***

چند سالی می شد که رییس شعبه بود. حوصله اش سررفته بود. دوست داشت پست بالاتری بگیرد، برای همین دنبال موقعیتی بود که خودش را به بالاسری ها نشان دهد. مدام به رفتار و کار کارمندها دقیق می شد، انگار منتظربود که خطایی از آنها ببیند. در واقع دوست داشت که مچ یکی از آنها را بگیرد، چون یکی از هکارانش دزدی یکی از باجه دارها را روکرد و کلی تشویق شد و ارتقای شغلی هم پیداکرد.

زن شیک پوشی که تقاضای وام داشت صندلی روبروی او نشسته بود و مدام حرف می زد. رییس همانطور که با زن شیک پوش صحبت می کرد زیر چشمی به باجه دارها نگاه می کرد. فکرکرد:«این زنه هم وقت گیر آورده زیرِ دیدِ ده تا دوربین اومده نشسته با من لاس بزنه!» و صحبتهای آسمان ریسمان زن که تمام شد، گفت:

-         خانم احمدی باید صبرکنید، بخشنامه وامها که بیاد حتما در خدمتیم. این مدارک رو هم حاضرکنید. تقاضانامه هم بنویسید.

و برگه ای را طوری به دست زن داد که زن احساس کرد دیگر باید برود. زن بلند شد و خداحافظی کرد و رفت. برای مچگیری بهتر از هرکسی به نظرش کارمند باجه شماره یک بود. کارمند باجه شماره یک مدتی قبل کم آورده بود و این می توانست انگیزه ای باشد که دست به خطابزند.

رییس درحالی که وانمود می کرد دارد روی پرونده ای کارمی کند کارهای باجه شماره را زیرنظرگرفت. طولی نکشید که به راز باجه شماره یک پی برد. وقتی که باجه شماره یک چند اسکناس جورواجور را درآورد و یواشکی توی جیبش گذاشت، رییس همه چیز دستگیرش شد. قند توی دلش آب شد. یک آن فکرکرد که باجه شماره یک را صداکند و به او تذکربدهد که خودش را جمع و جورکند، اما زودی پشیمان شد، اگر این کار را می کرد دیگر خبری از ترفیع و ارتقای شغلی نبود. پس صبرکرد تا فردا با بازرسی بانک هماهنگ کند و قبل از اینکه باجه شماره یک پولها را توی جیبش بگذارد مچش را بگیرند. قبلش هم باید یکی از دوربینها را طوری تنظیم می کرد که کار باجه شماره یک را دقیقا ضبط کند. از همان لحظه خودش را در پست بالاتری می دید.

***

رییس شعبه زنگ زده نزده بازرس توی شعبه بود. انگار منتظر نشسته بود که رییس شعبه زنگ بزند. با آمدن بازرس، او و رییس شعبه تصویرهای دوربینی را که روی باجه شماره یک زوم کرده بود، با دقت نگاه کردند. در تصویرها مشخص بود که کارمند باجه شماره یک با مهارت از باندهای پول مشتریها تعدادی اسکناس را توی کشوی میزش می سراند و بعد آنها را توی جیبش می گذارد. از کشف بزرگی که کرده بودند خوشحال بودند. بازرس هم با این پرونده می توانست افتخاری به افتخاراتش اضافه کند. رو به رییس شعبه گفت:

-         این دقت و حساسیت جنابعالی حتما مورد تقدیر قرارمی گیره.

رییس شعبه که از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید، سرش را به سینه اش چسباند و تا کمر خم شد و گفت:

-         این لطف شماست قربان.

بازرس نوار تصویرهای دوربین به اضافه برگه اظهارات رییس شعبه را برداشت و در حالی که از دستان پرش خوشحال بود راهی سرپرستی بانک شد. در آنجا رییس کل بی صبرانه منتظر او بود.

دیدگاه‌ها   

#6 رضوان 1396-04-23 02:17
بسیار عالی بود با نگارشی دلچسب.
فقط فک میکنم مشتری بانک خیلی زود از داستان خارج شد . بهتر بود براش سرنوشتی معلوم میشد.
موفق باشین.
#5 سیدمهدی حسینی 1396-03-22 06:52
مثل همیشه داستان جذاب و بسیار آموزنده ای بود. هم آموختم و هم از نوع نگارش لذت بردم. بدون اغراق بی صبرانه منتظر داستانهای بعدی هستم. موفق باشید
#4 امیرحسین 1396-03-21 18:31
درودوادب
داستان شمایک واقعیت است که امکان داردبرای همه
ما پیش آمده یابیاید وزمانیکه آدم حس میکنه داستان واقعیست
بیشتررابطه برقرارمیکند
جالب بود. دستمریزاد
#3 لطفی 1396-03-16 20:34
خوب بود ولی همانند اتفاقات واقعی که در بانکها اتفاق می افتد و همشهریها برای هم تعربف مکنند است
در هر صورت برای داستان کوتاه خوبه ولی وقتی از شخصیتی به شخصیت دیگر داستان میرود در خواننده سردرگمی ایجاد میکند
با سپاس فراوان از زحمات شما لطفی
#2 داود حدادی 1396-03-16 20:12
داستان به لحاظ اینکه ارتباط تنگاتنگ اثر خطاکاری دیگران در یکدیگر را نشان می دهد در عین حال موجبات بدبینی به قشر عظیمی از کسانی که بعنوان تحویلدار در بانک ها زحمت می کشید را فراهم می سازد .نوعا اینگونه خبط و خطا در کارکنان بانک ها در این سطح دیده نشده بلکه بصورت موردی دزدی و سوء استفاده های کلان توسط بعضی رئیس و روسا اتفاق افتاده .
شکل و ساختار داستان خوب است ولی بخاطر قسمتی که موضوع لاس زدن با مشتری مطرح می گردد قابل پخش نیست !!! موفق باشید دیگر عرضی ندارم از این صحبتهایی که کردم .
#1 رضا 1396-03-16 18:47
سلام
داستان پرمغز و جذابی بودم لذت بردم
شگرد خوبی بود برای داستان
و خوب نوشته شده
تبریک و موفق باشید

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692