داستان «زنی که سیب دوست نداشت» نویسنده «حسین عطارچی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «زنی که سیب دوست نداشت» نویسنده «حسین عطارچی»

مرد در ساختمان را با کلید باز کرد و کیسه پلاستیکی پر از سیب را روی زمین کنار ورودی آشپزخانه گذاشت. نور تلویزیون که اخبار را با صدای آهسته پخش می کرد، تنها روشنایی اتاق بود. مرد دستش را روی بینی و دهانش گذاشت ، به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد. نفس عمیقی کشید . هوای خنک پاییزی را به داخل ریه هایش فرو برد.

با صدای بلند گفت: اذیت نشدی که ؟ یک کم دیر رسیدم. امروز کلی مسافر به پستم خورد.

دستش را روی دیوار کنار پنجره کشید و چراغ کم نوری که از وسط هال آویزان بود را روشن کرد. سمت تخت فلزی سیاه رنگ روبروی تلویزیون رفت . دو زانو روی زمین کنار تخت نشست. به زن که روی تخت خوابیده بود نگاه کردو گفت: نباید بهت هندونه می دادم تقصیر خودمه

زن سرش را به زحمت، سمت مرد چرخاند. صدای غریب و خفه ای از ته گلویش در آورد. مرد به چشمهای عسلی رنگ زن خیره نگاه کرد . چشمهایش گود رفته ، صورتش تکیده و استخوانی بود. دستی روی موهای کوتاه و خرمایی رنگ زن کشید.

گفت: موهات هم باید رنگ بشه باید بگم ابجی بیاد اینجا موهات رنگ کنه.

پیژامه سبز زن را پایین کشید. چسب پوشکی که پایش بود را کند. و پوشک را با شلوار از پایش در آورد. زن چشمهایش را چرخانده بود و به دستهای مرد نگاه می کرد.

مرد گفت : جمعه زنگ زده بود. سلام هم رسوند. انگار ملیکا سرماخورده بود و نتونسته بود بیاد. دلم برا ملیکا خیلی تنگ شده اگر تا اخر هفته نیاد اینجا میرم خونه اشون ببینمش.

پوشک جدید را از کیسه مشکی کنار تخت در آورد. دور پاهای زن پیچید. از بین لباسهای تازه شسته شده روی کاناپه سه نفره کنار دیوار پیژامه تمیزی برداشت و پاهای زن را از داخل پاچه هایش رد کرد. قبل از این که شلوار را بالا بکشد با پشت دست رانهای زن را نوازش کرد. ران پایش استخوانی بود و خشکیده، موهای کم پشت اما بلندی از لای پوست چروکیده اش زیر انگشتانش آمد.

مرد گفت: موهای پاتم باید اصلاح بشن. امسال برا سالگرد ازدواجمون میخوام اپیلاتور برات بخرم بعد خودم راحت اصلاحت می کنم.

با دستش کمرزن را از روی زمین بلند کرد، شلوار را تا روی شکمش بالا کشید و ملحفه خیس را از زیر زن بیرون آورد. همینطور که ملحفه و شلوار دستش بود اول اخمی کرد و بعد خنده ظریفی کرد و گفت: قیافه اش نگاه ! چرا انقدر اخم کردی؟ یک کم بخند بابا . هفته دیگه سه ساله که عروسی کردیم. میخوام ابجیم دعوت کنم بیان اینجا تلافی این دو سالی که برات سالگرد نگرفتم در بیارم کادوت هم که لو دادم.

بلند شدو ملحفه و شلوار به دست به سمت حمام رفت، لباسهای کثیف را در سبد حمام اتاق خواب انداخت. در حین برگشت لحظه ای مکث کرد، گوشی موبایل را ازجیبش در آورد، نگاهی به صفحه اش انداخت ، هیچ تماسی نداشت.

به اتاق برگشت و به زن گفت: از میوه فروشی سر خیابون سیب خریدم سیبهای خوبی آورده بود، قرمز، از همونها که همیشه دوست داشتی. نصرت کارگر میوه فروشه رو یادت هست؟ احوالت پرسید تو این سه سال هر وقت من رو دیده از تو پرسیده . هر سری هم که بهش می گم اوضاع مثل قبله و تکون نمیتونی بخوری سری تکون میده و میگه ما دعا می کنیم هم شما رو هم خانمت. بعد هم یک دونه از اون هندونه سفیدهاش می ده زیر بغلم میگه به خدا خیلی مردی.

مرد کیسه سیب را از کنار اتاق برداشت و به آشپزخانه برد و داخل سینک ظرفشویی خالی کرد. سرش را پایین انداخت، و اهسته و شمرده گفت: پریروز یک زنه دربست خواست نصف شهر گردوندمش. اخرش هم پول خوبی داد. شماره ام رو هم گرفت که هر وقت ماشین خواست به خودم زنگ بزنه. داشتم میومدم زنگ زد گفت آخر شب برم دنبالش.

همانطور که میوه هارا می شست بلند بلند گفت: دیروز با دکترت صحبت کردم بهش گفتم انگشتت تکون دادی باورش نمی شد میگفت با سکته ای که تو کردی و این مدتی که رو تخت بودی خیلی بعیده. همش میگه شاید خیال کردی. گفتم دکتر جون خودم با همین چشما دیدم. اون هم گفت ببرمت فیزیو تراپی شاید فرجی شد. یک یارو هست تو بالا شهر که کارش خیلی خوبه ولی پول هم خوب می گیره.

دو سیب سرخ برداشت داخل بشقاب گذاشت چاقوو رنده فلزی را از داخل کشو برداشت و به اتاق برگشت . سیبها را خورد کرد و روی رنده کشید با دستش تکه ای از سیب رنده شده را به سمت دهان زن برد. زن دهانش را باز نکرد و با دهان بسته از ته حلقش گفت : اووووم مرد گفت: چی شده ؟ زن چشمهایش را بست. مرد گفت: از چی ناراحتی ؟ باور کن اوضاعمون بهتر میشه قسطها این خونه رو بدم دستم باز تر میشه بعد برات پرستار می گیرم دیگه روزها تنها نیستی .

مرد به ساعت دیواری بالای سر مرضیه نگاهی کرد. بشقاب سیبها دست نخورده را روی میز گذاشت. بلند شد.

رو به زن گفت : باید برم کانال تلویزیون را عوض کرد و روی شبکه ای گذاشت که سریال پخش می کرد.. به اتاق خواب رفت. از داخل کمد شلوار جین نویش و یک تی شرت زرد در آرد به سرعت پوشید . از جلوی میز اینه عطری برداشت، بو کرد و روی لباسش خالی کرد. موهای لخت مشکیش را به سمت بالا هل داد. از زیر کمد کفشهای نویش را ازجعبه بیرون آوردو پایش کرد. از اتاق که بیرون امد جلوی اینه قدی ایستاد و خودش را بر انداز کرد. جلوی زن رفت ویک دستش را به کمرش زد. گفت: خوب شدم ؟

زن چشمهایش را بست و بعد چند بار پلک زد. اشکی از لای مژه اش روی شقیقه اش لغزید و روی بالش افتاد .مرد گفت: من نمیفهمم چرا هر وقت میرم بیرون تو گریه می کنی؟ روی کاناپه کنار اتاق نشست . ادامه داد: می دونم زیاد تنها می مونی اما چاره ای نیست. اگر مادرت زنده بود اوضاع خیلی فرق می کرد.

موبایل مرد که داخل جیبش بود لرزید. مرد به اتاق خواب رفت و دستش را جلوی دهانش و گوشی گرفت .گفت: سلام، رسیدی؟ و بعد چند لحظه ادامه داد :پنج دقیقه دیگه رسیدم دم رستوران .

گوشی را قطع کرد به کنار تخت زن رفت. اشک صورتش را خشک کرد، پیشانیش را بوسید. سرش را گرداند سمت تلویزیون که داشت کارتون پخش می کرد . ظرف سیب را از روی میز برداشت گفت: فعلا خداحافظ. تا ساعت یازده دوازده بر میگردم. در آینه نگاهی به خودش انداخت لباسش را مرتب کرد. بشقاب پر از سیب را روی میز آشپزخانه گذاشت و از در ساختمان خارج شد.

دیدگاه‌ها   

#2 رضا 1396-03-16 18:36
سلام
و خسته نباشید خدمت آقای عطارچی
خواندم و لذت بردم مخصوصا از آخر داستان
اما به نظرم اگر عنوان بسیار جذاب و زیبای آن در بالای داستان نباشد شاید بتوان گفت هیچ چیزی از ایجاد کشش در داستان نمیماند
هر چند داستان ها قاعده خاصی ندارند
اما به عنوان یک خواننده تنها دلیل خواندن داستان عنوان آن بود و این نشان میدهد که چقدر عنوان مهم است و حتی می تواند کل یک اثر را تحت تاثیر بگذارد
اما به عنوان یک نویسنده عقیده دارم باید مخصوصا در اول داستان کشش ایجاد شود حتی اگر عنوان این کار را کرده باشد یا حداقل تعلیق های کوچک داشته باشد
و شاید بتوان گفت حتی تعلیق و کشش ایجاد شده توسط عنوان داستان در همان اوایل داستان تمام شده چون معلوم می شود که چرا زن سیب دوست ندارد و نمیخورد چون فلج هست البته این جواب ساده سوال هست و در پایان معلوم می شود دلیل اصلی
اوج داستان و سنگینی داستان در پایان آن هست که مغز را قلقلک می دهد لذت بردم
#1 الهه عطارچي 1396-03-13 21:32
عالي

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692