داستان «تفاهـــــم» نویسنده «مسعود دستمالچی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «تفاهـــــم» نویسنده «مسعود دستمالچی»

- صدای چی بود؟

- لیوان

- شکست!

- شکاندم.

چه بگویم؟ پای تلویزیون نشسته بودیم. جای شما خالی، کشک بادمجا ن با سیر فراوان خورده بودیم. خیلی تشنه‌ام شده بود. حوصله بلند شدن را نداشتم. زیر چشمی می‌پاییدمش. زل زده و محو تماشا بود. از فرط تشنگی زبانم عین چوب خشک شده بود.

هرچه به غده‌های بزاقی‌ام فشار آوردم، دریغ از یک نم رطوبت. آن‌ها هم انگار توان ترشح را از دست داده بودند. دو باره نگا هش کردم. انگار او هم به درد من مبتلا شده بود. ماهیچه لپ‌های تپلش در تقلایی نافرجام مثل دهان ماهی‌ای که گرفتار کمبود اکسیژن شده باشد؛ بی وقفه در حرکت و تلاش بود. اما گویی خیال برخاستن را نداشت. تصمیمم را گرفته بودم. حتی اگر زبانم به کام بچسبد، از جایم بلند نمی‌شوم. می‌دانستم مثل همیشه او پیش قدم خواهد شد. گویی فکرم را خوانده بود. صورتش نیم چرخی زده، وراندازم نمود. بی درنگ مثل هنرپیشه‌ها حالتی بی تفاوت و بی خیا ل به خود گرفتم. ظاهراً چیزی دستگیرش نشده بود. چند دقیقه به همین منوال گذشت. دیگر طاقتم طا ق شده بود. برای اولین بار احساس شکست و سرخوردگی نمودم. هم این که جا به جا شده و دستم را به دسته مبل گرفته تا بلندشوم، شانس به هم روآورد. پخش آگهی بازرگانی شروع شد. باغرولندی بلند شده تا به آشپزخانه برود. پیش از این که از مقابلم بگذرد، با لبخندی تصنعی گفتم:

- یک لیوان آب برایم می‌آوری؟

تبسمی مرموز کنج لبش نشست وآنگاه دهان بازکرد:

- از کجا؟

سوالش در آن لحظه بی مورد بود. مکثی کردم. حالا تبسم به گوشه چشمش کوچ کرده بود. گویی می‌خواست چیزی را از من پنهان کند. حتماً خیالاتی دارد. به فکرفرو رفتم. این چه سوالی است که می‌کند؛ نکند نقشه‌ای کشیده است؟ سر شب از دها نش دررفته بود که فردا یک عالمه کار دارد. چه کاری، منظورش از این خبر چه بود؟ فکرم به هزار راه رفت، ولی باز دست خالی برگشت. به خودم دل داری دادم. بالاخره می‌فهمم، او که مشتش برایم باز است. ندایی در گوشم نهیب زد؛ چرا حالا نه؟ اگرالان بفهمی یک گام از او جلوتری. همان طور منتظرمانده بود. انگاردانست، جوابی نمی‌گیرد. بعد دمپایی‌اش رالخ لخ کنان روی فرش کشیده، خواست که وارد آشپزخانه شود. دهانم بی اراده بازشد:

-خوب معلوم است دیگر، از شیرظرف شویی.

ناگها ن حافظه به یاریم امد. یک هفته پیش وقتی که رفته بود از آشپزخانه برای خودش چای بیاورد؛ رندانه وبه صدای بلندخواستم برای من هم بیاورد. به نظرم رسید خیلی طولش داد، گفتم:

مگر از مزارع آسام آوردی، چه قدر لفتش دادی؟

بی درنگ پاسخ داد:

-ماست که نیست تو تغار بریزم!

- از ماست هم راحت‌تر است.

-اگر خیلی شک داری، خودت می‌آمدی.

سکوت کردم، ولی ته مانده تردید و شک مثل ته دیگ سوخته پلو به کاسه ذهنم چسبیده بود. حق داشتم. چای را خورده نخورده به خوابی عمیق فرورفتم. تنها صبح بود که با صدای بازشدن شیر دستشویی که همیشه خدا، پس از بازشدن چون کسی که غذایی را نجویده بلعیده، شروع به سکسکه می‌کند؛ از خواب بیدار شدم.

اولین چیزی که به ذهنم خلید، این بود؛ دیشب چه کار می‌خواست بکند که مرا خواباند. من که نبودم. اتفاقاً وسط سریالی بود که خیلی دوست داشتم ببینم اخرش چه می‌شود. غلط نکنم یک چیزی قاطی چایی‌ام کرده بود؛ تا خوابم ببرد. وگرنه ...

حالا که یاد آن چایی و خواب زنده شده بود؛ از درخواستم پشیمان شدم. مخصوصاً که الان چند دقیقه‌ای گذشته و از آب خبری نشده است.

گوش خواباندم. صدای خش خش و باز و بسته شدن در کابینت آشپزخانه را شنیدم. هراس و ترسی ناشناخته وجودم را فراگرفت. در دلم آشوبی به پا شد. نکند مثل آن فیلمی که چند شب پیش از تلویزیون پخش می‌شد؛ می‌خواهد ذره ذره مسموم و به تدریج جانم را بگیرد. اما به خود تلقین کردم، آن فیلم بود. نباید به دیو شک و تردیدم بال و پر بدهم.

من که آه در بساط ندارم. تازه از کشتنم چه نصیب او می‌شود؟ هیچ! ندایی در دورنم پاسخ داد. احمق جان، چرا هیچ، خیلی چیزها. مثلاً همین قارقارک. آن که به لعنت خدا هم نمی‌ارزد. همه‌اش آفتابه خرج لحیم است. تازه مال خودش خیلی بهتر است. فکر و خیا ل کاسه سرم را مثل بازار مسگرها به صدا درآورده بود. آخرش به این نتیجه رسیدم که حتماً کاسه‌ای زیر نیم کاسه است. در این هنگام پیدایش شد. با دو لیوان آب در دست، یکی زلال و دیگری شیری رنگ! آن‌ها را روی میز گذاشت. بعد با لحنی به ظاهر کنجکاو پرسید:

-چی شد؟

- هیچی، تازه شروع شده است.

آن گاه انگار برایش فرقی ندارد، لیوان آب زلال را برداشت. خیره و دقیق حرکاتش را زیر نظر داشتم. هم این که خواست لیوان را به لبش نزدیک کند؛ به تندی گفتم:

- چرا آن یکی را ورداشتی؟

بی خیا ل و خونسرد گفت:

- مگر فرقی هم می‌کند؟

- آره که فرق می‌کند. آب آن زلال است و این کدر، مگرهر دو را از شیرآب پرنکردی؟

- بله

- پس چرا این یکی شیری رنگ است؟

- چون هنوز کلرش از بین نرفته است.

دستم را درازکرده و لیوان را از میان انگشتانش قاپیده و رندانه گفتم:

- حالا که فرقی ندارد؛ من این را می‌خورم.

شانه‌ای بالا انداخت:

- باشد. ولی یک دقیقه صبر کن تا ببینی آب آن هم زلال می‌شود.

برای این که مدارایی کرده باشم؛ صبر نمودم. آب به مرور زلال شد. با تمسخر خنده‌ای تحویلم داد و گفت:

- دیدی فرقی ندارد، حالا بده آن را بخورم.

- عجب، تو که گفتی فرقی نمی‌کند! پس آن یکی را بردار.

- آخر چیز ...

انگار درست به هدف زده بودم.

- آخر چی؟

- هیچی بخور، آخر لب خورش کرده بودم.

با شنید ن این جمله خوره تردید در جانم نشست. از طرفی فکر این که لب گوشتالودش چون صخره‌ای کثیف مد آب را لیسیده باشد؛ چندشم شد. اما چیزی در درونم نهیب زد.عجب فکر احمقانه‌ای، یک عمر هم کاسه بوده‌ای. توچقدرساده ای! بهتراست بخوری، مگر تا حالا، کوفتی، زهر ماری گرفته‌ای؟

پنداشتم درست می‌گوید. لیوان را به لبم نزدیک کرده و گفتم:

- چه عیبی دارد مگر بار اولم است!

-نه، ولی تو همیشه پس از خوردن، قیافه‌ات را درهم می‌کنی. انگار سم خورده‌ای!

با شنیدن کلمه سم، یکه خورده و با خود واگویه نمودم: چرا اسم سم را آورد؟ نکند از قبل پیش بینی کرده بود که من از این لیوان آب می‌خورم! حتماً می‌خواسته گولم بزند. شاید همین آب مسموم باشد. آنگاه به تندی لیوان را روی میزگذاشته، گفتم:

- اصلاً ًآب نمی‌خورم.

حیرت زده وراندازم کرد و پرسید:

- مگرتشنه نبودی؟

- بله، ولی حالا دیگرنیستم.

-چرا؟

- چرا ندارد. چقدر سین و جیم می‌کنی. رنگ این آب تشنگی‌ام را زدود.

لحظه‌ای نگاه حقارت بارش را به من دوخت و گفت:

-تو که انسان تحصیل کرده‌ای هستی، ناسلامتی لیسانس بهداشت داری.

بعد مکثی کرد. انگار چیزی به یادش آمده باشد گفت:

- مگر می‌شود آدم بعد از خوردن کشک بادمجان عطش نداشته باشد. الان یک لیوان آب دیگر می‌آورم.

بی درنگ برخاست و با شتاب به سوی آشپزخانه روان شد. تردید و دودلی به هراسم افزود. هرچند نام کشک بادمجان عطشم را دوچندان نموده بود؛ ولی به شتاب گفتم:

- زحمت نکش، تشنه نیستم.

اما او به تندی لیوانی را پر آب نمود و آورد. باز همان رنگ شیری ولی کدرتر. با خود گفتم: غلط نکنم چیزی را به سرعت داخل لیوان سرانده است. وگرنه این قدر مهربان نمی‌شد! شاید هم اشتباه می‌کردم؛ ولی تصمیمم را گرفته بودم.

- گفته بودم آب نمی‌خواهم. بنشین آبت را بخور.

زیرلب غرولندی نمود و لیوان را برداشت و رفت. بعدهمانی که شنیدید اتفاق افتاد.

عیبی ندارد. بالاخره تنها کسی است که دوستش دارم. هرکه طاوس خواهد؛ جورهندوستان برد. می دانم که با من موافقید، مگر نه؟

راستش، از دست رفتار عجیب وغریبش ذله شده‌ام. بعد از آن کشک بادمجان حسابی که خورده بودم؛ نمی‌دانم اثر کشک بود یا سیر، به‌هرحال فرقی ندارد. خیره به تصویر مانده بودم؛ بی آنکه جریان فیلم را دنبا ل کنم. موجی از رخوت و سستی، میل به خواب را در چشمانم دوانده بود. پلک‌هایم سنگینی می‌کرد. ازترس این که مبادا مورد بازخواست قرارگیرم که دهانش را باز کند و بگوید:

- چی شده، هروقت خانه هستی خوابت را می‌آوری! پس من کی ترا باید ببینم؟ هیچ معلوم است که بیرون از خانه چه می‌کنی؟! دایم مثل کیسه خواب روی مبل پهن می‌شوی. انگار زندگی ما همه‌اش شده تفسیر مولوی از زندگی روزمره " خور و خواب و خشم و ...

مرگ خوبست اما برای همسایه! خودش که از بیرون می‌آید و مثل میّت دراز به دراز می افتد، هیچی نیست؛ ولی چرت زدن من هزارعیب و ایراد دارد. من هم شده‌ام چوب دو سر گهی. انگارسر تا پایم سرشار از خبط و خطاست.

از گوشه چشم می‌پاییدمش. مثل سد سکندر نشسته و به تلویزیون زل زده بود. ولی نمی‌فهمیدم چرا هر از چندی، سیبک گلویش بسان زمانی که آدم چیزی را می‌بلعد پایین و بالا می‌رفت؛ اما دهانش نمی‌جنبید. شاید اثر کشک بادمجان بود. حتماً ً، چون که از تشنگی آب دهانش را قورت می‌داد. یک آن گویی تداعی شده باشد؛ بزاقم شروع به ترشح نمود. اما منافذش مانند جوی‌های فصلی که در تابستان خشک می‌شود، آن هم آب دندان گیری نصیبم نکرد. چند بار مکیدن را تکرار کردم. باز هم چیزی جز حیف نصیبم نشد. لامذهب عجب آب می‌کشد؛ ولی درعوض خوشمزه است! نفهمیدم چند دقیقه گذشت. ناگهان با صدای قژاقژ پایه‌های مبل به خود آمدم. هیچ وقت این حرف معلم سال سوم دبستانم را از یاد نمی‌برم. یک روز سر درس علم الاشیاء با نهیبش، گویا از خواب بیدارشده بودم. او ضمن این که با انگشت مرا نشان می‌داد؛ گفت: بچه‌ها، این موش مرده تنها هنرش خوابیدن با چشمان باز است. شاید هم حالا همان هنر به کمکم آمده بود. پنداری متوجه خوابیدنم نشده بود؛ چون قصد برخاستن کرد.

بی اراده و سریع از جا بلند شدم. قبل از این که سوالی بکند؛ روانه آشپزخانه شدم. با نگاهش مرا چون بازی شکاری تعقیب کرده و سپس با لحنی کشدار و ملتمس تقاضای یک لیوان آب را نمود. گویی واقعاً ً خوابیده بودم. نفهمیدم چرا چنین درخواستی را دارد. بی اختیار کلامی از دهانم پرید:

- از کجا؟

آنگاه از این سوال مسخره، خنده‌ای خفه در گوشه لبم نشست. بعد به مهارت یک بندباز آن را بالاکشیده و در پهنای صورتم محوکردم. به خود نهیب زدم. احمق، اگربه پرسد آب را از کجامی آورند؟ چه جوابی در آستین داری؟ اما خودش انگار در عوالم دیگری سیر می‌کرد. چون بلافاصله به یاریم آمد و با گفتن از شیرظرف شویی، آب سردی روی هراس و دلشوره بی خودیم ریخت. به چالاکی و ترسان خودم را بسان موشی گریخته از چنگال گربه، با یک خیز به داخل آشپزخانه انداختم. گویی هرم ترس، تارهای صوتی‌ام را به حنجره چسبانده بود. اگر یک کلام دیگر می‌گفت؛ نمی‌توانستم جوابش را بدهم. زیرلبی واگویه کردم. لعنت بر دل سیاه شیطان.

گیج و گول دستم را به سوی در کابینت دراز کردم. در با صدایی خفه باز شد. به خودآمدم، اصلاً ًدنبال چه آمده‌ام؟ کنار ظرف شویی، سبد آب کشی ظروف بود. از درونش دو لیوان شسته درآورده و شیر را بازکردم. انگشتم را زیر آب گرفتم و چند لحظه‌ای همان گونه بی خیال ماندم. آب کم کم خنک‌تر شد. بعد یکی از لیوان‌ها را پرکردم. با خودم گفتم: مثل این که زیاد لفتش داده‌ام. پس از چند دقیقه مکث، دیگری را از آب پرنمودم. آنگاه آرام و بی دغدغه از آشپزخانه بیرون زدم. زیرچشمی نگاهش کردم. در اعماق چشمانش لایه‌های تردید موج می‌زد. هم این که مرا دید؛ چونان شیری روی مبل جابجا شد. لیوانی را جلوش گذاشتم. گویی زخمی کهنه سر بازکرده باشد؛ به شک نگاهی به آن انداخت. نگاهم را دزدیده و بی خیال لیوان را به لبم نزدیک کردم. غرید و شاکی پرسید:

- چرا آن یکی را ورداشتی؟

به صرافت دریافتم که منظورش از این پرسش چیست. تسلیم و مطیع لیوانم را روی میز به طرفش سرانده و دیگری را برداشتم. اما بد جوری پیله کرده بود. گویی مثل راننده‌ای ناشی بخواهد به زور ماشینش را بین دو ماشین پارک کند. دایم در تقلای انتخاب آب نوشیدن از این یا آن یکی بود. حوصله‌ام سر رفته و پنداری تشنگی هم در این کشاکش رخت بربسته بود. بالاخره نفهمیدم که چه شد، که گفت:

- صد بار گفتم، اصلاً ًآب نمی‌خواهم.

حالا من پیله کردم. آن قدر موضوع را کش دادم تا هوارش بلندشد. به تندی برخاسته و به آشپزخانه رفتم. دوباره لیوانش را پر آب کرده و برگشتم. می‌خواستم به او ثابت کنم که رنگ کدر آب از کلرش است. چند دقیقه صبر کردم تا آب زلال زلال شد. امٌا او راضی به نوشیدن نشد که نشد. حرصم را در آورده بود. مثل همیشه تصمیمش را گرفته و لب به آب نزد.

مانند گرازی وحشی به سوی لیوانش یورش برده و آن را برداشتم. دیگر آستان تحمٌلم به پایان رسیده بود زیر لبی گفتم:

- تو هم با این شکات ذلّه‌ام کردی!

می‌خواستم لیوان را کنار ظرفشویی گذاشته و برگردم ولی ناگهان خشمی در درونم چونان آتشفشانی غرید و گدازه‌هایش را روی دستم ریخت. با شدت هرچه تمام‌تر لیوان را به زمین کوبیدم.

بعد همانی که شنیدید اتفاق افتاد. حالا هم مسئله‌ای نیست. با تمام این تردید و سوءظنش، دوستش دارم. ناسلامتی یک عمر زیر یک سقف زندگی کرده‌ایم. شما هم موافقید؟

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692