داستان «آسکی» نویسنده «لیلا امانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «آسکی» نویسنده «لیلا امانی»دکتر نصیری جعبه های کارتونی دارو را از پشت وانت به داخل درمانگاه می برد. گاهی می ایستاد ودست هایش را بهم می مالید و وهایی می کرد تا کرختی از میان انگشت هایش برود . هوای مه آلود کوهستان با سرما گره خورده بود هر شبنم صبح تبدیل به تکه ای یخ می شد. شال گردن را تا جلوی بینی اش بالا کشیده بود و روی مژه هایش دو قطره از بخار نفسش درحال قل خوردن به سمت گونه هایش بود. کارتون سفید رنگ سرنگ هایی را که از مرکز گرفته بود را از کناره وانت بیرون کشید .صدایی از مه می آمد . سرش را بلند کرد تمرکز گوش هایش را به آن سمت نگه داشت.سنگی از زیر پای گرگ به پایین قل خورد.به سمت داخل درمانگاه رفت.

گرگ های اطراف فصل پاییز که هنوز برف نیامده است از بالای صخره ها به رفت وآمدش نگاه می کنند و شب های مهتابی صدای زوزوه های آنها را قبل از خواب می شنود . اوایل نمی فهمید چرا ساختمان درمانگاه را بالاتر از روستای کوانه ساخته اند اما متوجه شد بنا قصد وغرضی داشته است بنای ساختمان را مشرف به روستا ساخته . پشت بام خانه های روستا پلکانی روهم قرار گرفته اند پشت بام خانه یکی حیاط دیگری است. از پشت پنجره درمانگاه می شود پنجره های خانه ها را دید . دریچه وسط در را باز گذاشت تا اگر بیماری بود ببیند . نفت دان را کنار بخاری گذاشت تا بعد ازآنکه کارتن داروها رامرتب کردکتری را روی بخاری بگذارد و چایی بخورد.دانه های برف درمیان مه روی زمین می نشستند فقط در کوه است همه چیز باهم شروع می شود کولاک وباد برف ومه باد وباران یکی بدون دیگری امکان ندارد. جعبه سیگار برنزی اش را از زیر بغلش بیرون آورد و به آرامی بازش کرد . داخل جعبه دوقسمت داشت برگه های ریز توتون و کاغذ سیگار . شروع کرد به پیچیدن سیگار . احساس می کرد کسی بیرون ایستاده است مشغول پیچیدن برگه های سیگار شد اگر می خواست داخل می آمد وحرفش را می گفت. برف صداها را به خود می گیرد و کسی قدمی بردارد محو می شد. طاقت نیاورد در را باز کرد سرش را چرخاند. چند ردپا باقی مانده بودند . اهالی از پایین روستا از کنارهم رد می شدند مثل هر روز برای گوسفندها واسب علوفه ریخته بودند و جوال خالی به پشت داشتند دیده می شد. برگشت و نفت دان را داخل بخاری چکاند.می خواست کاری انجام بدهد اما چه کاری داشت .روی تخت دراز کشید چشم هایش را به سقف دوخت . چرا داخل نمی آمد ؟ سرمای بیرون را ترجیح می داد ؟ کسی از اهالی روستا با آسکی حرف نمی زد . می دیدند اما انگاری نمی دیدند . فقط دکتر نصیری حرف هایش را می فهمید.چلواری را روی سرش انداخته بود . اطراف ساختمان می چرخید . دکتر می توانست بوی نفس هایش را بشنود به اجبار که نمی توانست به داخل بیاوردش . دفعه اول به دنبالش آمده بود می خواست که همراهش به خانه اش بیاید . ازمیان لهجه اش همین حرف ها رافهمیده بود با گوشه چشمش به راه رفتن اش نگاه کرد . کفش های پهنی پوشیده بود که حتی بزرگتر از گیوه های مردانه بود . جثه بزرگش بیشتر از هر زنی بود اما چشم هایش زیر ابروهای کمانی هنور حالت خماری را داشت. توتون را داخل پیپ ریخت کاغذهای سیگار نم کشیده بودند. رطوبت تا آنجا هم رخنه کرده بود . نبض پیرمرد ضعیف بود روی دماغش سفیدی بیشترشده بود همه چندروز قبل از مردن این سفیدی را دارند . این وقت ها باید محتضر را حال خودش گذاشت دیگر ندید که با او به اتاق بیاید. پتو را تا زیر گلوی پیرمرد بالا کشید.آسکی روی صخره ای ایستاده بود با همان چلوار خاکی رنگی که روی سرش می انداخت ، موهایش را افشان کرده بود و ناله می کرد. دکتر می خواست به نزدیکش برود شاید بتواند دوایی برای دردش داشته باشد. چندساعتی بعد عده ای روی شانه تابوت پدر آسکی را به قبرستان می بردند . پیرمرد رفته بود. دکتر نصیری چقدر از این آمدن ورفتن ها را دیده بود . چشمانش را روی هم بست. چرا چشمان آسکی لحظه ای رهایش نمی کرد . خم شد تا توتون سوخته را داخل سطل تکان دهد . ایستاده بود روی پنجه هایش نفس نفس می زد چلوار از از سرش سر خورده بود پایین . گوشه ای از چلوار خونی بود . دکتر نصیری بلند شد . کنارش ایستاد . یقه اش را باز کرد و جای زخم را نشان داد . سینه پر از موی سیاه زخمی را تا پایین داشت با چیزی نوک تیز یا شمشیری تا پایین کشیده بودند . چلوار را روی زمین پهن کرد و خواست که بخوابد . روی تخت سفید رنگ جای نمی شد . وسایل پانسمان را روی زمین گذاشت و کنارش زانو زد . محلول بتادین را روی زخم ریخت از درد به هم پیچید و مچ دکتر نصیری را گرفت. دکتر حس کرد که استخوان هایش صدا می دهد . گفت :آروم باش می خوام جلوی خونریزی ات را بگیرم. پنجه اش شل شد. به چشم های دکتر زل زده بود . سوزن میان پوستش در حرکت بود .انگار لحافی را در حال دوختن بود. ته سوزن را قیچی کرد . خیزی برداشت و چلوار را به دندان گرفت و از در خارج شد . دکتر نصیری به دنبالش دوید . به جزء یک لخته خون جلوی در چیزی نبود .
دست هایش را زیر شیر آب گرفت خونش با خون انسان چقدر فرق داشت . تی را ازگوشه اورد خیس کرد تا زمین را تمیز کند . مچش درد می کرد پدر آسکی هم قبل ازمردن مچش را فشار داده بود و زیر لب آسکی .آسکی را زمزمه کرده بود .آسکی بین صخره ها خانه ای درست کرده بود و از حیواناتی که از تله شکارچیان آزاد کرده بودند تغذیه می کرد.دکتر نصیری درباره آسکی ازهمه پرسیده بود فقط ملا مراد چیزهایی را گفته بود . آسکی قاتل هوی اش بود بعد اینکه با هوی اش درگیر شده بود گیس های همدیگر را گرفته بودند وناخن به صورت هم کشیده بودند . آسکی گوشت کوب سنگی را به سر هوی کوبیده بود وسر هوی اش مثل زرده تخم مرغ بیرون زده بود . آسکی تاچند روز آواراه بوده. بعد از آن آسکی را دیده اند که چلواری به سرش انداخته وچند گوسفند را زخمی کرده اما نتوانسته باخود به کوه ببرد. دیگر همه می دانستند که آسکی تبدیل به گرگ می شود نفرین مادر هوی اش هم هر روز بین زنها پیچد ویکی از زنها بلند بلند از سرچشمه نفرین را برای آسمان گفته ملا مراد سکوت کرده و تنباکوی قلیانش را دور ریخت . دکتر نصیری که منتظر شنیدن بقیه حرف ها بود ملا مراد سری تکان داده وگفت: امان از چشم های آسکی مواظب خودت باش دکتر اینجا گرگ زیاد دارد.
نیمه شب خواب به چشمانش آمده بود.روشنایی آتش بزرگی که بیرون از روستا روشن کرده بودند به حدی بود که اگر کسی در قله بود بود می توانست آنرا ببیند. نورهای آتش از پنجره ساختمان روی چشمان دکتر نصیری به رقص نشسته بود . صدای ساز ودهل زیاد شده بود و اهالی در نیمه شب هوی می کشیدند و دست می زدند . گاهی صدای هلهله ای بین کوبیدن ها شنیده می شد. دکتر نصیری لباس خواب را عوض کرد و کت سبز رنگ اش را پوشید. کلاه بافت را تا نزدیکی گوش هایش پایین کشید کالیبر بی 6 را که ازکولبری که جنس قاچاق می آورد به قیمت جنس دست دوم خریده بود یک بسته فشنگ هم میان جیب بغلش گذاشت . ماشه را جلو وعقب کرد تا از پر بودن آن مطمئن باشد. به سمت پایین دست روستا سرازیر شد. همه حلقه زده بودندو پای کوبی می کردند . میان جمعیت خزید. دست وپای آسکی را بسته بودند . از پیشانی آسکی خون می چکید . شکارچی ها آسکی را دستگیر کرده بودند می خواستند برای همیشه چشمان آسکی را ببندند .شکارچی جوان با چوبدستی به سر آسکی زد . آسکی عصبانی شد و چلوار را از سرش انداخت.دکتر نصیری طاقت نیاورد و دومردی که جلویش ایستاده بودند را هل داد وگفت : نفهم داری چی می کنی. اون هنوز یه آدمه.
شکارچی جوان نزدیک دکتر نصیری آمد ودکمه های کتش را باز کردزخم عمیقی که چندروز پیش دکتر نصیری بخیه زده بود هنوز چرک آبه وخون پس می داد . شکارچی جوان گفت: ببین خوب ببین اینها رو آسکی کرده. همه از آسکی یه زخمی دارن. دکتر نصیری گفت: ببند روی زخمت رو . خود کرده را تدبیر نیست . شکارچی جوان گفت:آسکی را امشب می سوزونیم تا خیال همه راحت بشه. دکتر نصیری نزدیک آسکی رفت وچلوار را روی آسکی انداخت . گفت : آسکی تحت حمایت .اگر کسی تعرضی داشته باشه با قانون طرفه این حرف رو آویزه گوشت کن آکو. شکارچی جوان آکو تفی را جلوی پای دکتر نصیری انداخت و دور شد. پیرمردی که بالا پوش وچاروقی به پاهایش بسته بود کنار آسکی ایستاد وگفت : بذار تا ازاین جلد را از آسکی دور کنیم . دکتر نصیری پوزخندی زد وگفت : چه جلدی ؟چه چیزی بس کنید این خرافات ،آسکی باید روان درمانی بشه. ملا مراد گفت : دست وپای دکتر رو ببندید . از پشت دست های دکتر نصیری را گرفتند و با طناب بستند . دکتر نصیری روی زمین با صورت افتاد. بقچه ای را باز کردند و ملا مراد لباس سرتاسر سفیدی رامث کفن پوشید . آسکی دست وپا می زد که از طناب هایی که به گردنش انداخته بودند خلاص شود . زوزه خفه ای که از حلق آسکی بیرون می آمد بیشتر می شد . ملا مرادنزدیک آسکی آمد و دست به پیشانی آسکی گذاشت. وردهایی را زیر لب می جنباند.دندان های آسکی روی هم ساییده می شد و سیاهی مردمک چشمانش به سفیدی رفته بود. ملا مراد زمزمه می کرد یا خدای محمد یا خدای علی یا خدای فاطمه یا خدای حسن ویا خدای حسین به حق آل عبا به حق حم ع س ق این شر را از آسکی دور کن. آسکی روی برف و گل می غلتید و خون استفراغ می کرد . جمعیت سکوت کرده بودند وفقط آسکی را می دیدند . ملا مراد قرآنی را که از بقچه برداشته بودبه دستش گرفت وسیاهی که سیاه تر از سیاهی بود از میان چلوار آسکی بیرون کشید . سیاهی دست هایش را دراز می کرد تا به آسکی برسد . دانه های عرق روی پیشانی پیرمرد به پایین سر می خوردند . چند قدم به آتش باقی نمانده بود . نفس های ملا مراد به شماره افتاده بود. شکارچی های جوان تر از کمر ملا مراد گرفتند تا بتوانند سیاهی را به آتش برسانند. آتش سیاهی را بلعید . دیگر نفسی برای پیر مرد باقی نمانده بود . یکی از شکارچی ها دست وپای دکتر نصیری را باز کرد وگفت: حالا نوبت تو که هردو رو درمان کنی. دکتر نصیری نبض ملا مراد را گرفت . چشمانش باز مانده بود. دستی کشید و مژه های ملا مرادرا بهم رساند.خون آسکی گوشه لب هایش جمع شده بود صورتش سفید وبی رنگ می شد . انگاری بعد از مدت ها راحت خوابیده بود. دکتر نصیری گفت : تخته ای را بیارین تا آسکی رو بذاریم روش باید بهش خون وصل کنیم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692