دست و پای پدر از شوک خبر میلرزید:" یعنی...یعنی چه؟" مادر میگفت: "آخر دختر نه مقدمهای نه مشورتی خودت بریدی و دوختی؟" برادر کوچک فقط میخندید. و تنها مادربزرگ بود که با آرامش خاطر همیشگی دست گرفته بود سمت گچبریهای سقف و میگفت: "خدایا خودت عاقبت بخیرشان کن." سر سفره عقد وقتی همه منتظر بودند که بله بگوید با خودش میگفت بگویم بله؟ بگویم نه؟ دست آخر گفته بود بله و خالهها و عمهها، یک دست گذاشته بودند دور دهانشان و سمت لوستر و سقف تالار کِل کشیده بودند. عمو پریده بود توی دود و رقص نور و شروع کرده بود به قِر دادن.چند ماه بعد وقتی به مراسم ازدواجش-که حال به نظر میآمد در گذشتههای دوری اتفاق افتاده-فکر میکرد فقط همین رقصیدنهای عمو در خاطرش بود و دانههای عرق روی گردن چاق و موهای کوتاهش.
پانزده سال پیش آمده بودند به این آپارتمان. زمان برد تا به زندگی آپارتمانی و روابط بیقید و دوستانهاش عادت کنند. مادر زمانی کنار آمد که رضا داد به جای پشتی و مخدههایی که دور سالن به دیوار تکیه داده بود مبلمان شیک و مجلسی را جایگزین کنند. میز ناهارخوری و پشت میز غذا خوردن را اما، تا یکسالونیم بعد نپذیرفت و در نهایت دکتری با ترساندنش از تا کردن زانو به دادشان رسید. روزهای اول به بیقراری مدام مادر میگذشت و خدایی بود که حضور طبقه بالاییها -تنها ساکنان دیگر ساختمان در آن زمان- و دوستیای که از همان ابتدا شکل گرفت دل مادر را نرم کرد وگرنه وادارشان کرده بود برگردند همان محله سابق. اینطور بود که او و پسر همسایه با هم بزرگ شده بودند. از ده سالگی او و پانزده سالگی پسر به اینسو. و هیچکس کاری به کار آنها نداشت. هر که میدیدشان فقط میگفت مثل خواهر و برادر. البته آن دو هیچگاه آتو به دست کسی نداده بودند و در شیطنتی هم اگر هر کدام لو رفته بودند بههیچوجه رد پای دیگری در آن محدوده دیده نشده بود.
شبهای زیادی در صندلیهای حصیری تَهِ پارکینگ، رو به حیاط، تا سحر دردودل کرده بودند و پسر مدام با شوخیهای همیشگی از خنده رودهبرش کرده بود. همهی خواستههایش را شنیده بود، همهی علایقش. میدانست دوست دارد پردهها کنار بروند و خورشید، بیفتد روی تخت و ملافهها را گرم کند. به همین دلیل هم صبح اول زندگی مشترک هنگام پسزدن پرده مردد شد. سوار ماشین که می شد- شولورت سبز- گوسفند پشمیاش را از توی داشبورد در میآورد و میگذاشت زیر شیشه. بنبست حماقت صدایش میزدند. دیگر سوارش نمیتوانست بشود. همه چیز تغییر کرده بود حتی حماقت گوسفند و او نمیتوانست شولورت همیشگی، سبز همیشگی و تودوزیهای پر از خاطره را تحمل کند. شاید فقط یک چیز برایش تغییر نکرده بود: عادتش به حمام رفتنهای مدام و طولانی.
بعد از عروسی خانهای گرفتند، در نقطهی دیگری از شهر، دور از خانوادهها و با وسایل نو تجهیزش کردند. خانه هوای زندگی تازهای را که شروع شده بود منتقل می کرد. تقریباً هر شب مهمانی میرفتند. کمتر خانوادگی، بیشتر پارتی و جمعهای دوستانه. باور نمی کرد خود شوهرش هم تمام افراد جورواجور مهمانیها را بشناسد. کمتر از چند ماه از ازدواج میگذشت و آخرین خلوتی که با هم داشتند انگار جایی در دوردستها گم شده بود.
شوهرش قبل از اینکه برسد خانه زنگ میزد و میگفت آماده باشد که میروند مهمانی خانه یکی از رفقا، یا به پارتیای دعوت شدهاند. حال که فکرش را میکرد قبل از ازدواج حتی یک بار به این نیاندیشیده بود که مهمانی رفتنهای مدام و رفیقبازیهای دوست صمیمی و همسایه پانزدهسالهشان در عمل یعنی چه. هر آنچه بر رفیقش میگذشت همیشه بیربط به او بود و او صرفاً برای هرچه در روایت دوستش میشنید گوش شنوای بیطرفی بود که فقط جزئیات خندهدار و تعجبآور توجهاش را جلب میکرد. و حال او شریک همهی آن ماجراها شده بود. برگشتنا وان را پر می کرد. سرش را می برد زیر آب. به رشتههای موی شناور در سطح آب فکر می کرد و خیالهای دیگر را پس میزد. انواع موی سرهای مهمانیها جلو چشمش رژه میرفتند. موی فر. دماسبی. کوتاه و بلند. نفس حبسشده در سینهاش را حباب میکرد و یکیک میفرستاد به سطح آب. بعد سرهایی که به موها وصل بودند اضافه میشدند. صورتهای کشیده، استخوانی. چشمهای گود رفته. لبهای رژ خورده. حبابها لای رشتههای مو میترکیدند و موج در آب ایجاد میکردند. تصاویر بریده بریده دیگری هم بود. پُق خندهای، ساپورت نقشدار بنفشی، کتابخانهی مجلل سالنی. دیگر داشت به سمت گیجی می رفت. سر و سینهاش شروع کرده بودند به داغ شدن. دستهایش را به کف وان میکوبید. خودش را از آب بیرون میانداخت و سکوت حمام را میشکست.
انگار دیگر برای همه عادی بود. حتی خانوادهاش که روز اول آنطور مات مانده بودند. مادرش ساعت ها برایش حرف زده بود، به قول خودش از جوانب کار گفته بود: "شما که سالهاست رفقای صمیمی هستید. برای هم مثل خواهر و برادر بودید. و مشکل هم دقیقاً همین است، مثل خواهر و برادر بودید. آدم سرِ شوخی و ببینیم چه میشود که ازدواج نمیکند." و حال دیگر جایی برای شوخی نمانده بود. همه با جدیت هرچهتمامتر در نقشهای تازه فرو رفته بودند و حتی برادر کوچک دیگر به آنها نمی خندید. پدر و مادرها که اوایل خجالت میکشیدند و منتظر مناسبتی میماندند تا شال و کلاه کنند بروند دوطبقه بالاتر یا پایینتر دیدن همسایهی قدیمی و فامیل تازه، حال هفتهای دوسهبار به بهانههای مختلف مهمان خانه هم بودند. مادربزرگ دست میگرفت سمت لامپ سقفی و میگفت: "خدایا سلامتی بهشان بده."
در یکی از مهمانیها بود که رفیقی پیدا کرد. بعدازظهر حال خوشی نداشت. تنهایی زیاد و انتظار همسر و خیالبافیهای بیسروته افسردهاش می کرد. شوهرش زنگ زده بود و گفته بود در راه خانه است و بهتر است وقتی میرسد آماده باشد چون سر راه کسان دیگری را هم سوار میکنند. موبایل را با خودش به حمام برده بود. از وان درآمد. راهِ آب، از لای درز کاشی و پاهای برهنهاش باز می شد و میریخت در سوراخ وسط حمام که درپوشی پلاستیکی پوشانده بودش. خودش را در حوله پیچید. در آینه لاغر شده بود. چشمانش گود افتاده بود و پوست لبش چروک شده بود. موها را نیمه خیس گره زد زیر شال. کرم دست و صورت مالید. در آینه ماشین به لبها رژ زد. توی راه متوجه شد زیر مانتو لباسی مناسب جمع نپوشیده. به چهره رفیق قدیمش نگاه میکرد. دوستان دیگری از محلههایی که نمیشناختشان سوار کردند. راه مهمانی دور بود.
حسن جمعهای دوستانه این بود که همه مجبور نبودند باهم باشند. وقتی تا چند ساعت بعد از نیم شب، دورهمی ادامه پیدا کند جمع خود به خود در گوشه و کنار پراکنده میشود. در خانهای بزرگ میتوانست خودش را گوشهای گم کند و ساعتی بخوابد. خزید سمت کاناپه صورتی اِل شکل در انتهای سالن. در عجب بود همسرش چطور بیخوابیهای شبانه را طاقت میآورد. بعد از خوابی که نفهمید چقدر ادامه پیدا کرده، پلک که باز کرد بینیای را با عینک درشتی رویش در چند سانتیمتری صورتش دید. طوری نزدیک، که اول متوجه نشد اینها متعلقات چهره کسی است که تا پیش صورتش خم شده. عینک و بینی گفتند:" بیداری؟" و او چندبار پشت سر هم پلک زد. سر عقب برد، همزمان چهره هم عقب کشید و پسری پیدا شد که پاپیونی زیر یقه پیراهنش بسته بود. دست پسر را که دراز شده بود سمتش،گرفت و بلند شد، بدون فکر به اینکه چرا باید بایستد. پسر که متوجه گیجیاش شد گفت:" قدم بزنیم تا آشپزخانه؟" و بازویش را بالا آورد تا او دست بیندازد دورش. آستینهای پیراهن سفیدش را تا زیر آرنج بالازده بود. دری را که به سالن دیگری باز میشد باز کرد. آشپزخانهای اپن در انتهای سالن بود. هماهنگ با او قدم برمی داشت. در یخچال را باز کرد و بطریای درآورد.
پرسید:" شما صاحب خانهای؟" پسر گفت:" میزبان شما که می توانم باشم!" و آب در لیوان ریخت، از کابینت یک قوطی درآورد و پودر زرد رنگی به لیوان اضافه کرد و با قاشقی کوچک هم زد. لیوان را داد دست او. انگار به کارش وارد بود. لیوان خالی را به پسر برگرداند و با او به سالن برگشت. در همهی این احوال به بازویش تکیه کرده بود. روی کاناپهی دونفرهای نشستند. به اطراف نگاه کرد. سالن نیمه تاریک بود و جز سایههایی که گوشهی دیگر سالن در گوشهای هم پچ پچ میکردند کسی حضور نداشت. پسر گفت:" خب بگو از چه ناراحتی؟" خواست بگوید تو از کجا میدانی ناراحتم اما به جایش سوأل دیگری پرسید:" چرا باید به تو جواب بدهم؟"
:"چون آمدی پارتی. اینجا هیچ چیز مقدمه نمیخواهد."
انگار جواب هر سوالی را در آستینش قایم کرده بود. فکر کرد که چه بگوید. به این نتیجه رسید که نمی خواهد صحبت کند. گفت:" نمیخواهم حرف بزنم." پسر پاپیچش نشد. دست به سینه نشست. دست کشید به روکش کاناپه، شالی مچاله شده بود زیر تنش. بخود لرزید. احساس کرد آنجا خیلی کثیف است. پرسید:" اینجا حیاط ندارد؟"
پسر گفت:" طبقهی ششم؟"
:" منظورم بالکن است."
پسر بلند شد. از کنار سایههایی که گوشهای نشسته بودند گذشتند. سایهها پچپچشان را قطع کردند و سرچرخاندند سمت آنها. از پسر پرسید:" نمیدانی همسر من کجاست؟"
پسر در را باز کرد، یک پا را گذاشت پشت پای دیگر، کمی به حالت تعظیم خم شد و با دستی که به دستگیره در نبود به درون بالکن هدایتش کرد. همزمان گفت:" در اتاق بیلیاردند با بقیه."
تصور نمیکرد بالکن آنقدر بزرگ باشد. مشتی وسیله که تایر دوچرخه و تردمیل سروته شدهای لابلایشان پیدا بود گوشهای تلنبار شده بود. معلوم بود کمتر کسی به آنجا پا میگذارد. دو صندلی حصیری رو به نردهها بود. پشت ساختمان منظره چشم نوازی وجود نداشت. روگذر اتوبان دیده میشد و ساختمانی نیمهکاره که وقتی کامل میشد حتماً سد راه دیدن اتوبان میشد. مدتی به سکوت گذشت. پسر گفت:" گیج می زنی! میخواهی بروی پیش شوهرت؟" دست در جیبهای شلوار کتان کرمی، پشت سرش ایستاده بود. براندازش کرد و گفت:" نه خوبم."
:" مشکل دارین با هم؟"
:" نه مشکلی نداریم."
دوباره سکوت شد. پسر گفت:" شوهرت خیلی از تو حرف میزند. میگفت یک بار دو روز با هم در جنگل گم شدید. تا مرز مرگ و زندگی رفتید. آنقدر دور خوتان چرخیدید و گشنگی کشیدید که نای فریاد زدن هم نداشتید."
لبخندی بر لبش نشست. پسر ندید. تاریکی نمی گذاشت.
دوباره سکوت شد. غبار و گرد هوا گلویش را به خارش میانداخت. گفت:" برویم اتاق بیلیارد؟"
:" هر طور میل شماست."
برگشتند به سالن. راهرویی را تا انتها ادامه دادند و از کنار درهای بستهی زیادی گذشتند. نور چشمش را زد. اتاق انگار در ساعت دیگری از شبانه روز قرار داشت. سه میز، یکی کوچک و دوتا بزرگ آنجا بود. با آنکه ده دوازده نفری حضور داشتند جز موسیقی ملایم و برخورد چوب به توپ صدای دیگری نبود اما همسرش به محض دیدن او بی توجه به سکوت اتاق صدایش زد و اشاره کرد برود سمتش. از دیدن او ذوق کرده بود. چوبی از تن دیوار کند و داد دستش. او را به دوستانش معرفی کرد. صورتش سرخ شده بود. پسر همان نزدیک در ایستاده بود و جلو نمیآمد. همسرش گفت:" بیا با ما بازی کن." طرز پُل گرفتن را برایش توضیح داد و خواست توپ بعدی را او بزند. اما نتوانست. نوک چوبش به بالای توپ خورد و توپ بیش از چند سانتیمتر حرکت نکرد. به چهره رفیق قدیمش نگاه کرد و دید که صورتش را جمع کرد. گفت:" گفتم که، باید درست به وسط توپ بزنی." گفت:" بمان و توپ بعدی را بزن." نخواست. گفت:" شما بازی کنید. من بازی شما را نگاه می کنم."
پسر پاپیونی، چوبی در یک دست و ظرف توپی در دست دیگرش گرفته بود. گفت:" بیا ما با هم بازی کنیم."
توپها را مثلثی در یک سمت میز چید. اول قوانین بازی را برایش توضیح داد و انواعی را که میشد بازی کرد. همچنین خطاها و شکلهای مختلف ضربه زدن به توپ. رفت پشتش. دستهایش را کنار پهلوهایش گذاشت و گفت کمرت را صاف بگیر. گفت یک پایت را بگذار کمی جلوتر و طوری خم شو که چوب دقیق زیر چانهات قرار بگیرد و قبل از ضربه، مسیر حرکت توپ را در امتدادِ خطِ چوب و چشمت در یک راستا فرض کن. بعد از چندین ضربه توانست توپی را گل کند. پسر توضیح داد که این گل کردن نیست. باید بگویی اوُدال شد.
آن شب تا صبح با هم حرف زدند. پسر پاپیونی قبل از هر چیز مثل دکترها گفته بود: "هیچ جای نگرانی نیست. وضعیت کاملاً طبیعی است."
در راه برگشت به خانه به حرفهایشان فکر میکرد. همسرش گفت: "مهمانی خوبی بود نه؟"
جواب داد: "آره خوب بود." و لبخند زد.
لباسهایش را کند و به حمام رفت. موهایش را شامپو زد و تنش را چند بار زیر دوش شست. وان را پر از آب کرد. به محض دراز کشیدن در آب خوابش برد. چشم که باز کرد. سرش تیر می کشید. چشمانش سیاهی میرفت. احساس میکرد میلهی دوش خم میشود. انعکاس خودش و تمام حمام را در فلز براق لگن دستشویی میدید. حمام همچون انعکاسش در فلز کج و معوج شده بود. حس کرد در و دیوار حمام مثل مقوا لوله میشود و میافتد. آینه لوله میشد و دستشویی و دوش زیرش تا میشد و در سیاهی گم میشد. چشمهایش را بست. پشت پلکهای بستهاش ناگهان خودش را همانطور عریان در جنگلی و کنار مردابی دید. بیهیچ پناهی. تا چشم کار میکرد سیاهی جنگل بود و تنهی درختان انبوه که همچون هزارپا از زیرش بیرون زده بود. تنش را از وان بیرون انداخت. زانوی راستش به دیوارهی وان خورد. بدون نگاهی به پشت سرش از حمام بیرون پرید. کنج دیوار نشست. زانوانش را بغل گرفت و اشک چشمهایش جاری شد. ساعتها گریست. آنقدر که احساس کرد چشمهایش چشمهایست که حال خشکیده. دست کشید بالای گونهها. پوست صورت، تَر و بادکرده بود. پشت کرد به آینه قدی اتاق. میترسید خودش را در آن ببیند. سردش بود، تنش همچون تنِ تبکردهها میلرزید. برگشت به حمام. وان را تا نیمه از آب داغ پر کرد. بخار آرام آرام بلند میشد و هوای حمام را غلیظ و شیری میکرد. نگاه کرد در آینه گرد دستشویی. هیچ چیز پیدا نبود. با نوک انگشت اشارهاش آینه را خطخطی کرد. طرح محو صورتش پیدا شد. بخار، با ضرباهنگ کندتری خطها را پر میکرد و همانطور که بر سطح آینه می نشست بر تن او نیز عرق می نشاند. گوشهی در را کمی باز گذاشت. دوباره مشغول خطخطی شد. اینبار با سرعت بیشتر. طرح محو چهرهاش جان گرفت. آینه حمام همیشه زیباتر از آنچه واقعاً بود نشانش میداد. زد زیر خنده. بلند بلند میخندید. خنده اش می خورد به آینه و برمی گشت به صورتش. اصوات خنده میخوردند به کنج سقف و در و دیوار و برمیگشتند به تنش. نفوذ میکردند در پوست. بعد دوباره تکرار میشدند و میپیچیدند در فضای حمام. سعی کرد صداهای مختلفی تولید کند. سرش را بالا گرفته بود و آواهای مختلف را از زیر به بَم از گلویش خارج می کرد. چند جیغ خفیف هم کشید.
غروب خانه نماند.
مادرش برای شام شامی میپخت. مادربزرگ روی جانمازش نشسته بود. دانه های تسبیح را با انگشت شستش جابجا می کرد و زیر لب ذکر می گفت. درانتها دستهایش را بالا آورد و رو به اسپیلیت گفت :" خدایا خودت به داد جوانها برس." برادر کوچکش دوباره میخندید. خانوادهاش قرار بود ظرف همین چند روز آینده از این ساختمان و محله بروند. برمیگشتند نزدیکهای همان محله قدیمی. خانهای ویلایی با حیاطی بزرگ و حوضی در وسطش قولنامه کرده بودند. قبل رفتن پا گذاشت به راهرو. کلید لامپ را زد و در حمام را باز کرد. رفت داخل تا کاشی های آشنا و قدیمی را برای آخرین بار لمس کند. شب بود. دیگر باید شال و کلاه میکرد و برمی گشت خانه خودش.