داستان «تولد» نویسنده «محمود ابراهیمی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «تولد» نویسنده «محمود ابراهیمی»

با هزار بار ترمز و گاز عاقبت به بزرگراه غیرهمسطح رسید اما چنان در خودش غرق بود که از خروجی مورد نظرش گذشت.آن قدر عصبانی بود که به زمین و زمان بد و بی‌راه می‌گفت.

بعد با خودش گفت:«مرده شور شب جمعه را ببرن.این همه شلوغی برای چی آخه؟»

معمولاً از این اشتباه‌ها نمی‌کرد. شاخک‌هایش برای مسیریابی خوب کار می‌کرد اما از همان ابتدا، بد آورد. یک فرعی را دیر پیچید و مجبور شد کل خیابان موازی را برگردد و از فرعی کوچکی دوباره وارد بزرگراه شود. باید از این راه می‌رفت تا با توجه به ترافیک سنگین شهر زودتر به مقصدش برسد.

افکارش از دم صبح مغشوش بود. جیب پیراهنش را لمس کرد تا از وجود عابر بانکش مطمئن شود ولی انگار آنجا نبود، با دست راست همه محتویات جیبش را بدون اینکه چشم از جاده بردارد به روی صندلی شاگرد ریخت، یک نفر جلویش ناگهانی ترمز کرد او هم در حالی که فحش می‌داد پایش را روی ترمز کوبید و در حالی که جلویش را نگاه می‌کرد با دست راستش کورمال کورمال به جستجو پرداخت. کارتی به دستش خورد و دید که کارت ویزیت آزمایشگاهی بود که دو روز پیش پسرش را برده بود.

مدتها بود که پسرش رنگ پریده بود و پای چشمانش پف می‌کرد و بنا به سفارش دکتر او را برای آزمایش خون به آزمایشگاه برد بود، با دیدن این کارت عصبانی‌تر شد. دوباره دستش را به طرف انبوه کاغذهای اندکی مچاله روی صندلی برد و به سرعت نگاهی کرد و فکر کرد آن قدرکاغذ و رسید هست که باید سر صبر بگردد. بدون اینکه عرق کرده باشد با دستمال بزرگ جلوی داشبورد گردنش را پاک می‌کرد با این حال گرما کلافه‌اش کرده بود.

امروز جشن تولد پسرش بود، پنجمین سال. همسرش به او گفته‌بود:

«دلش یه پلی‌استیشن میخواد، چند وقت پیش می‌گفت که کاش یکی داشت.اما طفلک قسمم داده که بهت نگم».

مرد می‌دانست تا چه حد پسرش این بازی‌ها را دوست دارد. معمولاً در خانه خاله‌اش مدت‌ها پشت دست پسرخاله‌اش می‌نشست و منتظر می‌ماند تا خسته شود یا بخواهد میوه یا خوراکی بخورد و لحظاتی دسته و بازی را در اختیار او قراردهد. تعجب می‌کرد که چرا پسرش نمی‌خواست او بفهمد،احتمالاً فکر می کرد که پدرش پول خرید آن را ندارد.

پسر خجالتی و گوشه‌گیری بود و کاری به کار کسی نداشت و همین مرد را بیشتر می‌آزرد هرگز در خیابان برای خرید چیزی آویزان او نشده‌بود .

مرد از صبح تصمیمش را گرفته بود، مقداری از پولی را که برای تعمیر ماشین گذاشته بود باید خرج تولد پسرش می‌کرد. تعمیر تاکسی مدل پائینی که سال‌های سال بود با آن مسافرکشی می‌کرد ضروری بود اما بچه‌اش هم حق داشت. خودش به همه نصیحت می‌کرد که نباید بچه را عقده‌ای بارآورد. از چند نفر تحقیق کرده‌بود تا اینکه یکی از مسافرانش آدرس خیابانی که پلی‌استیشن دست دوم می فروختند را به او داده بود. قیمت پلی‌استیشن نو گران بود و حالا داشت به همان سمت می‌رفت.

بی‌اختیار باز هم دستش به طرف صندلی رفت می‌دانست که اگر کارت را نیاورده باشد باید سریعاً از یکی از فرعی‌ها بازگردد. می‌ترسید که دیر کند و مغازه‌ها ببندند. یک ساعت دیگر افطار می‌شد. تصمیم گرفت تا به سمت راست برود و حتی اگر محل پارکی پیدا‌کرد بایستد و سر صبر بگردد. راهنمایش را زد اما می‌دانست که به این سادگی‌ها هم نیست هیچکس حاضر نبود چند لحظه هم معطل شود. انگار همه وضعیتی مشابه به او داشتند. چند بار برای جلوئی‌ها بوق زد اما گوش کسی بدهکار نبود. عصبانی بود و داشت غر می زد تا اینکه مفری جست و خواست برود اما صدای بوق کرکننده‌ای او را به خود آورد. از آینه بغل دید که یک اتوبوس با تمام سرعت به طرفش می‌آید. با وحشت تمام، پا را روی پدال گاز گذاشت و سریعاً به جای اولش بازگشت. اتوبوس با بوق ممتد در حالیکه فحش‌های بدی می‌داد توانست تیر و مو از کنارش ردشود. آن قدر خشمگین شد که تصمیم گرفت تعقیبش کند اما ناگهان به یاد حرفهای زنش افتاد «یه امروز تولد بچه است دنبال شر نری....». آرام شد و تلاش کرد بیشتر به کنار برود. داشت موفق می‌شد، تابلو پارکینگ را دید و خواست زودتر برسد. راننده‌ای کنارش قرار گرفت. انگار واقعاً قصد داشت به او بزند، داشت کفرش را در می‌آورد. حواسش به او رفت و بعد شروع کرد به داد وبیداد سر چند جوان ولی صدای کرکننده موزیکشان مانع می‌شد چیزی بشنود و قهقهقه می‌زدند. به‌نظر می‌آمد چیزی مصرف کرده‌اند. ناگهان دید که جلویش در محل پارکینگ بزرگراه، ماشین دیگری پارک کرده. چشمانش گشاد شد. می‌دانست که برخورد خواهد کرد با این حال از همه تجربه‌اش استفاده کرد و توانست آن را رد کند اما آینه‌اش را خرد کرد. با ناراحتی تمام کنار کشید و ایستاد. بدنش می لرزید. دعا کرد کاش همه چیز به خیر بگذرد. پائین آمد و دید که راننده نیست نگاه کرد و دید زنی کنار دیواره بلند بزرگراه روی چمن های تنک ایستاده و دارد با موبایلش حرف می زند. زن خونسرد بود و فقط با اخم نگاهش می‌کرد. مرد خواست حرف بزند اما کف دست زن جلویش درآمد که می‌خواست مزاحم تماسش نگردد. چند لحظه بعد نزدیک او شد و فهمید که مرد به شدت ترسیده با این حال گفت: «آقا خوبه توی پارکینگ ایستادم». مرد نمی دانست چه بگوید و سرش را با ناراحتی تکان‌داد. زن اضافه کرد: «نمی دونم چه مرگش شده. داشت از کار می افتاد که نگه داشتم. اگه وسط خیابان نگه...» چیز دیگری نگفت مرد گفت: «معذرت می‌خوام راستش امروز جشن تولد پسرمه پنج سالشه، داشتم می‌رفتم براش یه چیزی بخرم. ترسیدم ببندند . واقعا ببخشین خانم. بفرمائید خسارت آینه چقدره...» زن لبخند مسخره‌ای زد وگفت: «خودتون چی فکر می‌کنید»؟ چشم مرد به اتوموبیل بی‌ام‌دبلیوی مدل بالای زن افتاد و رنگش پرید اما زن ادامه داد: «انگار همین که به خیر گذشت بسه، اما عجب روزی بود. امروز یکهو وسط اینجا ماشین خاموش شد این هم بعدش. فقط تورو خدا دیگه از این به بعد مراقب باشین. اگه بچه‌ای، کسی، جلو راهتان بود چی»؟ مرد سر به زیر گفت: «چشم خانم. شرمنده ام! نباید اینجور هول می شدم. راستش ده ساله ازدواج کرده‌ایم با دوا درمون این پسر را داریم...» خاموش شد. زن گفت: «من هم یه پسر چهار سالشه دارم. ماه پیش تولدش بود. الان هم اینجا توی ماشینه. بهتره شما زودتر برین تا مغازه‌ها نبسته‌اند کادو را برای بچه تون بخرید». مرد نفس راحتی کشید. نمی دانست چطور تشکر کند. به زن گفت: «تو را خدا اگه بخواین بایستم کمک کنم..» زن جواب داد: «لازم نیست زنگ زدم الان شوهرم میاد دنبالم. حتما تعمیرکار هم میاره تا ماشینو ببره،خداحافظ». مرد با حالت شرمنده به طرف اتوموبیلش رفت اما فکر کرد ابتدا در شاگرد را باز کند تا شاید کارت عابربانکش را پیدا کند. تا در باز شد روی کف ماشین کارتش را دید، ظاهراً با ترمزی که کرده بود افتاده بودپائین. یک دفعه خوشحال شد. انگار همه چیز به خوشی ختم شده بود. این را به فال نیک گرفت. همانطور که دسته در طرف شاگرد هنوز دستش بود به عقب نگاه کرد. حالا وقت داشت که اگر زن بخواهد کمکش کند. تا حدودی از مکانیکی سر در می آورد. هر چند نمی‌دانست چقدر از ماشینی غیر پیکان خودش سر در می آورد. تا نگاه کرد دید زن مضطرب است و با رنگ پریده دنبال بچه‌اش می‌گردد.

زن از دور گفت: «انگار بچه از ماشین بیرون آمده». راننده گفت: «جای دوری نیست. همین دور وبراست». زن از حرفش لجش گرفت و با نگاهش به او فهماند که حرف احمقانه‌ای زده. در یک پارکینگ کوچک جائی برای قایم شدن نبود. مرد در را بست تا به زن کمک کند. ناگهان زیردرب چیزی توجه‌اش را جلب کرد، صورت یک پسر کوچک که داشت می خندید مرد تا حدی خوشحال شد اما چرا پسر اینجا زیر این در پنهان شده. حتماً داشت بازی می کرد. دولا شد. می خواست دست بچه را بگیرد اما ناگهان از ترس پس‌افتادو سرش به دیواره بتنی خورد، تنه بچه زیر تایر ماشینش له‌شده‌بود اما چهره پسر سالم بود و گویی داشت می‌خندید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692