داستان کوتاه«آرزویی تقریباً محال» نویسنده «غلام مرادی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان کوتاه«آرزویی تقریباً محال» نویسنده «غلام مرادی»

حتّی زیر تیغ برنده ی آفتاب و زیر شلاق کوبنده ی باران و هجوم پر از هراس برف و بوران و سیلی آبدار باد چه در بهار و پاییز که خورشید تیغ تیز از نیام بر می کشد چه در زمستان که باد و برف و باران همه را به باد فحش و فضیحت می گیرد چه در تابستان که گرما آب کلّه پاچه ی همه را بر اجاق می گذارد یا در زمستان که سرما چنگ در سینه ها فرو می برد، درون دل پر تپش پایتخت بر سر چهار راهی که از هر سوی آدمها، صغیر و کبیر، نرینه و مادینه، پیر و برنا، ناتوان و توانا همچو مور و ملخ از همه سو از مشرق به مغرب از مغرب به مشرق، از شمال به جنوب از جنوب به شمال و بینابین این جهات در تکاپو بودند و ماشین های مختلف و متفاوت از هر مدل ایرانی، خارجی و جدید و نو، قدیمی و کهنه، کوتاه و بلند، عریض و طویل، کوتاه و دراز و از هر رنگ؛ سفید و سیاه و قرمز و زرد و از هر نوع رنگی که ممکن است کسی تو عمرش ندیده باشد،

با هیاهویی غریب که گوش فلک را کر می کرد، گاهی به فرمان پر آزار چراغ خوش رنگ قرمز پشت خطوط عابر پیاده چنان ترمز می کنند که جیغ لاستیک و لنت به گوش آسمان می رود یا تن ماشین بر اثر هول و فشار به لرزه و تلوتلو می افتد یا آن گاه که چراغ سبز که قند در دل راننده آب می کند، فرمان حرکت می دهد، صدای غرش از گلوی اگزوز ها بیرون می جهد و هر کدام سویی؛ مستقیم، راست، چپ بنای فرار می گذارند.

عدّه ی عدیدی از جوانان عاقل و بالغ و تحصیلکرده که همه از عقل و کیاست و هوش و فراست فراوان و بیکران برخوردار بودند و از هیچ علم و دانشی، از فلسفه و حکمت، پزشکی و مهندسی و معماری و حقوق و دیگر علوم بی نصیب نبودند و هر یک در رشته خود سقراط و افلاطون و ابن سینا و خواجه نصیرالدین طوسی و دیگر علما را در جیب کوچک شان می گذاشتند، دست فروشی می کردند.

این عدّه کالاهای بیشماری به رانندگان و سرنشینان خودروها که پشت چراغ می ماندند، می فروختند؛ انواع خوراکی ها از جمله ساندویچ آماده، انواع تنقلات و شیرینی جات و گل و سبزه و انواع نوشیدنی های سرد و گرم و انواع و اقسام شوینده و روبنده و گونه های مختلف ابزار ماشین چه نظافتی چه تعمیراتی و آن چه که شما فکر کنید در این بازار شلوع و پلوغ به فروش می رفت.

امّا فروش این اجناس به همین سادگی هم نبود. فروش خوب به خیلی چیزها بستگی داشت. بستگی داشت فروشنده کی باشد و خریدار کی! بعضی فروشنده بود آن چنان کنه می شد که مردی به دنیا نیامده که از دست او قسر در برود و جان سالم و جیب دست نخورده به در ببرد.

فروشنده هایی هم بودند یا از روی ادب یا از روی خجالت، زیاد به خریدار نزدیک نمی شدند و به یک اشاره اکتفا می کردند. از سوی دیگر افرادی بودند که حاضر نبودند به قیمت خون شان یک قاز سیاه از جیب مبارک بیرون آورند.

به سرعت شیشه ها را بالا می کشیدند و طوری افق دور دست را تماشا می کردند که گویی هیچ متوجه اطراف خود نیستند و فروشنده را نمی بینند و آن قدر دوردست را نظاره می کردند که فروشنده قید فروش را می زد و می رفت تا سرنشین های دیگر را از دست ندهد.

همین طور کسان دیگری هم بودند بر حسب نیاز یا فشار فروشنده یا دلسوزی و کمک به این قشر ضعیف و درمانده و نیازمند چیزی می خریدند و بی چک و چانه پول را پرداخت می کردند و باقی پول را می رفتند یا از خیر آن می گذشتند و راه شان را می گرفتند و می رفتند.

امّا در میان این عدّه، دوست خوش اندام و پر آب و رنگ، جناب امیرعلی دوست داشتنی که از حیث ادب و نزاکت زبان زد عام و خاص بود و بسیار با سواد و فهیم که در میان اطرافیان خود کمتر کسی بود که از حیث علم و دانش و مرتبه علمی به قوزک پایش برسد، مشغول فروختن کالای متفاوت و ناهمگونی بود و این کالا چیزی نبود جز لوازم و افزار خواندن و نوشتن و تعلیم و تعلم.

امیرعلی مهندسی خوانده بود و هیچ کار فروشندگی نکرده بود ولی آن قدر آمادگی ذهنی داشت و توان مطالعه اش بالا بود می توانست در اندک زمان کلیه فوت و فنون هر کاری را از تو کتاب ها یادبگیرد و بیشتر و زودتر از همه در آن کار ماهر شود.

از آن جا که در حرفه مهندسی نتوانسته بود برای خودش کاری دست و پا کند و به قول خودش کسی پهن بارش نمی کرد، به شغل ناخواسته و نامراد دست فروشی روی آورده بود و تمام فوت و فن های آن را طبق اصول فروشندگی آموخته بود و وارد این حرفه شده بود.

امّا مدام انگشت تعجب به دندان تحیّر می گزید که از چه نان او به شاخ آهوی گریز پای بسته و وی به دنبالش شتابان! همه اجناس شان را خوب و زود می فروختند و شادکام می رفتند پی زندگی شان. امّا این امیرعلی با هوش و فراست، با عقل و کیاست، خوش برخورد و نیک محضر، تحصیل کرده و دانش آموخته در فروختن قلم و کاغذ و کتاب و حتی فال هم عاجز و ناتوان بود.

به قول خودش همه جوانب کار را تجزیه و تحلیل می کرد و فکرش به جایی نرسید و سر درنمی آورد که این مشکل از کدام چشمه آب می خورد. آیا مسئله بی کفایتی و ندانم کاری خویش است یا بی میلی مردم در خرید اجناس اوست. به هر روی نتیجه ای عایدش نشد. ولی به هر حال او همچو دیگران به درآمدش متکی بود. تازه ازدواج کرده بود. هم خود و هم زنش در تب آرزوی خرید هزار چیز می سوختند. علاوه بر این، برای اجازه خانه و پول آب و برق و گاز و تلفن و اینترنت و هزار بدبختی دیگر، خیلی بیشتر از این مقداری که فروش داشت باید می فروخت؛ آرزویی تقریباً محال!

قضیه بیخ پیدا کرد، چرا که روزی امیرعلی از خروس خوان تا بوق سگ از این طرف چهار را تا آن طرف چهارراه. از این ماشین به آن ماشین چهار نعل تاخته و با دست و جیب پر از خالی به خانه برگشته بود و یک دسته قبض آب و برق و گاز و تلفن عقب افتاده در دستان سرخ و متورم از خشم و ناراحتی و نگرانی و نفرت زنش روبرو شد.

آن شب قشقره ای به پا شد که مسلمان نشنود و کافر نبیند. به محض مراجعت امیرعلی به خانه، زنش به جانش افتاد. تگرگ فحش و دشنام و ناسزا بر سر و صورت و تن امیرعلی بیچاره باریدن گرفت. چیزی نمانده بود او را مورد ضرب و شتم قرار دهد. امیرعلی لام تا کام حرف نزد زیرا خوب به این موضوع آگاه بود که اگر به اسب او بگوید یابو، ممکن است مورد اصابت حربه ی قتال لنگه کفش قرار گیرد.

امیرعلی گمان برده بود که اگر همسر گرامی اش یک درصد هم به مادرش (مادر زن امیرعلی) برده باشد نباید در مقابلش جانب احتیاط را از دست بدهد و خود را در مخمصه ای زایدالوصف اندازد، چون با چشمان خود دیده بود که چگونه با قوتی توصیف ناپذیر لنگه کفش را در دست گرفته و با پاشنه و نعل میخ دار شوهر خود (پدر زن امیرعلی) را تا جان داشت و تا می خورد می زد و تا وقتی سر و صورت و دست و پایش را خونین و مالین نمی کرد دست بردار نبود که نبود.

آن شب، زن امیرعلی بنای یک حمله ی پایان ناپذیر را گذاشت. حالا فحش بده کی فحش نده! باید می بودی و می دیدی که چطور اخم و تخم می کرد و صدایش را بالا می برد و سر امیرعلی داد و فریاد می کرد. می گفت:

-           «چند بهت گفتم برو سبزی بفروش، فلافل بفروش، هی میگی به قبام برمی خوره، عارم میاد! آخه مردک ... برهنه این چه غلطیه که می کنی؟! از این گه ها که می خوری چیزی هم عایدت شده؟! مهندس بودی! مهندسی سرت بخورد. برو گم شو و دیگه از این اراجیف ها بلغور نکن! دیگران به ریشت می خندند و دستت میندازند و تو ابله و ساده لوح دلت خوشه که یه دسته دیزی با نام مهندس داری. پز عالی و جیب خالی. خاک بر سرت کنن، مردک یه لاقبا، مگر با حلوا حلوا کردن دهنت شیرین می شه. تو این دوره زمونه تو سر سگ بزنی مهندس و دکتر و وکیل قی می کنه و تو با آن دک و پز و ادبار هزار بار مهندس باشی کسی برایت فاتحه نمی خواند و پهن بارت نمی کند. مگر کوری ببینی که در این مملکت گل و بلبل به حدی مهندس و معلم و مدیر و مباشر ریخته که از پارو و خاک انداز بالا می زند. صد تا از اینها به یک قاز نمی ارزد. برو فکر نان کن خربزه آبه. من که یه تکه نون خشک لای شال ام ندارم این دسته دیزی ها به چه دردم می خوره؟!

امیرعلی جرأت نمی کرد زبان به کلامی باز کند. چرا که از عواقب وخیم امر هراس داشت. از هول و هراس مهریه دادن گردن فیل دمان تیر می کشید چه برسد به امیرعلی آسمان جل که یک قاز سیاه در بساط نداشت. فقط در این اندیشه بود که چه باید کرد و چاره ی کار چیست. آیا باید در انتظار طلوع آفتاب کسب و کار ماند یا کمر همت بست و خود را از قید و بند علاقه و اعتبار و پرستیژ سواد گذشت و به قول زنش عار و مار را کنار گذاشت تا لقمه نانی به دست آورد! انصافاً تصمیم گیری و انتخاب یکی از آنها همچو خرد کردن سنگ خارا به دندان بود.

گویی غم و غصه ی این عالم را در کشکول دل ماتمزده امیرعلی خالی کردند. هر دم از جانبی به موضوع می اندیشید. در دل می گفت که حق با زنش است؛ باید فکر نان کرد خربزه آب است. غیر معقول و بی منطق نیست. پس چرا نباید چیزی را بفروشد که برایش نان داشته باشد.

تصمیمش را گرفت؛ از فردا بررسی می کند تا ببیند کدام یک از فروشنده ها کسب و کارش سکه و نانش تو روغن است و او هم سراغ همان کار می رود. امّا دریغ و صد دریغ دمی بعد دلش سازی دیگر کوک کرد. باز به خود نهیبی زد که مرد مؤمن فکر نان باش خربزه آب است. عاقل باش! در خانه ی عقل را به روی احساس ببند و نگذار عقلت را وسوسه کند. مرد باش. تصمیمت را گرفته ای، پایش بایست.

وقتی چشم هوشیاری گشود، دید زنش با چمدانش از آستانه ی در گذشته است. جستی زد و به پایش افتاد. حالا التماس نکن کی التماس بکن! حالا گریه نکن کی گریه بکن! زن گفت:

-           «یه ساعته دارم با تو حرف می زنم انگار یاسین در گوش خر می خوانم، انگار با دیوار طرف هستم، تو چه جور موجودی هست؟! حال هم التماس و زاری نکن هر وقت به حرفام گوش کردی بر می گردم و الا پشت گوش خودتو دیدی منم می بینی!»

امیرعلی گویی متقاعد شد و فکر بکری به ذهنش رسید، دست از دامن زن کشید و به تماشای رفتنش نشست. ندایی درونی به او نهیب زد که برخیز ای مرد. تصمیمت را گرفته ای پای اش بایست. اگر بازارت سکه نشد تو تلاش خود را کرده ای و بهانه ی زنت را هم با قیچی اعتماد به نفس بریده ای! پس دیگر از چه نگرانی؟!

امّا بسی دریغ و افسوس گویا احساس بر سمندی سوار است که بسی تند و تیزتر شتری است که عقل برآن سوار است. امیرعلی باز دلش پر از تردید و دودلی و شک و بلاتکیلفی شد. ناخودآگاه آهی همچو تیری از که کمان بجهد از روزن وجودش گریخت و همان جا که نشسته بود به پشت افتاد و خود را به دست امواج متلاطم تقدیر سپرد.

همان قدر که به توان و تلاش و اعتماد به نفس خود ایمان داشت، آموزگار تجربه آموخته بودش که به تقدیر و جبر زندگی هم ایمان بیاورد.

تصمیم گرفت یک بار دیگر و یک روز دیگر بختش را بیازماید. زیرا سفت و سخت به این ایده ایمان داشت که برای موفق شدن در هر کاری باید خاکش را خورد. جایی در یکی از آن کتابهایی که در مورد کسب و کار خوانده بود، نوشته بود هفتاد و پنج درصد از کسب و کار افراد ظرف مدت پنج سال اول با شکست مواجه می شوند و باید بار و بندیل خود را ببندند و جای مبارک را به کاسب کارهای پشت سر خود بسپارند تا آنان نیز بخت خود را بیازمایند تو کت امیرعلی نمی رفت که ایشان جزء آن هفتاد و پنج درصد و در زمره ی افرادی قرار گیرد که باید از دور خارج شود و جای خود را دو دستی تقدیم دیگران کند. اعتقاد داشت چون دیگران می فروشند او هم می تواند بفروشد.

می گفت مجموعه شرایطی باید دست به دست هم دهد تا امری محقق گردد. فروش قلم و دفترچه و کتاب دیگر اقلام این چنینی هم از این قاعده مستثنی نیست. این که او نمی تواند بفروشد یک شرط از آن شرایط محیّا نشده است. پس مدام مترصد این بود که موقعیتی پیش آید که جفت شش کسب و کارش رو بنماید.

بدون هیچ تردیدی، بی آنکه دودلی و شکی به دل راه دهد، بساط قلم و کاغذ و کتاب را برداشت و در جایی ایستاد که کارش را شروع می کرد. گفته اند سالی که نکوست از بهارش پیداست. این بار گویا وضعیت به کلی فرق کرده بود. به هر کسی که رو می کرد دست رد به سینه اش نزد. آن روز طالع اش یار و مددکار بود ستاره ی بختش این بار به غایت روشن و تابان می درخشید. امیرعلی به شانس و تصادف کمتر اعتقاد داشت تا اصول و قواعد. در این حیص و بیص دنبال علت و معلول می گشت و سبب این تعییر ناگهانی می جست.

از خوشحالی سر از پا نمی شناخت ولی هنوز یک پایش در باتلاق دلواپسی و اضطراب گیر یود، سرود خوش بینی بر لب داشت ولی در دل دیگی جوشان از تاب و تب داشت. زیر بار خستگی کمر خم داشت امّا امیدی به روشنایی بی کاست و کم داشت. با رونق گرفتن کارش بسیار چیزهای ارزشمند عایدش می شد؛ همسرش راضی و خشنود به زندگی با او ادامه می داد، کاری را ادامه می داد که خود به آن علاقه مند بود ولی اگر به همان منوال سابق پیش می رفت نه تنها اینها را از دست می داد معلوم نبود امواج متلاطم اقیانوس زندگی معلوم نبود آنها را سوی چه گرداب سهمناکی سوق می دهد.

روز از نیمه گدشته بود و او همچنان با قوت وصف ناشدنی جنس می فروخت. امیرعلی شک نداشت که شرایط جدیدی پیش آمده که به کلی معادلات پیشین را به هم زده است ولی فعلاً وقت چنین فکری نیست و باید تا فرصت هست جنس فروخت. آنقدر جنس فروخت و پول به جیب زد که آن سرش ناپیدا بود.

بالاخره وقت آن رسید که دست از فروش بردارد و به خانه برگردد. چرا که از توش و توان افتاده و دیگر چیزی برای فروختن باقی نمانده بود.

بعد متوجه شد که سبب آن همه فروش آن بود که دیگر کسی غیر از او کسی قلم و کاغذ و کتاب نمی فروشد و همه به این نتیجه رسیده بودند که این کالاها فروش ندارد و ادامه از ادامه دادنش چیزی عایدشان نمی شود.

نیش تیغ آفتاب را روی صورت خود حس کرد. چشم باز کرد و دید که خورشید بال زرین بر پهنه ی گیتی گشوده است.

باری دیگر روز از نو روزی از نو، خود را آماده کرد تا روزی دیگر را از صفحات روزگار ورق بزند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692