پدر؟! آقای رییس مگر پدر دارد؟ این که خودش همسن پدربزرگ من است! حالا شاید نه دقیقا، ولی اگر مثلا در سن هفده هجده سالگی بچهدار شده باشد و من هم در هفده هجده سالگیِ فرزندش به دنیا آمده باشم، چرا، با یکی دو سال اختلاف میتوانست پدربزرگم باشد. فکرش را که میکنم لجم میگیرد. آخر تا کوچک بودم فکر میکردم همهی پدرها زود میمیرند. برایم عجیب بود وقتی کسی میگفت پدرش را در جوانی از دست داده و خیلی سختی کشیده است. مگر چقدر میتوانست به او سختتر از بقیه گذشته باشد؟ چقدر از من سختتر بود؟ گذشته از مسایل مالی، در ابتدای نوجوانی که دختر تازه پدرش را میشناسد، سوزِ نبودنش را حس میکردم. اما با تمام مشکلات، از شاگردان خوب مدرسه بودم. تازه من که خوب بودم، برادر کوچکترم تنها چهار سالش بود وقتی پدرم از دنیا رفت. من ده سالم بود. پدرم یک روز رفت سرِ کار و دیگر برنگشت.
اصلا دلم نمیخواست کسی بداند که پدر ندارم. به جز بچههای کلاس چهارم، هیچکس در دبستان و دبیرستان و دانشگاه نمیدانست که پدرم از دنیا رفته است. حتی دوستان نزدیکم. انگار احساس گناه میکردم. هرکس که شغل پدرم یا سنش را میپرسید طفره میرفتم. اصلا چرا اینقدر مهم بود که شغل پدر را بدانند؟ تنها سال آخر دانشگاه بود که مادرم با مادر دوست صمیمیام همکلام شده بود و بند را آب داده بود. وگرنه رکورددار پنهانکاری میشدم. روزی که از خانه دوستم برگشتیم با نگاه معنیداری که مستقیم چشمانم را هدف گرفته بود پرسید: "به دوستت نگفتی که بابا فوت کرده؟" چشمهایم گرد شد:" بهش گفتی؟"
- به خودش که نه، با مادرش حرف میزدیم فکر کردم میدونه.
- ای بابا.
- وا، چرا نگفتی خب؟
- نمیدونم، پیش نیومد.
ولی پیش آمده بود. یک بار سن پدرم را پرسیده بود. نه از سر فضولی، بحثی داشتیم سرِ پیری و جوانی، برای این که مثالی زده باشد پرسید. من گفتم:"پدر تو چند سالشه؟" بعد هم حرف توی حرف آوردم و خلاص.
نمیدانم چرا نمیتوانستم بگویم. شاید از ترحمشان بدم میامد. یا از اینکه با آنها فرق داشته باشم میترسیدم. نمیدانم، ولی هنوز هم وقتی کسی با این سن و سال از پدرش حرف میزند حس گنگی در من بیدار میشود. آمیختهای از حسادت و خشم و غم. تهِ دلم چیزی فریاد میزند: چرا؟
این پیرمرد پدر دارد! شاید اگر من هم پدر داشتم الان رییس این زندان بودم. چه فرقی میکند، رییس رییس است. شاید اگر بود الان اوضاع بهتری داشتم، مثلا جایی دور از این بزهکاران روزم را شب میکردم. شاید مثل دوستم رییس بانک میشدم. تا کوچک بودم پدر و مادرم دوست داشتند دکتر شوم. ولی من اساسا از بیمارستان و بوی الکل و آمپول بیزار بودم. بیشتر دوست داشتم معلم شوم. برادرم دوست داشت خلبان شود. او هم به آرزوهایش نرسید. بچه که بود، یک روز در دبستان پرسیده بودند که هرکس پدرش شهید شده بیاید بیرون صف. او هم رفته بود. مادرم را خواسته بودند. مادرم همیشه میگفت:" پدرتون برای کسب روزی حلال رفته بود که از دنیا رفت، پس شهید حساب میشه." مادرم اهل جلسهی قرآن بود. هفتهای یکی دو بار با زنهای محل جمع میشدند و قرآن میخواندند و تفسیر میکردند.
از مدرسه مادر را خواسته بودند. اشکریزان برایشان توضیح داده بود. طفلک برادرم به حساب حرف مادرم فکر میکرد پدر شهید شده.
"خانم، بچهها منتظرن."
باید بروم، همین هم خوب است. چه فرقی میکند، معلم هم معلم است. چه در کلاس مدرسه، چه در کلاس زندان. از آمپول زدن و بوی بیمارستان که بهتر است.