داستان كوتاه «سايه هاي بلند كوتوله ها» نویسنده «مجيد رحماني»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان كوتاه «سايه هاي بلند كوتوله ها» نویسنده «مجيد رحماني»كوتوله ها كجا هستند؟                                                                                                                      

باد پنجه هايش را به درب زنگ زده بام خانه امان مي چسباند .زور مي زند و لولا را روي پاشنه مي چرخاند . صداي جرجرش را مي شنوم.دوباره عقب مي كشد؛ چرخي مي زند؛ مي جهد و خودش را محكم به آن مي كوبد. درب زير تازيانه باد دست و پا مي زند .باز و بسته مي شود.ماه ته آسمان با شتاب مي دود. با چشمهاي وق زده من را مي بيند كه مثل يك كوتوله در دل شب؛ پا برهنه روي بام خانه حاجي؛ همسايه مان بي صدا راه مي روم. ناگهان صداي باز شدن درب بام حاجي را مي شنوم. با هول و هراس؛ شبحم را در تاريكي دنبال خود مي كشم.ماه نورش را به طرفم مي تاباند تا حاجي من را ببيند.سايه ام را با خود مي كشم و روبروي خر پشته روي لبه بام دراز مي كشم. حاجي انگار شبحم را مي بيند. كنار پله كان ورودي مي ايستد و من نفسم را قطع مي كنم.

آهسته خودم را كنار ديوار مي چسبانم. صداي پايش را مي شنوم.دارد به طرف مرز بين دو بام مي آيد. مي رسد و بالاي سرم مي ايستد.من را نمي بيند.نمي خواهم نفس بكشم.صدايي بلند نيست.نگاه هراسانش را كه به طرف درب بام خانه پدرم مي چرخاند او را زمين به هوا مي بينم. جيرجيرك ناله مي كند و من بي اختيار نفسم رها مي شود . تاپ تاپ قلبم به پرده هاي گوشم مي خورد .مثل همين باد ؛هم چنان خودش را به درب مي كوبد. پاهاي حاجي مي لرزد و او را چند قدم عقب مي برد.يكي از برقهاي اتاق همسايه روبرو خاموش مي شود.حاجي مي ترسد.كنار مي كشد و هراسان بر مي گردد.صداي بسته شدن درب بام خانه اش را مي شنوم كه شتابان روي پاشنه مي چرخد.به چهار چوب برخورد مي كند و شيشه هايش مي لرزد.صداي تق قفل؛ از لاي درزهاي درب بيرون مي جهد.مي خزد و خود را به پرده هاي گوشم مي كوبد.بلند مي شوم.سرم را از لبه ديوار بالا مي برم و از پشت لوله شكسته بخاري؛ سوسوي برق پله كان خانه اش را مي بينم كه بعد از لحظاتي سياه مي شود.مثل يك روح به سمت پله كان خانه مي جهم.درب را آهسته مي بندم. دستم را روي نرده زنگ زده پله كان مي گذارم و شتابان از پله هاي ترك خورده پايين مي پرم.اما يادم مي افتد.انگار چيزي را فراموش كرده ام.دوباره از پله ها بالا مي روم.سرم را پشت شيشه ترك خورده درب بام مي چسبانم.چشمهايم را آنقدر مي چرخانم تا درب بام خانه حاجي را ببينم.درب هنوز بسته است.مي دانم الان چه اتفاقي مي افتد.عرق سردي پشت تيره هاي كمرم مي نشيند.پايين مي پرم و وارد اتاق كلنگي مان مي شوم. بي اختيار نگاهم روي گوشي قرمز رنگ در بازكن مي افتد.منتظر ناقوس زنگ مي شوم. مي زند. زنگ خانه جيغ مي زند . من در تاريكي مثل برق به آسمان مي جهم و ياد جيغ كوتوله ها مي افتم.بي اختيار از پله كان پله ها دو تا يكي بالا مي روم.پشت پنجره كوچكي كه به طرف حياط باز مي شود پنهان مي شوم.جيغ زنگ بايد دوباره بزند. مي زند .جيغ خود را از پله كان بالا مي كشد و مثل يك تير سمي خود را وارد گوشت پوستم مي كند.آب دهانم خشك مي شود و به هم مي چسبد.صداي حاجي توي كوچه بلند مي شود:"يه نفر اون بالا بود . به ولاي علي خودم ديدم." چند نفر از همسايه ها مثل برق گرفته ها تو كوچه مي آيند. صداي يكي ديگر از اهالي كوچه پيچ و تاب مي خورد.از بلندي ديوار حياط و سنگهاي فرو ريخته اش مي گذرد و مثل صاعقه خودش را به من مي رساند:" حاجي؛ اين وقت شب كي مي تونه اون بالا تو اين خونه كلنگي باشه؟ مطمئني كسي بوده؟ دم ظهر داشتند مصالح مي آوردند. خونه كسي نيس" يكي ديگر از همسايه ها تو دماغي مي گويد:" شايد از كارگرا كسي تو خانس. مي خوايد از ديوار بالا بريم؟ چشمهايم از حدقه در مي آيد و از ميان ديوار مي گذرد. از لاي درز در خراشيده حياط می خزد و وارد كوچه مي شود.پشت تير چراغ برق مخفي مي شود.چند نفر از همسایه ها بیرون ایستاده اند.حاجي را مي بينم .عرق چين سفيد سرش است.صورتش پر است از ريشهاي تيغ تيغي و جو گندمي. رنگ صورتش سفيد و چشمهايش از پشت عينك دودو مي زند.مي لرزد و مي گويد:" دزد ؛ دزده آقا...اين وقت شب كي مي تونه جز دزد باشه؟ بي ناموس آمده بود پشت بام ما " صداي بهت زده احمد آقا ؛ امان نمي دهد:" خب زنگ بزنيم كلانتري بيان. اينطور كه مي گي هنوز بايد تو خونه باشه." آقا نعمت با صدای زخمی اش می گوید:" الان می رم کت بسته میارمش ؛ تکون بخوره اونقدر می زنیمش که دیگه جرات این کارارو نکنه." مي لرزم .دهانم تلخ مي شود.پشتم تير مي كشد.از خانه مي ترسم.هنوز سر و صداي اهالي توي كوچه مي آيد.من هنوز توي پله كان تاريك خانه نشسته ام .چند ساعت مي گذرد.يا چند دقيقه ؟جرات نگاه كردن به ساعت مچي ام را ندارم .صداها پچ پچ مي شود.حاجي هنوز با چند نفر اهالي محل تو كوچه ؛ كنار در خانه اشان ايستاده اند و منتظرند كسي خارج شود. اما من بیرون نمی آيم.نمي توانم بيرون بيايم.مي دانم پدر و مادرم هنوز خانه عموم منتظرم هستند.از پله كان پايين مي آيم و وارد هال مي شوم.اما همانجا مي ايستم.چند كيسه گچ جلوي در تا لبه كليد برق روي هم چيده شده است.بوي خاك مي آيد.بيل وكلنگ گوشه اتاق افتاده است.سايه ...هنوز توي خانه سايه است.مي دانم. اگر برق را روشن كنم سايه ها بلند مي شوند.خيلي بلند. دستم روي كليد برق مي رود. مي دانم هنوز مي شود خانه را از اين تاريكي نجات داد.لامپ صد سقف هال خانه نگاهم مي كند.پير و فرسوده است.پدرم آن را از زير زمين خانه پدريش و از سرپيچ سقف چوبي آنجا باز كرد.چيزهايي از آن خانه يادم هست.تا وقتي كه اينجا آمديم...صداي پدر در گوشم لانه كرده:" اين لامپ صد ؛ چند ساله ديگه صد ساله مي شه...فقط چند سال مونده...چند سال... " . صدايم مي لرزد : "اونوقت چي مي شه ؟ " پدر چشمهايش را مي بندد :" حالا برو اونو ببند." طوري اين حرف را مي زند كه مي ترسم. بلندم مي كند.لامپ را مي چرخانم و مي بندم.روي زمين كه قرار مي گيرم ؛ انگار صدايي از گوشهايم بيرون مي آيد. من را صدا مي زنند.داخل گوشم مي روم و از تونل پيچ در پيچ و تاريك آنجا مي گذرم.صداي پدرم را پيدا مي كنم.كف يكي از تونلها روي تخت فنري دراز كشيده و چرت مي زند.من را مي بيند و نيم خيز مي شود.فنر جروجر مي كند. صورتش خسته است و ريشهايش مثل ريشهاي حاجي تيغ تيغي و نتراشيده شده.به طرفش مي روم.من را كه مي بيند مي گويد :"تنها رفتي خانه چكار كني؟ خجالت نمي كشي؟ ما در همسايه آبرو داريم. چه دست گلي آب دادي؟" مادر صداي چرخش چرخ خياطي اش از پشت يكي از دهليزها مي آيد.صداي چرخ قطع مي شود. پرده را كنار مي زند و من را مي بيند." كجا بودي؟" صداي پچ پچ حاجي از راهروهاي گوش چپ و راستم مي پيچد.پيدايم مي كند و به سمتم مي خزد: "يني بريم خانه؟ اگه بيرون بياد چي؟" آقا نعمت برایم شاخ و شانه می کشد :"همينجا وايتيسن برم چوبومو از خانه بیارم."پاهایم سست می شود.می نشینم و گوشهایم را می گیرم.نفسم مي گيرد.انگار هوا وارد گوشهايم نمي شود.مادرهنوز منتظر است. نفس نفس مي زند.به طرفم مي آيد.توي چشمهايم چشمهايش را مي چرخاند.دستش بلند مي شود وبي اختيار سيلي به صورتم مي زند.مي نشيند زمين و زانوهايش را بغل مي كند و با صداي بلند گريه مي كند.دستم هنوز روي گونه ام مانده است.مادر با صداي بلند مي گويد:" چرا آخه ...چرا اين كارو كردي بي شرف.شيرمو حلالت نكردم؟ اينطوري تاوانمو دادي؟" باور نمی کنم که مادر من را زده باشد. فقط مي گويم:" تو رو خدا لامپ خانه رو عوض كنين.مي دونم كي صد ساله مي شه.به خدا مي ترسم. تا اين لامپ تو خونس آدم كوتوله ها هم هستن..." بلند مي شوم.سرم را پايين مي گيرم كه به طاقي حفره هاي گوشم برخورد نكند.راه مي افتم .تند و سريع.به پشتم نگاه نمي كنم.چند سايه بلند دنبالم می کنند. می دوم و داخل کوچه ای می شوم. كوچه اي با يك سراشيبي.

محله آشنا                                                                                                                                    

از سراشيبي آهسته آهسته پايين مي آيم.محله ساكت است.حرف نمي زند.بوي كاهگل خيس از پشت ديوار بلند كوچه مي آيد.نردبام بلندی کنار دیوار توجه ام را جلب می کند.پله های چوبی آن در ارتفاع کم نسبت به همدیگر ردیف و منظم بالا رفته اند. کنارش مي ايستم و نفس مي كشم.انگار سالهاست كه نفس عميق نكشيده ام.خورشيد هم نفس مي كشد.زیر نورخورشید غروب به سایه ام نگاه می کنم.پدر هيچگاه سايه ام را نديده است . شايد اگر مي ديد از قد بلند و سايه كوتاهم دچار وهم مي شد.سايه خودش هم كوتاه بود .مثل سايه مادر .سايه حاجي و همه آدمهايي كه مي ديدم.چرا سیاهی همه آدمها کوتاه هستند؟ نگاهم به ارتفاع نردبام است که انگار می خواهد آن سوی دیوار چند متری را سرک بکشد.سایه ای روی کف زمین می افتد.در امتداد ديوار می شکند .کش می آید و تا بالای دیوار بالا می رود.چشمهایم باز می ماند.مثل مرده ای که وقت مردن مهلت بستن آن را نداشته است. صدایی می آید می خواهم برگردم.برنمی گردم.صدا قطع نمی شود. سياهي روی دیوارکوتاه می شود و به کف زمین می رسد.بر می گردم. اسب؛ يك گاري پر از خاك و كلوخه را به زحمت مي كشد و جلو مي برد.مردي كه كلاه لبه داري روي سرش است و گيوه به پا دارد ؛ ايستاده روي گاري ؛ دهانه افسار را مي كشد و خاك و كلوخه را به جايي ديگري مي برد.گاهي شلاقش را بلند مي كند و به كمر حيوان مي زند. او را مي شناسم. آشنای محله امان است.از بچگی تو این محل بزرگ می شوم.مرد روی گاری من را می بیند و از كنارم رد مي شود.آنقدر ساده که فکر می کنم شاید من را ندیده باشد.مي خواهم جلوتر بروم.مي روم و مي بينم.دختري پير روي پله اي شكسته در سراشيبي دالان كوچه نشسته است . به ديوار سيماني زخمي نگاه مي كند.چادر كهنه اش را روي سر جا به جا مي كند.كنارش مي ايستم.رويش را به طرفم مي چرخاند.چهره آشنايش را مي بينم.همیشه وقت غروب اینجا می آید .دمپايي گلدار صورتي پوشيده است.اما يك لنگه آن گل ندارد.دختر جوراب به پا ندارد.انگشتهاي پايش حنايست.رنگ خرماي خشك شده.رنگ گرما و آتش.هم چنان نگاهم مي كند.مي خواهم سلام بدهم : " سلام" نمي شنود. من را نمي بيند. رويش را مي چرخاند به سمت ديوار سيماني زخمی.ديواري با خط هايي كه انگار با زغال كشيده اند.دالان كوچه بن بست است.شاخه هاي مو با انگورهاي چفته روي بام كوچك خانه عمويم پهن شده است.شهناز؛ گربه مادربزرگم كنار شاخه ها كمين كرده است.مثل هميشه دنبال گنجشكهاي مي گردد كه لا به لاي انگورهای چفته مي پلكند. نمي خواهم دست و پا زدنش را در بشكه نفت بينم. مادربزرگم اشك مي ريخت و مي گفت: " دخترم را كوتوله هاي آب انبار انداختند تو نفت." بلند مي شوم و بي اختيار پشت سرم را مي بينم. سايه بلند؛ خودش را كنار مي كشد و وارد خانه ای می شود. دختر پير محله امان هنوز نگاهش به سمت ديوار زخمیست.خودم را به آنجا می چسبانم.زبری آجرهای شکسته و سیمان خراشیده اش را زیر پوستم حس می کنم.می خواهم فریاد بزنم.می زنم .اما هیچ صدایی از حنجره ام بیرون نمی آید.می دانم خانه امان ته این دالان بن بست کز کرده است.جلو می روم.درب خانه کودکی ام باز است.چند پله بزرگ؛ ایوان را به حیاط متصل می کند.خروس لاریمان هنوز توی باغچه می پلکد.شاید سه سال دیگر که بزرگتر شدم این خروس هم مثل یک سگ هار دنبالم کند و من فرار کنم و جیغ بکشم.نمی خواهم جلوتر بروم.مستراح حیاط؛ عنکبوت دارد؛ پر از سوسك و گوگال. آب انبار و زیر زمین پر از خنز پنزر است.مادر از زیر زمین بیرون می آید.بچه ای سه ساله در آغوشش است.نگاهش مي كنم و قلبم می تپد .من در آغوشش هستم.پدر از زیر زمین بیرون می آید .سایه اش مثل قد بلندش نیست.خورشید هنوز غروب نکرده است.اصلا چند روز است که غروب نمی کند. همان بالا در افق آسمان نشسته .باد وزیدن می گیرد.صدای خش خش شاخه برگهای درخت گردوی باغچه به گوشم می خورد.پدر می گوید:" اون لامپی را که آقام داد کجا گذاشتی؟ زیر زمین تاریکه؛ چشم چشمو نمی بینه." من توی بغل مادرم گریه می کنم و خودم را به شانه هایش می چسبانم.صدای خروس مان می آید.مادر می گوید:" همیشه وقت غروب صداش در می آد."بعد سرش را می چرخاند سمت پدرم و می گوید:" توی صندوق ." با هم به زیر زمین می روند .نمی خواهم بروم.اما می روم.اول پدر می رود .بعد مادر با من؛ و دوباره من چون سایه ای دنبال آنها ؛ و يك سياهي بلند دنبال من .از پله زیر زمین پایین می روم. می ایستم و به پشتم نگاه می کنم.حیاط را هنوز می بینم.صدای نفس می آید.سياهي بلند خود را داخل مستراح می کند و درب زنگ زده آنجا را می بندد. درب تاب می خورد و با سر و صدای همیشگیش بسته می شود.مادر مي گويد:" خروس را با چوب زدند." و من بی اختیار از پله زیر زمین پایین می روم تا نبينم سايه كوتوله با چوب ؛ خروس لاري باغچه را مي زند .نمی خواهم ببینم که وقتی چوب روی سرش کوبیده می شود ؛ حیوان گیج می زند ؛ چشمهایش از زور درد اشک می زند و شاید بعدا هار می شود.پدر در صندوق را باز می کند.من گریه می کنم و از ترس خودم را سينه مادرم می چسبانم.پدر عرق می کند.سبد آبکش چوبی را کنار می گذارد.هاون سنگین مسی را بر می دارد و روی طاقچه نم دار آجری کنار سنگ پا و روشور می گذارد.فانوس را بر می دارد و زمین می گذارد.کبریت می کشد .شعله لرزان؛ فتیله را در بر می گیرد.زیر زمین کمی روشن می شود.شعله فتیله می لرزد و با خودش سایه های ما را می لرزاند.از سقف بلند زیر زمین چند چنگک آویزان شده است.می دانم که همین الان پدر كلافه مي شود و با عصبانیت می گوید ؛" نیست؛ لامپ نیست ؛ اون بچه رو يه دقيقه زمین بذار ؛ بیا خودت پیدا کن." می دانم مادر همین الان نمد را کف زمین پهن می کند و من را روی آن؛ روبروی دریچه بسته ته زير زمين می گذارد.پدر عصبانی می شود و می گوید:" اون بچه رو يه دقيقه زمین بذار و بیا خودت پیدا کن" جیغ می کشم .مادر چادرش را با دندان می گیرد.من را زمین می گذارد .مادر می گوید:" شبا اینجا صدای پچ پچ می آد." دریچه کم کم باز می شود.می دانم کسی آن پشت است که دارد به من نگاه می کند.من روی نمد روی چهار دست پایم راه می روم . نگاهم را از دریچه می گیرم. درب دریچه هنوز دارد باز می شود.جرجر مي كند.کوتوله ای آنجا نشسته است.موهایش بلند است.چشمهایش را نمی بینم. روی دو پا بلند می شود.قدش به اندازه طاقی کوتاه حفره تاريك داخل دیوار است.چهار دست پا به چادر مادرم چنگ مي زنم.پدر؛ لامپ را از مادر می گیرد.از پله های نردبام کوتاه زیر زمین بالا می رود.سرپیچ ؛ بالای طاقی طاقچه نم دار آجری است.لامپ به دست بالا می رود.کوتوله هنوز زیر نور فانوس به من زل زده است.من را به گریه می اندازد.سایه اش تا انتهای دیوار آمده است.لامپ با صدای جرجر روی سرپیچ پیچیده می شود.مادر کلید سیاه رنگ را بالا می زند.نور لامپ خود را آنجا پهن می کند.هنوز گریه می کنم.مادر من را بغل می کند.پدر راضی می شود و می گوید:" عجب لامپیه لاکردار... پدر خدا بیامرزم می گفت؛ صد سال عمر داره ؛ تحفه خارجیاس..." همان موقع صداي جيغ خروس لاري بلند مي شود.بلافاصله پدر و بعد مادر از زير زمين بيرون مي روند.دريچه زير زمين آرام آرام بسته مي شود.من از سراشيبي كوچه نفس نفس زنان بالا مي روم.نردبام هنوز کنار دیوار بلند ایستاده است.شاید رو به دیوار دستهایش را تکیه داده و نمی خواهد قامت بلندش را به عقب برگرداند.

محله غریب                                                                                                                    

بالابر هيدروليكي؛ مستقيم پايين مي آيد. از نردبام كوتاه آن پایین می آیم. آخرین لامپ سوخته كارگاه را تعویض كرده ام.هنوز نفس نفس می زنم.ساعت کارگاه نزدیک 9 شب را نشان می دهد.کارهای انجام شده شیفتم را تو دفتر می نویسم . با عجله به سمت رخت کن می روم تا به سرویس برسم.اشتهايي به شام ندارم. کنارانتظامات شرکت می ایستم.اتوبوسهاي شب می رسند.تعدادی ازکارگران شیفت به کانکس ساعت زنی می روند و ساعت می زنند.ماه آن بالا نگاه می کند.مثل لامپ قديمي صد پدربزرگم خیلی چیزها را می داند.از آن بالا نور کم رنگش را سمت زمین می تاباند و انتظار لحظه ای را می کشد .خسته ام و مي خواهم شب را خوب بخوابم.پدر از خانه اي كه تازه خريده بود راضي بود. مي گفت: " اين خانه تا الان برام شگون داشته.قديميه ؛ خب باشه ؛ چرا بايد خرابش كنم؟" و مادر دنبال حرف پدر را مي گرفت و مي گفت: " اينجا خوبه.من بهش عادت كردم" ناگهان قلبم شروع به تپیدن می کند.نمي خواهم به ياد بياورم.اما ياد خودش مي آيد.خودش را به سرم مي كوبد تا بلكه درونم را پيدا كند.پيدا مي كند و وارد مي شود.مي چرخد و وزوز مي كند.سرم درد مي گيرد.هنوز نيم ساعت به حركت سرويس مانده است.به يكي از همكارانم گفته بودم:" بلند شو زير نور راه برو" گفته بود :" چرا؟" " مي خام سایتو ببينم." هاج و واج نگاه مي كرد.راه رفت و من فقط به سايه اش نگاه كردم.گفته بود" خب كي چي؟ " سايه اش اندازه بود. کج نگاهم می کند:" دیوانه ای ؟" سكوت مي كنم.ياد هم چنان در حصار مغزم مي چرخد...من را همراه مي كند و به خانه مي برد.كسي در خانه نيست.درجه آب گرم كن را زياد مي كنم .وارد حمام مي شوم.زير دوش مي روم.صابون روي سرم كف مال مي شود.شير آب را باز مي كنم.كف صابون با آب سر مي خورد و آهسته آهسته پايين مي رود.كم كم آب داغ ولرم مي شود.بعد سرد مي شود.خودم را سريع مي شويم .شير آب گرم را دوباره باز و بسته مي كنم.آب هنوز سرد است.عرق روي بدن خيسم مي نشيند .از حمام بيرون مي آيم .با عجله به طرف آب گرم كن مي روم و درجه را كه به سمت سرد چرخيده است مي بينم...ساعت ده مي شود و من بايد سوار سرويس مقصد خانه عمويم بشوم.خانه پدرم خالي ست و امروز مصالح آوردند تا تعمير شود. با اصرار من بلاخره به اين كار راضي شد.پشت سر چند نفر آرام آرام سمت اتوبوس مي روم. دكتر روانشناس به من گفته بود:" اين چيزا منشا علمي نداره. اما از ترس فرار نكن." گفته بودم :" ضربان قلبم بالا مي ره" طنين صداي دكتر تغيير مي كند.پچ پچ مي شود. نمي شنوم .كم كم بلند مي شود و بلند تر .كسي به من مي گويد " خانه خاليست. " پشت سرم نگاه مي كنم.سايه هاي همكاران در صف سرويس زير نور مهتاب و چراغ تير؛ بلند و بعد كوتاه مي شود. نگاه مي كنم. همكارانم در صف سرويس كجا رفتند؟ خانه خاليست را با طنين آهنگ مي شنوم. انگار اين جمله را كسي مي گويد .کسی برایم می خواند. زمزمه می کند.كلمات در ذهنم تاب مي خورد و مي چرخد. يك قدم ديگر به اتوبوس مقصد خانه عموم باقي مانده است.يكي از همكاران پشت سر آهسته زير گوشم مي گويد:" مسيرت را عوض كردي؟ مبارك باشه." مي خواهم سوار بشوم .نمي شوم.بر مي گردم و سوار همان سرويس مقصد خانه پدرم مي شوم.باد توي اتوبوس مي پيچد.جاده تاريك است.كارگرهاي شركت در تاريكي داخل؛ سرهايشان به سمتي كج شده است.اتوبوس زوزه مي كشد.گويا راننده او را به زور با خود مي برد و مي كشد . ماه دارد دنبالم مي آيد.خودم را پشت صندلي جلو پنهان مي كنم.يكي از دوستان به شوخي گفته بود:" اگه كوتوله ها خونتون هستن تو خانه هاي قديمي همسايتونم هستن.اونا زندگيه خودشونو مي كنن و عاشق هم هستن. " يك ربع ديگر تا خانه پدرم راه باقي مانده.اما من قبلا توي كوچه خلوت جلوي خانه رسيده ام.تلي از خاك و ماسه جلوي در مثل يك كوه كوچك شده است.كليد را داخل قفل مي چرخانم و توي حياط مي ايستم.سنگيني هيبت خانه به سينه ام فشار مي آورد. پنجره هاي حياط تاريك است.اما پنجره خانه همسايه سمت راستمان روشن است.نگاهم بي اختيار به سمت خانه حاجي همسايه سمت چپمان كشيده مي شود.آنجا هم روشن است.مي خواهم بر گردم.فرار كنم. پله كان خانه روبرو به من زل زده است.باد در هوا مي پيچد .وسوسه مي شوم. شايد شوخي نكرده باشد كه گفته:" اونا زندگيه خودشونو مي كنن و عاشق هم هستن" همديگر را مي بوسند؟ عاشق آدمهاي بلند قدي مثل ما هم مي شوند؟ تو خانه هاي قديمي دوست دارند عشق بازي كنند؟ يكي به من گفت :" تو خانه هايي كه جديد ساخته مي شه ؛ نمي تونن زندگي كنن.از اونجا مي رن." پله كان پشت بام هنوز به من زل زده است.پانزده پله تا پشت بام بيشتر راه نيست.بارها از آن بالا رفته ام.صدايي مي شنوم.صدايي مثل نجوا.مثل اينكه كسي در گوش يك نفر نفس نفس مي زند.او را آهسته آهسته مي بوسد و آهسته چيزي مي گويد.هم چنان كنار در حياط رو به پله كان ايستاده ام. صدا يا نجوا آهنگ پيدا مي كند.پانزده پله تا پشت بام.بعد ديدن خانه هايي قديمي با چراغهاي روشن.با پرده هايي كه شايد كامل پنجره را نپوشانده.كفشهايم را در مي آورم .به خود كه مي آيم ؛... مثل يك كوتوله در دل شب؛ پا برهنه روي بام خانه همسايه بي صدا راه مي روم. ناگهان صداي باز شدن درب بام همسايه را مي شنوم. با هول و هراس؛ شبحم را در دل تاريكي دنبال خود مي كشم. ماه نورش را به طرفم مي تابد تا حاجي همسايه مان من را ببيند.سايه ام را با خود مي كشم و روبروي خر پشته روي لبه بام دراز مي كشم. حاجي انگار شبح من را مي بيند...به خود كه مي آيم؛.. صداي حاجي توي كوچه بلند مي شود:"يه نفر آن بالا بود. به ولاي علي خودم ديدم." چند نفر از همسايه ها مثل برق گرفته ها تو كوچه مي آيند. صداي يكي ديگر از اهالي كوچه پيچ و تاب مي خورد.از بلندي ديوار حياط و سنگهاي فرو ريخته اش مي گذرد و مثل صاعقه خودش را به من مي كوبد:" حاجي اين وقت شب كي مي تونه اون بالا تو اين خانه كلنگي باشه؟...به خود كه مي آيم ؛ ...دستم روي كليد برق است. مي دانم اگر برق را روشن كنم سايه بلند مي شود. خيلي بلند. بعد می رود.دستم روي كليد برق مي لغزد.مي دانم هنوز مي شود خانه را از اين تاريكي نجات داد.لامپ صد سقف هال خانه نگاهم مي كند.پير و فرسوده است.پدرم آن را از زير زمين خانه پدريش و از سر پيچ سقف چوبي آنجا باز كرد...صداي پدر در گوشم لانه كرده:" اين لامپ صد ؛ چند ساله ديگه صد ساله مي شه... به خود كه مي آيم ؛... مي دانم امشب بايد جشن صد سالگي اين لامپ باشد.اين را پدرم هم مي دانست و به من گفته بود.صداي حاجي توي كوچه پچ پچ شده است.من مي خواهم براي آخرين بار كوتوله هاي عاشق را ببينم.شايد الان توي تاريكي دراز كشيده اند و همديگر را در آغوش گرفته اند و مي بوسند.شايد آنها بتوانند من را از اين هول و هراس نجات دهند.دستم كمي به كليد برق فشار مي آورد.فشار را آهسته آهسته بيشتر مي كنم.ناگهان مي فشارم.صداي تق را مي شنوم.لامپ روشن نمي شود.دوباره امتحان مي كنم روشن نمي شود.پاهايم سست مي شود.كنار كيسه هاي سيمان و گچ مي نشينم.خسته ام و مي خواهم بخوابم.سرم را روي كيسه مي گذارم.نمي توانم فكر كنم كه الان پدر و مادر و عمويم دنبالم مي گردند يا نه. صدای حاجی و همسایه ها توی گوشم وزوز می کنند.خواب بيشتر خودش را به من نزديك مي كند.صداي پا را از پله كان مي شنوم.انگار صداي پاهاي كوچك و ظريفيست است كه از روي پله ها مي پرد.چشمهايم را مي خواهم ببندم.اما او را در تاريكي مي بينم.كوتوله موهاي بلند و بلوند زيبايي دارد.لباسي رنگارنگ پوشيده.دمپايي گل دار صورتي پاي بدون جورابش كرده.ناخنهاي پايش را لاكي خوش رنگ زده. بادي خنك مي آيد. موهايش را افشان مي كند. بالاي كيسه گچ مي پرد .از آنجا كليد برق را فشار مي دهد.لامپ روشن مي شود.دختر كوتوله با چشمهای آبیش به من نگاه مي كند نمي دانم تشخيص دهم كه به من لبخند مي زند و يا بهت زده نگاه مي كند.چشمهايم را آرام آرام از زور خواب مي بندم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692