داستان «ای داد و ای بیداد» نویسنده «علی جان‌محمدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «ای داد و ای بیداد» نویسنده «علی جان‌محمدی»

 از زماني که اين پيام به دست من رسيده است در پوست خود نمي¬گنجم. چهارسالي مي¬گذرد که دانيال را نديدم. اين همه مدت، شماره¬ي من را داشته و پيام نمي¬داده¬است، حالا حتماً بر حسب اتفاق دلش تنگ شده و کسي نبوده از دلتنگي درش بياورد. پيش خود گفته سري به مرتضي بزنم و شايد با اين ديدار حالم بهتر شود. عجب دنيايي شده. مردم موقع شوربختي-شان ياد فقير فقرا مي¬کنن. هر چه باشد، من هم براي مهمانيِ فردا عصر جمعه خوشحالم. الآن جلو آينه¬ام. چشمانم وق¬زده و برق¬انداخته. ابروهاي پيوندي و پرپشتم توي چشم مي¬زند، مثل يک جوراب مشکي و چرکِ  در¬هم¬پيچيده شده است. هيچ انتظار نداشتم بعد از اين همه مدت، بنا است عصر جمعه براي من منحصربه¬فرد باشد. اصلاً جمعه¬ها و عصرهاي آن در اين دو سال چندش¬آور بوده است. سرم را از روي رخت خوابم که بوي تند عرق مي¬دهد بلند مي¬کنم و مي¬گويم:

-مهتاب! هيچ خبرداري چي شده؟
-نه. از کجا بدونم؟! بگو ببينم چي شده؟
-فردا عصر، دوستم دانيال، هم¬دانشگاهيِ دوران کارشناسي¬م، مي¬خواد با همسرش بياد خونه¬ي ما. نظرت چيه؟
-نظرم چيه؟ تو که بريدي و دوختي! نيازي به نظرم نيست که.
-نه نه مهتاب. ببخشيد نمي¬خواستم اين¬طور بشه. يه بارکي شد. اين پسر رو چند سالي هست نديدم. پسر بامرام و خوش-انصافي بود. درس¬خون و شاگرد اول هم بود. خيلي به من اعتقاد داشت. هميشه مي¬گفت: "مرتضي! توي ناصيه¬ت يه قريحه¬اي مي¬بينم". اما حيف اگه الآن ببينه که نگهبان يک شرکت فکسّني شدم حتماً شاخ درمياره. باباش از اون کَله¬گُنده¬هاس. شايد با اين دورهمي، چيزي به نفع ما بماسه.
-پس زن هم داره؟
-آره. گفت با زنم ميام. اون موقع¬ها که دنبال اين چيزها نبود. فکر درس و مشقش بود. حتماً باباش دخترِ يکي از رفيقايِ پولدارش رو براي پسرش گرفته. به نظرم به مادرت هم بگو بياد تا اون پيرزن هم باهامون خوش بگذرونه. جاي دوري نميره که. بنده خدا هميشه تنهاست.
-مامانم؟ باشه. اما شايد نياد.
- به مامان باباي من هم بگو بيان.
-مرتضي! اين چه وقت اومدن بود. مي¬خواستم فردا يه مقدار استراحت کنم.

-خوب مي¬خواي تو هم دوستانت رو دعوت¬کن تا راحت¬باشي توي جمع.
-نه! چه حرف¬ها ميزني¬ها تو! مگه من بچه شدم که توي جمع راحت¬نباشم.
-پس اخم¬هاتو باز کن و يه املت درست کن بخوريم.
-اصلاً حال¬ ندارم مرتضي. يه مقدار الويه از ديشب توي يخچال مونده. خواستي، بخور! من ميرم بخوابم. خواستي بخوابي، برق پذيرايي رو خاموش کني ها!
-عجب! باشه.
از وقتي اين انگشترهاي لعنتي را به دستمان کردند، شديم زن و شوهر يا شايد موش و گربه. در اين دو سال، فقط همان شب-هاي ابتداي ازدواجمان، سرحال بود. مدام سينما و پارک مي-رفتيم. همين که مدتي گذشت، شد برج زهرمار. سرتق بودنش را فهميدم. شد آينه¬ي دق من. شد مثل گرگِ گوسفندديده. نه با ملاطفت رام مي¬شد و نه با عتاب و خطاب. اين از دنده کج بيدارشدنش سقف دنيا را براي من کوتاه کرده¬است. مدام مي-خواهد تنهايش بگذارم تا توي خودش باشد، تا کسي سر¬به¬سرش نگذارد. بعضي دقايق که ناغافل و از قضا سر کيف است، امکان اين را دارم پيشش بروم و دست کم به عنوان شوهر جلويش عرض¬اندام کنم. نمي¬دانم. اما الآن که دارم دودوتا چهارتا مي¬کنم ميببينم که انگار جاي خاليِ کسي را در زندگي¬ام احساس مي-کنم. اما ديگر نمي¬دانم چه کسي. چون اصلاً برايم توفيري ندارد جست¬وجو کنم. راهي به عقب ندارم. عقب¬گردم مثل اين مي¬ماند که در يک شب تاريک، در يک بيابان بي سر و ته حيران باشم. بدبختانه، اين زندگيِ مادرمُرده مثل ماشين دنده¬عقب ندارد. انگار زندگي، کپلش را کرده به طرف به ما و خوشگلي¬ش را خرج يک مشت بي¬نام¬ونشان کرده. در يک خانه¬ي چهل¬متري، اون هم اجاره¬نشين باشي و نصف حقوقت را توي خندقِ بلايِ اين صاحب¬خانه¬ي کلّاش بريزي. دانيال که از آن موقع¬ها يادم مي¬آيد در کارخانه¬ي پدرش رئيس¬بازي مي¬کند و نانش توي روغن است. حتماً يک زن مايه¬دار هم گرفته و خوش خوشونشه. زندگي مثل يک حبه قند روي زبونشه. اي دنيا! هيچ کس نيست بگويد آخه مرتضي! نونت کم بود آبت کم بود ثبت نام نکردنت در آزمون استخدامي آموزش و پرورش چي بود. حداقل تدريس را که بلدي. چند تا شعر مي¬خواني و مخ بچه¬هايِ زبان-بسته را به کار مي¬گيري و سه ماه تابستان ميخوري و مي¬خوابي. اما حالا صبح ساعت شش بلند شو و ساعت هشت برگرد به اين خانه¬ي جهنمي با اين پذيراييِ گرمِ عفريته¬خانم. سگ خور! امشب غذا نمي¬خورم. اين زنيکه¬ي غرغرو اشتهامون را کور کرده. شک ندارم اين زودرنجِي امروزم، سرِ همان همنشينيِ شوم است. آخر نمي¬دانم توي اين وانفسا چرا من بايد دوباره، بعد از سه سال، مينا را ببينم. صندليِ جلو نشسته بود و اصلاً متوجه نشد من پشت نشستم. نمي¬دانم. حس غريبي به او داشتم: نفرت و عشق. هيچ ارتباطي بين اينها نيست. اما امروز، درست ساعت هفت شب، توي تاکسي¬اي که روي شيشه¬ي جلويش نوشته بود "شهر جديد هشتگرد"، فهميدم هم دوست دارم يقه¬ي مانتوش را بگيرم و بگويم چه قدر خودخواه است. بگويم که وقتي در کلاس و بيرون کلاس از او مي¬پرسيدم که وقت دارند با هم حرفي بزنيم و او هم با بي-محليِ دخترانه¬اي مي¬گفت: "نه آقاي محترم"؛ اينها چه معنايي داشته؟ مگر من چه کم داشتم؟
 اما راست و حسيني اگر با او... اگر با او ازدواج مي¬کردم حالا سر و وضعم اين نبود. سري توي سرها در مي¬آوردم. انگيزه¬ام بيشتر مي¬شد. سخت¬تر کار مي¬کردم. عرق مي¬ريختم. شايد دو شيفت نگهباني مي¬کردم! وقتي در سرسراي دانشگاه، از دور مي-ديدم که دارد با آن مانتوي سفيدِ خزدار و شال زردرنگ و کفش¬هاي براقش مي¬آيد، با دستپاچگي، خودم را مثل مرغِ پَر-کَنده اين در و آن در مي¬زدم تا خودي نشان بدهم و دلبري¬ کنم. اما هميشه حسرتِ داشتنش را قورت دادم. شايد هميشه مثل يک نَرّ غول برايش ظاهر مي¬شدم. شايد از اين سبيلِ از بناگوش¬دررفته و قد کوتاهم دل چرکين داشته. يک بار، استاد نيم¬مصراعي را خواند:
«من از بيگانگان هرگز ننالم»
و گفت: «خانم مينا فرح¬مند! مصراع دومش را شما بفرماييد».
مينا مِن و مِن کرد. در خاطر نداشت. من که در رديفِ پشت او نشسته بودم با صداي ريزي نجواکنان گفتم:
«که با من هر چه کرد آن آشنا کرد»
 طلبکارانه برگشت و گفت: «آقاي محترم! ميشه ساکت باشيد؟! دارم فکر ميکنم».
امشب توي تاکسي مي¬خواستم به راننده بگويم يک گوشه¬اي نگه دارد و يک معرکه¬اي راه بندازم و حسابش را بگذارم کف دستش. هوچي¬گري کنم و از خجالتش دربيام. بهش حالي کنم که چرا مثل کبک سرش را توي برف کرده بود و به من بي-توجهي مي¬کرد. البته او هم شايد در جواب من مي¬گفت: «آقاي محترم! اين کارها چيه!». يادم مي¬آيد روزي به خودم دل و جرأت دادم و در حياط دانشگاه، با هر ضرب و زوري بود، جلو رفتم و گفتم: «خانم مينا فرح¬مند! اجازه دارم وقت عزيزتون رو فقط چند دقيقه بگيرم؟». خشم در صورتش نشست و در جوابم گفت: «در چه باره¬اي؟». گفتم: «امر خير». با چشماني پريده گفت: «آقاي محترم! خدا روزي¬تون رو جاي ديگه حواله کنه!». اگر سنگ بود با آن حرف تکه¬تکه ميشد. اما دل من سنگي¬تر از اين حرف¬ها بود. کله¬شقي مي¬کردم. سر پرشوري داشتم. اما حالا چي؟! تبديل شدم به يک دستمال چروکيده¬اي که خلط و آب دماغ را با آن گرفته باشند. شدم مثل سُتوري که تا مي¬بينند بقيه را ذبح مي¬کنند، جفتک مي¬اندازند. به همين نقاشي¬اي که از جمعه¬بازار خريدم نگاه مي¬کنم. دختر و پسري در آن، دست هم را به گرمي گرفته¬اند و در باغ، پهلو به پهلوي هم، دل مي-دهند و قلوه مي¬گيرند. اما نه آن پسر شبيه من است و نه ريخت و قواره¬ي آن دختر به مهتاب رفته است. مضحک¬ترين صحنه¬ي عمرم زماني بود که پشت پنجره¬ي کلاس کز کرده بودم، داشتم حياط را مي¬پاييدم. يکدفعه ديدم مينا دارد از کنار ديوار دانشکده فني با همان ادا و اطوارش مي¬آيد. کتابِ داخل کيفم را برداشتم و مثل استادها چشمانم را روي کتاب دقيق کردم و اظهار کردم دارم مي¬خوانم. کوبه¬هاي نبضِ صورتم تندتر ميزد و چشمانم انگار تحت فرمان مغزم نبود و چپ و راست ميشد. تاپ¬تاپ قلبم را مي¬شنيدم. همين که مينا از زير پنجره داشت رد ميشد، يکي از همکلاسي¬هايم، فکر کنم محمود طالبي بود، با صداي خراش¬دارش گفت: «مرتضي! آفتاب از کدوم طرف دراومده اَداي آدم¬ها رو درمياري و کتاب دستت گرفتي؟». دور و وَري¬هايِ محمود، دستانشان را به پا و سينه مي¬زدند و مينا و دوستانش هم سرشان را تکان ميدادند و از شدت خنده، ريسه مي¬رفتند و داشتند روي زمين مي¬افتادند. فهميدم خيت کردم. از خجالت تا دو هفته دانشگاه نرفتم. خدا دانيال را خير بدهد که آمد و چند فحش آب¬نکشيده به تنبانِ محمود بي¬همه¬چيز چسباند. نمي¬دانم چرا اين ذوق و حرارت را براي مهتاب ندارم. چرا اصلاً دلم نمي¬خواهد جلويش خوب جلوه کنم و کتاب به دستم بگيرم و فاضل¬مآب باشم. شايد سرما و تلخ بودنش، آتشِ بذله¬گويي من را خاموش مي¬کند. بهتر است امشب زودتر بخوابم تا فردا به کارهاي خانه رسيدگي کنم. به گمانم امشب زده است به کله¬م. چشم¬هايم دودو ميزند. به دلم افتاده که فردا از همان عصر جمعه¬هايي است که هميشه چشم¬انتظارش هستم؛ عصر جمعه¬هايي که رنگ¬آميزي¬اش به دست مينا بود. چه خوب است اصلاً خوابِ عصرهاي جمعه¬ها را دوباره ببينم.  
-مرتضي! لِنگه ظهره! نمي¬خواي بلند شي؟ برو اون ريشتو بتراش. بوي بدي ميدي به خدا. مگه نگفتي امروز عصرِ جمعه، دانيال و زنش ميان. يه حمامي برو. به بابا ننه¬ت زنگ زدم و دعوتشون کردم. مامانم هم مياد. اما مي¬خوام بدوني که نوعِ حرف¬زدن مادرت اگه باز هم مثل دفعات قبل باشه ميزنم تو پرش و حالشو مي¬گيرم.
 با پُشت دست، چشم¬هايم را مي¬مالم و به گونه¬هاي پُف کرده و چشمانِ بي¬حالِ مهتاب نظر مي¬اندازم و مي¬گويم:
-اين چه حرفيه تو مي¬زني مهتاب!
-از من گفتن. ميرم خرت و پرت بگيرم. هيچ چي خونه نداريم. زود هم برو حمام تا اين بوي تعفّنت به خونه گند نزده.
دوش آب را باز مي¬کنم و گرماي ¬آب، آهسته¬آهسته شريان¬هايم را به جنبش در مي¬آورد. حمام، تنها جاي خانه است که مي¬توانم نفس آزاد بکشم. به آينه¬ي بخارگرفته و کوچکِ روبرو خيره مي-شوم. خودم را نشسته در همان زيراندازي مي¬بينم که، هر عصر جمعه با رفقاي کلاس، روي سبزه¬هاي اِوين دَرکه پهن مي-کرديم. اين شُرشُرِ آب داغ چه لذتي دارد. از شب¬هاي اولِ ازدواجم هم گرم¬تر است. آن روزي را که از بختِ کور من باران شديدي آمد، به طوري که انگار از لوله¬هاي آفتابه، آب فرو مي-ريختند، و مجبور شديم وسايلمان را جمع کنيم و زير آلاچيق خيمه بزنيم، هيچ گاه فراموش نمي¬کنم. سرما به قدري سوز داشت که خيال مي¬کرديم سوزن¬هايي را در پوستمان مي¬کنند. مَنِ    کله¬خراب، خودم را با هر زحمتي کنارش چپاندم. آتشِ بي¬جاني با کاغذ و جزوه¬ها روشن کرديم. مينا دست¬هايش را هر چند ثانيه به آتش مي¬رساند و وقتي حس مي¬کرد ديگر دارد مي¬سوزد، برشان مي¬گرداند توي جيب کاپشنش. دستهايش مثل مرواريد سفيد بود و وقتي به آتش مي¬خورد مثل لبو سرخ ميشد. وقتي فهميدم سرما پشتِ دستش را قاچ قاچ کرده، بغضم گرفت. نفسم را در سينه و مغزم فرو دادم و با حالتِ کودکاني که در اردوي مدرسه بخواهند دوست پيدا کنند، سرم را به طرفش خم کردم و با دلهره گفتم: «خانم فرح¬مند! ميتونم کمي باهاتون مصاحبت کنم؟». سرش را که در کلاهِ کاپشنش مخفي شده بود به سمت من برگرداند و گفت: «نه آقا! شما دست از سر کچل من بر نمي¬داريد؟ دلتون خوشه¬ها!». با اخم و تخم رفت و زير درختي ايستاد و يکي از دوستانش هم دنبالش جَستي زد و کنارش رسيد و بغلش کرد و دلداري¬ش داد. ديدم که داشت با عصبانيت به آلاچيق اشاره مي¬کرد و انگار از چيزي ناراضي بود.
-مرتضي! حوله¬ت را با خودت نبردي؟
-نه خانم. لطف مي¬کني بدي؟
-خيرِ سرت مرد شدي؟! مادرت چي بهت ياد داده؟ بيا بگيرش خرسِ گنده.
محمودِ ناکس چقدر آن عصر به من خنديد. مي¬گفت :«مرتضي خوب خودت رو سکه يک پول مي¬کني¬ها. آخه چرا بايد اون خانم خوشگله به تو جواب مثبت بده؟ هان؟ نه مال و مکنتي داري و نه عقل درست و حسابي. قدت هم چند وجب کوتاه¬تر از دختره¬س!». روبروي من دو سه تا دختر تي¬تي¬ش ماماني و خُل¬وضع نشسته بودند. با حرفهاي محمود، قهقه¬هاشون گوش آسمان را کر کرد. پسري کنار محمود نشسته بود به نام طاهر عباسي، گفت: «محمود مي¬دونم اين دختر روزي توي چنگ خودته. شيرينيِ عروسيت رو بخوريم پسر، غم تو دلت نباشه، اين دختر چشمش دنبال توئه، هواخواهِتيم پسر». دانيال به طرف آنها برگشت و گفت: «شماها اسم خودتون رو گذاشتيد مرد؟! يکبار ديگه ببينم کسي بدخواهِ مرتضي شده، جلوش درميام و سنگِ رو يخش مي¬کنم».
روي کاناپه مي¬نشينم و چشمم به مهتاب مي¬افتد که از اين گوشه¬ي آشپرخانه به آن گوشه¬اش مي¬رود و مثل خرگوشي شده که راهِ فراري برايش نمانده است.  
وقتي دستش را روي دستگيره¬ي درِ تاکسي گذاشت حلقه¬اش را ديدم. تلفنش زنگ خورد و گفت: «الو سلام. مامان هنوز که نيومدن؟ من دارم ميرسم. رفته بودم براش چيزي بخرم غافلگيرش کنم. آره آره فردا باهاش از صبح بيرون ميرم و شبش هم جايي هستيم». سرم را به جلو خم کردم و از آينه بغل ديدم که لبخندِ کم¬رنگي روي لبش هست. به شال زردرنگش نگاه کردم که با پيچ و تابِ ملايمي روي سينه¬اش لغزيده بود. به ساعتش چشم دوختم که براق و شفاف بود و دست سفيد و نازکش را مثل عروسکي گران قيمت و زيبا کرده بود. هر وقت نگاهم به نگاهش مي¬افتاد بي¬اختيار مي¬شدم مثل نوزادي که از مادر جدايش کنند و همين که مادرش را ببيند بُق کند و بخواهد در آغوشش شيرجه بزند.
-مرتضي! پاشو يه کاري کن! ساعت چهاره. در خونه رو درست کن. مگه نمي بيني قِژقِژ صدا ميده؟ با مشت و لگد بسته ميشه لامَصّب. برو يه روغني بزن. اسم خودت رو گذاشتي مرد؟ بابات چي يادت داده پس؟!
-باشه انجامش ميدم. صدات رو بيار پايين. همسايه¬ها مي-شنون.
ترم سوم بود. توي راهروي دانشگاه جمع شده بوديم. نمره¬ها آمده بود. معدلم عالي شده بود. محمود و طاهر عباسي و يک پسر جوهَرلَق و سيگاريِ ديگري به نام نورافکن آنجا بودند. دخترها هم بودند. گلِ سرسبدشان مينا هم بود؛ با همان مانتوي خزدارِ سفيدرنگ و شال زردرنگ. نورافکن شلنگ¬تخته مي-انداخت و موس¬موس مي¬کرد. بو بردم که تصميم¬گرفته دل مينا را بدست بياورد. محمودِ بي¬همه¬چيز هم يک طرف مثل هميشه آويزان و خميده به ديوار تکيه داده بود، چشمانش ميديد، اما همه فکر مي¬کردند خواب است، هميشه همان قيافه¬ي انکرش را داشت. با چشم¬هاي دريده¬ش به مينا نگاه مي¬کرد. دو نفرشان را صدا کردم و جلو جلو به بيرون دانشکده رفتم. برگشتم و گفتم: «شماها معلومه داريد چه غلطي مي¬کنيد؟ يه بار ديگه ببينم دور و بر اون دختر آفتابي شدين خرد و خاکشيرتون مي¬کنم. شماها ناموس نداريد؟». همين که کلمه¬ي ناموس از دهانم کَنده شد و مثل آب دهاني روي صورتشان پخش شد، با قيافه-هايي غضبناک به طرف من هجوم آوردند و زد و خوردي شد که تا چند روز، هر کدام از ما زخمي و زيلي بوديم. در آن وازاريات، دانيال ما را از هم سوا کرد و با ماشينش من را به بهداري رساند. مرتضي مثل هميشه سنگ صبور من بود. حتم داشتم مي¬¬توانست من را به مينا برساند. اما غروم اجازه نداد به او بگويم.  
درزها و لولاي در را روغن¬مالي مي¬کنم و دوباره روي کاناپه مي¬نشينم. عقربه ساعت، چهار و نيم را نشان ميدهد. اندام ناهماهنگ و خطوطِ برآمده¬ي شکم و پُشت و بالاتنه¬ي وارفته¬ي مهتاب روي آينه¬ي قدي افتاده است. بي¬ميل و رنگ¬پريده به آينه زل زده است و آرايش مي¬کند؛ شده است مثل جُغدي که از روي شاخه¬ها نحسي¬اش را به اطراف مي¬پراکند. از ساعت دو دهانش قفل شده و در تنش رخوتي ناگهاني دويده است. به عقب برمي¬گردد و متوجهِ نگاهِ زيرچشميِ من مي¬شود و چهره¬اش را در هم مي¬کشد و، مثل حرکاتِ گربه¬اي چموش، در حالي که موهايش چرب و سرش کج به نظر مي¬رسد، به آشپزخانه مي-خزد. انگشت¬هايم را به زير چانه¬ام مي¬کشم و ته ريشِ زبرم که تا زير گردنم امتداد پيدا کرده است، منزجرم مي¬کند. دلم هوايِ همان عصرهاي جمعه¬ي اوين درکه را مي¬کند. دخترک کنار من بنشيند و دست¬هاي مخملي و بچگانه¬اش را روي آتش بگيرد و خنده¬زنان به من نگاه کند. من هم با ديدن شيارهاي پُشتِ دستِ سرمازده¬اش بغض کنم. به او بگويم دستانش چقدر لطيف و الهام¬انگيز است. از محمود و نورافکن و طاهر عباسي هم خبري نباشد. فقط من باشم و مينا و هواي سرد و آتش گرمابخشِ جلوي پاي ما.  
-مرتضي! در رو باز کن! مگه نمي¬بيني دستم بنده؟
احتمال مي¬دهم مادرم از راه رسيده است. بدون اينکه گوشي آيفون را بردارم، زنگِ در را مي¬زنم. صداي ضربه¬هاي برخوردِ کفش¬ها بر پله¬ها قلبم را مي¬فِشُرَد. نگاهم به پنجره¬ي پاگردِ پايين جلب مي¬شود که نمِ باران بر آن نشسته است. دانيال با همان روحيه¬ي صميمانه¬اش پاگرد را دور مي¬زند و با ديدن من در چشمهايش برق مي¬افتد. پشت سرش، مينا با مانتوي خزدارِ سفيدرنگ و شالي زردرنگ بالا مي¬آيد. ناگهان اين بيت در سرم سوت مي¬کشد:
من از بيگانگان هرگز ننالم       که با من هر چه کرد آن آشنا کرد.

دیدگاه‌ها   

#2 جان محمدی 1396-01-30 15:39
[سپاس از شما]مثل همیشه عالی بود
#1 سبحان 1396-01-28 20:56
مثل همیشه عالی بود

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692