داستان «دخترک را همه می شناسند» نویسنده «مینا احمدی کهجوق»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «دخترک را همه می شناسند» نوینسده «مینا احمدی کهجوق»

خیابان نیسانیان خانه ی دائمی کلیسای مسروپ، منتهی به یک سه راهی وسیع بود. شیفته ی قوس های سقف کلیسا بودم. اینکه در عمرم جز مسروپ مقدس را ندیده بودم، یکی از دلایل اصلی این شیفتگی به شمار می آمد. پلان مستطیل شکل کلیسا آرامش محوطه ی درون آن را صدچندان کرده بود. چلیپای بزرگ درون حیاط از دیگر نمادهای دل فریب ساختمان، میزبان اصیل آن به حساب می آمد. مسافران و مجاوران به محض ورود سراغ او می رفتند. کشیش الویس که به زحمت سی سالش می شد، پس از آنکه روبرت از دنیا رفت، مراسم ششم ژانویه را برگزار کرد و پا در این سرنوشت گذاشت. در کنار اینکه دعای ربانی را با صدایی شبیه صدای ویلیامز می خواند، دودوک را هم استادانه می نواخت. می گفت وقتی در جایی تنها باشی از کمترین نشانه های یکی بودن به وجد می آیی. مرا تا محراب برد. بلند گفتم "سیرومم کز". فراموش کرد آمین را در پایان دعا بگوید و به ارمنی دست و پا شکسته ی من خندید.

-باز که خرابش کردی.

سوگندیار، آمین را بلند گفت.

سه راهی را پشت سر گذاشتیم. جاده ی خاکی در آن سوی مرکز شهر، راهش را به سمت لیلیان باز کرده بود. درختان سربه فلک کشیده و مغرورِ زردآلو با تکان بادهای بی حوصله سلام می دادند. الویس دودوک را دوباره برای شاهزادگان بازمانده ی مسیر نواخت و صدای تشکر شاخه ها بلند شد. دست و دلم لرزید. زن در آستانه ی در منتظر الویس ایستاده بود. بیگانگی در نگاه نخست او، مرا ترساند. دیوارها از قامت من فراتر نرفته بودند. دخترک به سمت الویس دوید و دو بار به او گفت:

-بارو یعنی همون سلام، بارو یعنی همون سلام.

یاد دخترک سر سه راهی افتادم. گل فروختن در اراک بی شباهت به فروختن زیره در کرمان نبود. گل هایش را با عشوه های عجیبی می فروخت. گل را که از او خریدم در شب ششم ژانویه به کلسیا رفتم. آنجا بود که الویس را دیدم. دخترک همان گل فروش سابق سر سه راهی بود. زن کنار استکان چایی الویس یک صلیب رنگ و رو رفته گذاشت. وقتی به سمت اتاق برگشت زیر لب صلوات فرستاد و بر سر و شانه های من فوت کرد. چندین بار او را زمانی که از حجره های فرش بیرون می آمد، دیده بودم. از زیرگذر که می گذشتی تا سه راهی فاصله ی زیادی نبود. الویس پاکت را کنار صلیب گذاشت. چایی را با لذت نوشید و دست مرا فشرد. نگاهم را دزدیدم. به خودم گفتم: لابد دخترک عشوه هاشو از حجره ها می خریده. این شهر عجیب کوچیکه.

-خانوم مرمت مدرسه ی کلیسا که تموم بشه، باقی بدهیمو صاف می کنم.

تاریک شده بود. الویس دوباره ساز می زد.

دیدگاه‌ها   

#1 شکیبا 1396-01-18 02:51
سلام
زیبا بود لذت بردم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692