به پژوی سورمه ای رنگ نگاه میکنم . رانندهاش خیلی زرنگ به نظر میرسد درست بر عکس من. به محض اینکه بین ماشین ما و ماشین جلویی فاصله افتاد از خاکی سمت راست سبقت گرفت و خودش را جلوتر از من جا داد. اولش فاصلهام را با ماشین جلویی کمتر میکنم تا پژو نتواند خودش را جلوتر از من جای دهد ولی وقتی چشمم به نوشته لبه صندوق عقب او میافتد خندهام میگیرد:"راه بده با معرفت" . با اینکه خودم به او راه دادهام ولی کمی عصبانی هستم. راستش نه اینکه هوشیار نباشم، نه ! حواسم به دور و برم هست . ولی بیشتر وقتها در آخرین لحظه با خودم میگویم:"آنقدرها هم مهم نیست. " .همیشه همینطورم. مثلا پریروز در شرکت قرار شد میزی را برای هماطاقی جدیدمان در اتاق ما بگذارند. همکارم آرزو بلافاصله میز خودش را کشید کنار پنجره که بهترین جای اتاق است.
خوشمنظره و خوش آب و هوا. در اتاق دو پنجره هست. از شما چه پنهان من هم خواستم میزم را بکشم کنار آن یکی پنجره ولی دیدم بهتره وقتی هماتاق جدید آمد بهش حق انتخاب بدهم و بگویم:"نوبتی کنار پنجره بنشینیم. " میدانستم که به آرزو نمیتوانم چیزی بگویم. کافی است با او راجع به نوبت و این حرفها صحبت کنم . قشرقی راه میاندازد که نگو. معمولا با این جمله هم شروع میکند:"نصف بار این شرکت روی دوش من یک نفر است" و آنقدر از حق و حقوق و طلبهایش از کل جهان میگوید که کمکم احساس گناه میکنم و از حرفم پشیمان میشوم و حتی گاهی عذر خواهی هم کردهام ! وقتی همکار جدید آمد بلافاصله بعد از شنیدن موضوع نوبت گفت:"من حتما باید کنار پنجره بنشینم چون آسم دارم و هوای تازه برایم ضروری است". میبینم روز اول کارش است . بهتر است سر موضوع به این کوچکی دلخور نشود. پس چیزی نمیگویم. خودم با این اخلاقهایم مشکلی ندارم ولی از بس که همه از آدمهای زرنگ تعریف میکنند، کمی احساس بیعرضگی میکنم . حالا هم یک نمونه دیگرش. گاز را که شل کردم تا پژو بیاید جلویم. لبخند پیروزمندانهای زد . نه سرسی تکان داد و نه بوق تشکر امیزی زد. فقط نگاهم کرد و خودش را چپاند جلویم. طعم غباری مه آلود را در دهانم احساس میکنم . غبار از چرخهای ماشینهایی برخاسته که از خاکی سبقت میگیرند .سروصدای دعوای چند نفر که در ترافیک چند ساعته پشت تونل طاقت خود را از دست داداند هم به گوش میرسد . صدای بوق ممتد رانندههای عصبی و خسته با صدای ذهنم که مرا متهم به از دست دادن فرصتها میکند در هم آمیخته. اگر بخواهم حقیقت را بگویم صدای بوق و داد و فریادهای عصبی را به صدای تیز ذهنم که مرا مستقیم نشانه گرفته ترجیح میدهم. اينطرف و آنطرف را نگاه میکنم.غوغایی برپاست. یک عده از ماشینها پیادهشدهاند و مشغول گپ و گفت هستند. عدهای هم با بیقراری سر میکشند تا ببینند جلوتر چه خبر است. خانم و آقایی دنبال دستشویی برای دختر کوچکشان میگردند. ناگهان چشمانم روی لباس شبرنگ سه مرد که چوبدست کوتاه سفیدی را در هوا میچرخانند میخکوب میشود. آنها ماشینهای جلویی را به طرف کوره راهی خاکی که در سربالایی سمت چپ تونل قرار گرفته هدایت میکنند. تونل آنقدر نزدیک است که دهانه مسدود آن را میبینم . دو مرد ماشینهایی را که موفق شدهاند از بقیه جلو بزنند و به سربالایی جاده فرعی راه یابند با حرکت دست به سمت جلو میرانند . پژوی سورمهای که از من سبقت گرفته هم در بین آن ماشینهاست. سومین مرد با همه قدرتش فریاد میکشد و جلوی ماشینهای دیگری که به سمت کوره راه کمین کرده اند را میگیرد . میگوید:"این جاده ظرفیت بیشتری نداره" دهانم خشک است. . صدای ضربان قلبم در گوشهایم میپیچید. مرد راهدار با آن لباس شبرنگ به سمت من میآید تا سوار موتوری شود که کمی جلوتر پارک شده است . از ماشین بیرون میپرم و با صدایی که از التماس و اندوه فرصتهای از دست رفته میلرزد به او میگویم :"آقا من عجله دارم مادرم خیلی بيمار است . در شهر بعدي بستري شده . میشه مرا هم ببرید؟ "صورت آفتابسوخته و پوشیده از ته ریشش را میخاراند . به نظرم میرسد که میخواهد پیشنهادم را بپذیرد و کمکم کند ولی انگار چیزی یادش آمده باشد میپرسد:"گفتی مادرت در شهر بعدی منتظرته ؟" با اشاره سر تایید میکنم. ناگهان برخلاف انتظارم میگوید:"نه! نمیشود! ماشینهای جلوتر در اولویتند." میگویم:" فقط یک ماشین جلوی منه.خوب آن را هم ببر . وضع مادرم خطرناکه . من بايد آنجا باشم . " محکم میگوید:":نمیشود راه باریکه . ظرفیت ندارد. صبر کنید اینها که رد شدند دوباره برمیگردیم."به دستانش که در هوا تکان میدهد نگاه میکنم. خالکوبی روی دستانش آنقدر کهنه است که دیگر خاکستری شده ..قلبی که بالای آن نوشته شده: "تنها رفیقم مادر" . بعد هم نگاهم روی پژوی سورمهای متوقف میشود که حالا دیگر در ابتدای کورهراه میانبر در حرکت است . اگر مادرم بود میگفت:"آدم باید حواسش جمع باشه کسی حقش را نخوره." خدا کند بتوانم زودتر خودم را به او برسانم.
ماشینها هیچ حرکتی نمیکنند. من هم مثل رانندههای دیگر خسته شدهام. پیاده میشوم وگوشه تخته سنگی بدون هیچ شکل هندسی مینشینم . تیز است . کی نوبت من میشود که به جاده خاکی میانبر بروم ؟ اگر تونل هرگز باز نشود چكار كنم. ماموران جلوی کوره راه را با چوب و سنگ پوشانیده اند تا سیل ماشینها به آن راه باریک حملهور نشود . پشت من قطار ماشینها تا جاییکه چشمم کار میکند دیده میشود. کاش بال داشتم و از روی همه ترسها و رنجها میپریدم.
انگار قرار است تا ابد آنجا بمانم..هزارپایی از زیر سنگ بیرون میآید. پیچ و تاب میخورد و به چپ و راست حرکت میکند. با نگاهم تعقیبش میکنم. انگار سرو صدای بیرون قطع شده است . حتی صدایی که اغلب در سرم میپیچید و سرزنشم میکند هم به سکوت محض تبدیل شده . بر خلاف همیشه منتظر گذشت زمان نیستم. فقط من هستم و حرکت پر پیچ و تاب هزارپا . گرما و کرختی دلپذیری درونم موج میزند.
صدای آژیر ماشین راهنمایی و رانندگی مرا از آن حال بیرون میآورد. از جایم بلند میشوم . به سوی صدا میروم. ماشین راهنمایی هنوز خیلی عقب است ولی دو افسر پیاده شده اند . تمام سعی خود را میکنند تا به جادهای که به جای دو ردیف ، پنج شش ردیف کج و معوج از ماشینها آن را پوشانیده است سر و سامان بدهند. بیشتر مردم از ماشینها پیاده شده اند و اینطرف و آنطرف سرگردانند.. من و راننده ماشین جلویی به افسرها نزدیک میشویم. "جناب سروان آخه این چه وضعیه؟ ما شش ساعت است که اینجا گیر افتادهایم ". افسر بدون اینکه نگاهمان کند به همکارش میگوید: "الان ماشین امداد میآید . راه ندارد به تونل برسد. به تویوتا بگو اگر از خاکی کنار جاده خارج نشود جریمه میشود . "مردی میپرسد: "کی تونل باز میشود؟ "افسر به تویوتا که به زحمت میخواست راه بگیرد و وارد جاده آسفالت شود نگاهی میاندازد . میگوید:"تونل ریزش کرده منتظر نیروهای امدادیم. "میگویم :"خوب به همکارانتان بگویید جاده فرعی کنار تونل را باز کنند تا چند ماشین دیگر هم از راه میانبر به آنطرف تونل بروند." افسربرای اولین بار خیره نگاهم میکند. انگار تازه متوجه حضورم شده است. . با حیرت میپرسد":کدوم جاده؟ اینجا جاده دیگهای نداره. "من و سه مرد دیگر با هم شروع به حرف زدن میکنیم . با آب و تاب تعریف میکنیم چطور چند ساعت قبل نیروهای راهدار با مهارت چند ماشین را به فرعی بردهاند تا آنها را از راه میانبر به آنطرف تونل برسانند . دو افسر با حیرت به ما نگاه میکنند. چشمان پریشانشان روی جاده فرعی در حرکت است. به هم نگاهی میاندازند . مشخصات راهدارها را میپرسند . کسی به خاطر نمیآورد چون همه فقط حواسشان به این بوده که خود را به آن ماشینهای نجاتیافتهای برسانند که به کورهراه وارد میشدند. فقط من خالکوبیای را که دیدهبودم برای پلیسها توصیف میکنم.. یکی از مامورها بیسیم به دست از ما کمی فاصله میگیرد . همه به هم نگاه میکنیم. سکوت کرده ایم. از بیسیم صداهای گنگیمیآید ولی صدای افسر را به وضوح میشنویم که میگوید:" یک نفر خالکوبی روی دستش را دیده قربان ... "همگی به صورت افسر کنار دستمان خیره شدهایم. در حالیکه صدایم میلرزد سوال میکنم :" آن جاده به کجا ختم میشود؟"او لبه کلاهش را بالا میدهد . به فرعی مسدود شده با تنه درختها چشم میدوزد و میگوید: "درست به قلب جنگل! "
دیدگاهها
ممنون از ابراز نظرتون!خوشحالم که از داستان خوشتون اومده.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا