داستان «سارا» نویسنده «فاطمه قلندرزاده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «سارا» نویسنده «فاطمه قلندرزاده»

سارا دلش گرفته بود. پشت میز آشپزخانه نشسته بود و خیره شده بود به فنجان چای. دیشب تصمیم گرفته بود، ناهار امروز را چه بپزد. مجید هوس خورشت کرفس کرده بود. همیشه دلش که می‌گرفت پشت میز آشپزخانه می نشست و خیره می‌شد به جایی و فکر می‌کرد. به زندگی‌اش، به مجید، به صبحانه‌ها و ناهارها و شام‌هایی که با هم خورده بودند. خیلی وقت بود که دیگر از خودش با مجید حرف نمی‌زد، همیشه مجید می‌گفت، از کارش و همکارها و گرانی و سیاست و مادرش، از همه چیز و سارا فقط گوش می‌کرد.

صدای زنگ تلفن رشتهٔ افکارش را پاره کرد. سیمین بود. از وقتی سیمین دخترش را به دنیا آورده بود، سارا تقریباً هر روز به دیدنش رفته بود. سارا با خودش گفت: «سیمین زنگ زده برای دلجویی» دیروز وقتی سارا نوزاد آبی پوش سیمین را در آغوش گرفته بود، مادر شوهر خواهرش که همیشه بلوز یقه اسکی می‌پوشید، تا موهای زیر چانه‌اش پیدا نباشد، در حالی که سینی اسپند را در دست گرفته بود، وارد اتاق شد و رو به سارا کرد و گفت: «زن اجاق کور توی اتاق نباشه» و همه زیر چشمی به او نگاه کرده بودند. سارا هم نوزاد را خوابانده بود و بغضش را فرو داده بود و با صدای بلند گفته بود: «میرم چای بیارم» بعد از این که به سیمین قول داد بعدازظهر به دیدنش برود، تلفن را قطع کرد.

سارا با خودش گفت: «چه کسی گفته مردها حسادت نمی‌کنند؟» از وقتی خواهرش باردار شده بود، مجید هر روز تکرار می‌کرد که: «دنبالشان کرده بودند؟»

سارا اما دلش می‌خواست با کسی حرف بزند، دلش می‌خواست با کسی از مجید حرف بزند، با کسی از مجید بگوید. با خودش گفت: «وقتی دانشگاه قبول شدم هیچ نگفت، به هیچ کس هم نگفت اما وقتی اولین بار خیارشور درست کردم و خوب از آب در اومد، ازم تعریف کرد؛ وقتی سر میز شام خبر شاگرد اول شدنم رو به مجید گفتم هم حرفی نزد، در عوض از اینکه ته دیگ سیب زمینی درست کرده بودم، تشکر کرد.» سارا یادش آمد، یک بار که ناهار خورشت قیمه درست کرده بود و مادرشوهرش سرزده به دیدنشان آمده بود، وقتی مادرشوهر غذا را خورده بود، پرسده بود: غذای نذریه؟ مجید گفته بود: «نه مادر، سارا درست کرده» و مادر و پسر چقدر به او افتخار کرده بودند. سارا فکر کرد هر وقت می‌خواهد مجید را خوشحال کند مربا درست می‌کند. مجید عاشق مرباست. مربای آلبالو، توت فرنگی، مربای پوست هندوانه، گل سرخ، مربای هویچ. سارا تمام حواسش را جمع می‌کند تا فراموش نکند توی مربای هویچ، هل بریزد، اگر فراموش کند، مجید مدام تکرار می‌کند: «بازم فراموش کردی هل بریزی توی مربا، بازم فراموش کردی هل بریزی توی مربا».

سارا نگاهی به ساعت انداخت، ظهر شده بود. حوصلهٔ آشپزی نداشت. دلش می‌خواست گریه کند. هیچ وقت در حضور مجید گریه نمی‌کرد، در حضور هیچ کس گریه نمی‌کرد. بلند شد و به اتاق خواب رفت. نگاهی به دور و برش کرد. چشمش به پردهٔ اتاق خواب و روتختی افتاد. با چه وسواسی پارچه‌شان را انتخاب کرده بود. زمینه‌ای کرم با گل‌های برجستهٔ آبی رنگ. در کمد لباس‌هایش را باز کرد. چقدر تاپ و دامن کوتاه و پیراهن‌های یقه باز و زیرپوش‌های تور رنگارنگ داشت. خیلی وقت بود سراغشان نرفته بود، خیلی وقت یعنی خیلی سال. همه را قبل از ازدواج خریده بود. بعضی‌ها را اصلاً نپوشیده بود و بعضی را فقط یک بار. چند دست لباس فیروزه‌ای بلند و گشاد داشت که مجید برایش خریده بود، همیشه آنها را می‌پوشید. آخر مجید عاشق رنگ فیروزه‌ای و لباس‌های بلند و گشاد بود. یک بار سیمین با اعتراض گفته بود: «این چه لباس هاییه که توی خانه می‌پوشی؟» وقتی سارا گفته بود: «مجید دوست داره» سیمین با تعجب چشم‌هایش را گرد کرده بود. سارا یک دست لباس فیروزه‌ای برداشت. فکر کرد وقتی نامزد بودند، مجید همه‌اش از دستپخت مادرش تعریف می‌کرد، سارا یادش آمد وقتی از این حرف‌ها حوصله‌اش سر می‌رفت، خودش را در آغوش مجید می‌انداخت، مجید به آرامی او را از خودش دور می‌کرد و می‌گفت: «زشته» سارا یادش آمد، شب عروسی هم وقتی خودش را در آغوش مجید انداخت و لبخند زد، مجید او را به آرامی از خودش دور کرد و گفت: «زشته»

سارا به یاد ماه‌های اول ازدواجشان افتاد. چقدر مو رنگ می‌کرد، دلبری می‌کرد و مجید شب‌ها چقدر علاقمند به فوتبال شده بود و چقدر او را نمی‌دید و تنها پلوی زعفرانی و خورشت‌های جورواجور او را می‌دید. سارا با خودش گفت: «حتی توی جشن فارغ التحصیلی ام شرکت نکرد، چقدر دوست داشتم وقتی تقدیرنامه رو از رئیس دانشگاه می‌گیرم، مجید منو می‌دید و به من افتخار می‌کرد، به درس خوندنم، به چیزی که دوستش داشتم»

سارا به حمام رفت، به جز کاشی‌های حمام که سفید بودند دیگر همه چیز را به رنگ آبی خریده بود، بارها به دنبال پردهٔ حمام، پرده‌ای با زمینهٔ کرم و گل‌های برجستهٔ آبی رنگ گشته بود و بالاخره پیدا کرده بود. زیر دوش آب فکر کرد باید با مجید حرف بزنم اما نمی‌دانست چه بگوید. با خودش گفت: «وقتی بعد از ده سال خجالت می‌کشم جلوش لباسمو عوض کنم، چطور سر صحبتو باز کنم؟»

سارا فکر کرد خسته‌ام. از صبحانه‌ها و ناهارها و شام‌ها، از میرزا قاسمی‌ها و کوفته قلقلی ها خسته‌ام. از ترشی درست کردن‌ها خسته‌ام. از منجمد کردن‌ها؛ آب میوه گرفتن‌ها؛ سبزی پاک کردن‌ها. فکر کرد ده سال گذشته، ده سال دیگر هم می‌گذرد، باید کاری کنم. خودش را در آینهٔ حمام برانداز کرد و در دلش به مجید گفت: «حتی یک بار هم دستات...» سارا به یاد مادر شوهر خواهرش افتاد. اگر او اینجا بود، پشت چشم نازک می‌کرد، یقهٔ بلوزش را بالا می‌داد، بادی در غبغب می‌انداخت و با صدای بلند می‌گفت: «به حق چیزای ندیده و نشنیده» سارا خودش را خشک کرد، لباس فیروزهایش را پوشید و از حمام بیرون آمد. صدای چرخاندن کلید را شنید. مجید بود با یک دسته گل نرگس. سارا فکر کرد مجید خوشبخت است، خوشبخت و راضی، چرا آرامشش را به هم بزنم و لبخند زد.

 

 

دیدگاه‌ها   

#1 امین 1396-01-17 13:47
زبان روایت، خوب بود. ولی شخصیت پردازی مجید چندان قوی نبود! اینجوری که داستان داره روایت میشه، مجید باید یه آدم شکم چران با وزن 120 کیلو باشه که از قوای جنسی هم بی بهره است!!!!! امیدوارم در آینده کارهای بهتری از شما بخوانیم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692