داستان «مثل گذشته نبود» نویسنده «سیاوش کریم‌زاده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «مثل گذشته نبود» نویسنده «سیاوش کریم‌زاده»

پدر دستی به موهایش کشید وگفت:می خوای برادرت به دنیا بیاد یا خواهرت؟. بخاردهانش مانند کتری جوشیده مامان طلعت بود.بدون جواب نگاهم را از نگاه داخل آینه پدر دزدیدم.ماشینهای گیر کرده داخل ترافیک را نگاه کردم.معلوم بود پدر به وضعیت مامان فکر می کند.وضعیتی که خوشایند هیچ کدام نبود، حتی من.چند شب پیش زیر پتو داشتم با خودم فکر می کردم که حتما روزی پدر،من را حسابی کتک می زنددرست مثل فیلمها.صدای بغض کرده مامان فرصت بیشتری به ادامه ی فکرکردنم نداد.آرام به پدرم گفت:می دونی په خاکی تو سرمون شده؟

_ چی شده؟

درتاریکی اتاق آرام پتو را ازسرم کشیدم کنار تا بهتر بشنوم .مامان نشسته به دیوار تیکه داده بود.پدربه انتظار خبر مامان دراز کشیده بود.

_ باردارم.

وقتی این را گفت بغضش ترکید.پدر گفت:جدی میگی؟

_باهات شوخی ندارم.متاسفانه آره

مامان راست می گفت دیگر مثل گذشته بااو شوخی نمی کرد.همیشه قبل از رسیدن پدر از آرایشگاه او حسابی به خودش می رسید. لبانش را قرمز وچشمانش را سیاه می کرد.دستانش راکرم می زد.به مچ دستانش عطر میمالید.دیگرمثل گذشته نبود .مقصر تمام این اتفاقات کسی نبود به جز من. کاش پدر حسابی تنبیه ام کند و همه چیز تمام شود.هردوسکوت کردند.توی فیلمی دیده بودم وقتی زنه گفت باردارم ،مرد پرید هوا وزنه را بغل کرد .نمی دانم پدر چرا این کار رانکرد. مامان درحالی که گریه می کرد گفت:بدبختی اینجاست که دوقلو هستن .

_چرا گریه می کنی؟باید خوشحال باشی.بهتر از این نمیشه.

_بخاطر اینکه پدری مثل تو دارن .

_ تموم کن این ماجرا رو.معلوم شده پسره یا دختر؟

_یکی دختر یکی پسر.

_بهتر از این دیگه چی میخوای؟

_بدتر از این میدونی چیه؟اینکه یکیشون رو باید انتخاب کنیم.

_منظورت چیه؟

_دکتر گفته یکیشون میتونه زنده بمونه.حق انتخاب اینکه کدومش به دنیابیاد وزندگی کنه با ماست.

پدر نفس عمیقی کشید و سرجاش نشست.گفت:پسر رو انتخاب می کنیم.

_ دلتو خوش نکن سقط میکنم.

این حرف مامان را نفهمیدم سقط.توی فیلمها هم نشنیده بودم.دوست داشتم ازاو بپرسم سقط یعنی چی؟

دعوا که شروع شد پتو راسرم کشیدم وسعی کردم بخوابم تا چیزی نشنوم .فردا جمعه بود وقرار بود حسابی بخوابم. صبح زود با صدای پدر از خواب بیدار شدم.تلفنی همه داستان را برای مامان طلعت تعریف کرد. او هم با عصای مشکی اش خودش را سریعا به خانه ی ما رساندتا مامان را ازسقط کردن منصرف کند. اوپایش را در یک کفش کرده بودو با صدای بلند می گفت:بیخودی انرژیتو تلف نکن من نمی خوام از این آدم بچه داشته باشم.من فقط طلاق می خوام.

من حیاط بودم. وقتی حرف طلاق را شنیدم خیلی ناراحت شدم.توی یکی از این فیلمها دیده بودم موقع طلاق زن ومرد ازهم، دختره باید انتخاب می کرد که پیش کدام یکی بماند.سخت بود برام که انتخاب کنم و سخت تر از او این بود که من باعث این اتفاق بودم.از خودم متنفر بودم.دوست داشتم خودم را خفه کنم .می دانستم مادر چرا می خواهد طلاق بگیرد.در واقع همه می دانستند.اگر من ان روزسراغ کیف پدر نمی رفتم الان مامان این حرف را نمی زد.تازه مدرسه ها باز شده بود و من برای اولین سال وارد مدرسه می شدم.انقدر ذوق داشتم که از پدر زودتر بیدار می شدم. اما ان روز مامان پدر را به زور از خواب بیدار کرد.وقتی پدر چشمانش را باز کرد مامان پرسید:شب کجا بودی که انقد دیر اومدی؟

_یه دوماد داشتم کارش طول کشید.

سابقه نداشت شبها دیر به خانه بیاید.من که حاضر شدم پدر گفت :برواز کیفم پولتو بردار .پونصد بیشتر برنداری.

برای اولین بار دست توی جیبش کردم.کیفش را دراوردم .وقتی که می خواستم پول را بردارم چشمم به یک عکس افتاد.آشنا بود.عکس را برداشتم.خاله منیر بود.دوست مامان.پدر داد زد.پیداش نکردی؟

از دیدن خاله منیرذوق کردم.هر وقت خانه ی ما می امد کلی برایم خوراکی می آورد.پدر در حیاط را باز کرد تا ماشین را روشن کند.سمت مامان دویدم.گفتم:مامان ...مامان...عکس خاله منیر.

_ کجا بود؟

_ داخل کیف بابا.

نفهمیدم چرا مامان مثل من ذوق نکرد.برعکس بدون کفش سمت در حیاط رفت.خاله هم در حالی که نیشخند می زد در دستان مادر بود.تا من کفشهایم را پوشیدم از کوچه صدای مامان بلند شد.پدر درحالی که دستش را جلوی دهان مامان گرفته بود اورا به زور داخل خانه انداخت.

_عکس منیر توی کیفت چیکار میکنه؟

_توی کیف من؟

قبول نمی کرد که عکس داخل کیف اوبوده است.مادر چندبار ازمن پرسید کجاپیداش کردی؟

_تو کیف بابا.

_دروغ میگه توله سگ

این پدربود که دروغ میگفت.مامان حرف من را قبول داشت.چادرش را از روی رخت برداشت وکفشهایش را به پا کرد.دستم را گرفت تا برویم خانه مامان طلعت.وقتی دعوا می شد می رفتیم آنجا.پدر جلوی در را گرفته بود درست مثل فیلمها.الان باید مامان پدر را هل می داد.اما او گفت:از سر راهم بروکنار وگرنه جیغ میزنم.آبروتو می برم.کنار رفت.مامان دستم را محکم گرفت و دنبال خودش کشید.توی فیلمها همیشه، کار به اینجاکه می رسید تصویر آهسته می شد.اما پدرداخل کوچه سریع جلوی مامان ایستادوگفت:سوتفاهم شده ،الکی قضیه رو گنده نکن.برگرد خونه.

_قضیه گندس.اگه دوسش داری باهاش ازدواج کن .فقط اول منو طلاق بده.

مامان طلعت با طلاق مخالف بود برای همین مامان را بعد چندروز راضی کرد تا برگردد خانه. خاله منیر دیگر پایش را خانه ی ما نگداشت .مامان تهدید کرد اگر اسم اورا بیاورم جوردیگری رفتار می کند. امانگفت چه جوری.مادررفتارش خیلی تغییر کرد.او دیگر نمی خندید.شبها وقتی پدر می رسید سلام خشک و خالی تنها حرف بین آنها بود.مامان حتی جای خوابش را عوض کرده بود ودر آشپزخانه می خوابید.او آستین بالا زده بودتا زندگی را بر پدر جهنم کند.پشت گوشی این را به مامان طلعت گفت واین را هم گفت:مقصر من بودم خیلی شل گرفتمش.اما مقصر من بودم اگر عکس را پیدا نمی کردم. یا اگر کنجکاوی نمی کردم مامان طلاق نمی خواست.اگر آن روزدیر ازخواب بیدار می شدم الان صدای خنده مامان مثل همیشه حیاط را پر می کرد.

پدرمثل بقیه ی رانندهای دیگر از ماشین پیاده شده بود.مسیر نگاه همه به سمت جلو بود.مردی که ازسمت چهار راه بر می گشت به همه گفت:تصادف شده.پدربا شنیدن این حرف دوباره پشت فرمان نشست.از اینه نگاهم کرد.پرسید:جوابمو ندادی. واقعا نمی دانستم چی جواب بدهم.اگر خواهرم به دنیا می امد من دیگر اهمیتی نداشتم.توی فیلمها دیده بودم که برادر، برادر را می کشد .می ترسیدم به دنیا بیاید و روزی من را بکشد.پدر دوست داشت برادرم به دنیا بیاید. اما هیچ وقت نگفت چرا از دختر بدش می اید.مامان طلعت میگفت:بخاطر پوز دادنشه که از پسر خوشش میاد. مادر هم تازه پایش را از کفش در آورده بود وازسقط کردن به دختر داشتن رضایت داده بود. امروز از خانم معلم پرسیدم :سقط یعنی چی؟.گفت:به موقش میفهمی.

پدر که از آینه من را زیر نظر داشت گفتم:سقط یعنی چی؟

_یعنی نذارن بچه به دنیا بیاد.

ماشینها آرام آرام حرکت می کردند.وقتی فهمیدم سقط یعنی چی.گفتم:من دوست دارم مامان سقط کنه. بخار دهانم که محو شد پدر آرام زیر لب گفت:توهم لنگه مامانتی. هروقت مامان از دستم عصبانی می شد می گفت:تو هم لنگه باباتی. نفهمیدم من لنگه ی کی هستم.ماشینها حرکت می کردند. پدر دیگر نگاهم

نمی کرد.می ترسیدم ماشین را خاموش کند و برگردد دل سیری کتکم بزند.اما مامان نگذاشت. به پدر زنگ زد که :امروز نهارو مغازه نخور بیا خونه. پدر خوشحالیش را با گاز دادن نشان داد.

وقتی رسیدیم، بادیدن مامانٍ سرجایم خشکم زد.شبیه یک فیلم خوب بود مثل سابق. مامان سر سفره به پدر اعلام کرد :پسر رو به دنیا میارم. پدر با شنیدن این حرف او را بوسید.سرم را پایین انداختم.حالم گرفته شد.خواستم غذا را پرت کنم وبگویم: فقط سقط باید بکنی .این حرف مامان مثل فیلمهای اعصاب خورد کن بود.

پدر اجازه نمی داد مامان دست به سیاه و سفید بزند.هر دو روز یکبار مامان طلعت می آمد و دستی به خانه می کشید و می رفت.دستی هم به سر من می کسید موقع رفتن .می دانستم وقتی آن بچه پایش را در این دنیا بگذارد دیگراز این کارها خبری نیست.توی فیلمها این ماجرا را بارها دیده بودم.هرچقدر من ناراحت بودم پدر در پوست خود نمی گنجید.اما این خوشحالی زیاد پایدار نبود .لحظه ای که خانوم پرستار از اتاق عمل بیرون آمد وگفت:مبارکه هم مادر هم دخترتون سالمن...پدر زبانش بند آمد.مامان طلعت با خوشحالی گفت: خداروشکر.پدر رو به پرستار گفت:دد...ددختت..دخترم؟ قرار بود پسرم به دنیا بیاد.

مامان طلعت گفت:چه فرقی می کنه.خداروشکر سالمن. من وپدر سکوت کردیم چون چیزی برا گفتن نداشتیم.اگر جای پدر بودم حسابی مادر راتنبیه می کردم و این دختر راهم می انداختم بیرون. اما نه این برای من خوب بود پدر اورا دوست نداشت.پدر این فیلم مامان راهم دوست نداشت که لحظه ی اخر به دکتر گفته بود:دخترم رو نجات بدید. پدر وقتی پرسید:چرا اینکارو کردی منم حق داشتم انتخاب کنم.

مامان در جوابش گفت:تو حقت رو دادی به اون زنه.

مامان خیلی بازیگری خوبی بود درست شبیه فیلم ها.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692