داستان «ماه و گرگ نابالغ» نویسنده «امیرحسین شریفی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «ماه و گرگ نابالغ» نویسنده «امیرحسین شریفی»- باید بیشتر کنیش،خیلی بیشتر،فهمیدی؟

این را گفت و چادرش را به دور دختربچه پیچید.لباسش سیاه بود.آسمان هم سیاه بود و ماه به کمرنگی می تابید.

دختربچه از زیر چادر پیرزن که بیرون آمد گفت:حالا میشه"بالدارم"رو بدی؟

پیرزن به گونه ای چادرش را روی صورتش گرفته بود که تنها چشم چپش دیده میشد.از کیف سیاه و زشت کنارش یک بطری که درونش یک ملخ مرده -که از وسطش سوزنی رد شده بود-در آورد و به دخترک داد

دختربچه بطری را با دستش پس زد و با صدای جیغی گفت:اینکه بالدار نیست.اون زنده بود. پیرزن خنده ی روی لبش وقتی تمام شد که پول ها راتوی کیفش میگذاشت.رو به دخترک کرد و با اخم گفت:آخه چون تو فقط هفتاد هزارتومن تونستی جمع کنی. اگه میخوای ی بالدار زنده داشته باشی باید صد هزار تومن جمع کنی.

صد تومن خیلی زیاده بیشتر از یه روز وقت می گیره

پیرزن دوباره خنده اش گرفت و گفت: فقط کافیه نظرشون رو به خودت جلب کنی

لحظاتی بعد دختر بچه بطری به دست به آن طرف خیابان که در ورودی ایستگاه مترو و بساط دست فروشی   دخترک بود رفت. دختر بچه صورتش از میزان دودی که امروز خورده بود سیاه شده بود. چشمانش مثل یک حیوان وحشی درشت شده بود. دخترک قدش کمی از نیم تنه ی آدمای اطرافش بلندتر بود. لباس سبزش که الان سبز تیره شده بود، میان آن پیاده روی شلوغ مثل تکه ای لجن، خودنمایی میکرد. بطری در دستش بود و سر به پایین راه خودش را از بین مردم پیدا میکرد، که ناگهان از روبرو به بدن مردی خورد که کفش های نو و براقی به پا کرده بود. بطری از دست دختر بچه به روی زمین افتاد و ملخ خشک شده میان خورده شیشه های بطری، سطح شطرنجی پیاده رو را تزیین کرد. دختر بچه سرش را بالا آورد، مرد جوانی با لباس رسمی و موهای لخت طلایی دید. مرد جوان به دختر بچه نگاه کرد و گفت: چرا جلوتو نمی بینی؟ مگه بهت مامان بابات یاد ندادن چجوری باید راه بری؟. دختر بچه زد زیر گریه. همه ی عابران توجهشان به صدای دخترک و نگاه متعجبانه مرد مو طلایی به او جلب شد. مرد روی زانوهایش نشست با دستانش دخترک را گرفت و گفت: چرا حالا گریه می کنی دختر؟.مرد جوان در حین گفتن این جمله یک اسکناس دو هزار تومانی در دستان دخترک گذاشت.

دخترک گفت: اگه میخوای گریه نکنم باید ازم بالدارم رو بخری.

خب چند میفروشی؟

صد هزار تومن

مرد مو طلایی جا خورد و با لحن کمی تند گفت: صد هزار تومن؟؟؟ من اصلا پنجاه هزار تومن هم ندارم

دخترک گفت: پس هر چی تو کیفته بم بده.

مرد مو طلایی بعد کمی تامل کیفش را از جیب کتش بیرون آورد وبازش کرد. یک پنج هزارتومانی درون کیف بود

دخترک سریع پنج هزار تومانی را برداشت و گفت: حالا بالدارمال توست.

مرد مو طلایی که به معنی واقعی کلمه چاپیده شده بود. ملخ را از روی زمین برداشت و همان طور که جثه ی مرده ی ملخ در دستش بود وارد ایستگاه مترو شد .اول خواست به سطل آشغال بیاندازتش اما وقتی که به سطل آشغال رسید حیفش آمد چیزی را که برایش پنج هزار تومن داده بود را به داخل سطل زباله بیاندازد. برای همین ملخ را کنار سطل آشغال روی سکویی گذاشت. به در واگن که رسید جمعیت غوغا میکرد. دستانش را درون جیب های بزرگ کتش کرد و خودش را داخل توده ی مردمی که جلوی در واگن ایستاده بودند کرد. در واگن که باز شد، جمعیت به داخل واگن هجوم بردند. فریاد ها و ناله های مردم که زیر دست و پای دیگران می افتادند بی اختیار بلند شد.

پسر جوانی که یک کلاه گپ مشکی کوچک را به سختی روی سرش فرو کرده بود. از میان بقیه ی مردم خودش را بیرون آورد و توانست زود تر از بقیه وارد واگن شود به سمت اولین صندلی واگن رفت و عجولانه نشست. وقتی که نشست کتش به حالت بدی در آمده بود. همان لحظه خانم جوانی با لباس قرمز از کنارش رد شد . روی صندلی روبروی پسر نشست. بعد از او پیرمرد اخمویی هم آمد و کنار خانم جوان نشست. به قدری راحت و صمیمانه که انگار پدر خانم است. پسر کلاه گپی به خانم جوان زل زده بود. گهگاهی برای اینکه طبیعی جلوه کند نگاهش را به سقف می انداخت. اما خیره شدن پسر جوان به خانم طبیعی تر از نگاه کردن به سقف بود. پسر جوان سعی میکرد که حواسش را از دختر خانم پرت کند. به او یاد داده بودند که در مواقع این چنینی چشمانش را ببندد. چشمانش را بست اما بیشتر تصویر دختر خانم به ذهنش آمد. دیگر پسر کلاه گپی را نمیشد کنترل کرد. تمام و جودش در اختیار این بود تا پسر جوان بتواند لمس کردن دختر را تصور کند. اما پسر عاجز تر از این حرف ها بود.

پیرمردی که کنار دختر جوان نشسته بود دستی به ریشهایش کشید و با لحنی تند گفت: لعنت به مادر و پدر این ملت که اینقدر وحشی وارد مترو میشن . پیرمرد وقتی که داشت این را می گفت دستمالی از جیبیش بیرون آورد و عرق های روی صورتش را پاک کرد. مرد مو طلایی که صندلی گیرش نیامده بود و کمی آن طرف تر از پیرمرد ایستاده بود گفت: فقط این موقع وحشی ان؟ (نیش خندی زد) همیشه وحشی ان همین چند لحظه پیش ی دختر بچه ی دست فروش کیف پولم را زد اصلا هم نفهمیدم کی؟ داشت گریه و زاری میکرد،اومدم بهش پنج هزار تومن کمک کنم کیفم رو از جیب کتم بیرون آوردم. فکر کنم اون موقع فهمید کیفم را کجا میگذارم. ولی هنوزم نفهمیدم کِی تونست ازم بدزده ولی مطمئنم که کار اون یا یکی از همدست های حروم زادش بود.

مرد عینکی ای که کنار پنجره نشسته بود و میشد از دستانش استرس و اضطرابش را فهمید همان طور که به سیاهی پشت پنجره نگاه میکرد گفت: حروم زاده ها. حروم زاده ها. در این لحظات پسر کلاه گپی همچنان در حال نگاه کرده به دختر و تصور کردن در آغوش بودن دختر روبرویش بود. پیرمرد از پهلو خودش را به دختر خانم کنارش چسباند و خطاب به او گفت: دخترم میخوای جات رو با من عوض کنی ؟ این پسر حروم زاده انگار نمیفهمه چجوری باید به یک خانم نگاه کنه. و لبخند آرامی زد. مرد عینکی دوباره با خودش و اینبار کمی بلند تر گفت : حروم زاده ها، حروم زاده ها.

مرد مو طلایی به فکر کیف گم شده اش بود، پسر کلاه گپی به فکر خانم روبرویش بود. پیرمرد در تلاش نزدیک کردن خودش به دختر جوان بود و مرد عینکی ناخن هایش را یکی پسر از دیگری میجوید و می گفت: حروم زاده ها، حروم زاده ها.

دقایقی بعد مرد عینکی مثل اینکه تصمیمش را گرفته باشد تلفنش را از جیبش برون آورد و شماره ای را گرفت:

سلام خانم منشی. با جناب آقای رییس کار داشتم. بله ضروریه ... مزینان هستم....آه جناب آقای رییس سلام. میخواستم بگم که به خدا این دفعه با دفعه های قبلی فرق داره بله دیگه حماقت نمیکنم...دیگه اصلا....امر امر شماست. به خدایی که میپرستید قسم....اصلا دیگه به اسم شما قسم میخورم فقط ازتون میخوام که بازم بزارید تدریس کنم. دیگه اصلا سرپیچی نمیکنم....مرد عینکی طوری که مایوس شده باشد چند لحظه سکوت کرد و دوباره شروع کرد: بخدا غلط کردم به جان شما غلط کردم...

مرد عینکی آنچنان پشت سر هم "غلط کردم غلط کردم "می گفت که اجازه نمیداد رییسش پشت تلفن جوابش را بدهد. همه ی سرنشین های واگن با نگاهی تحقیر آمیز مرد عینکی قوز کرده کنار پنجره را ور انداز میکردند. مرد عینکی ناگهان سکوت کرد. اشک در چشمانش جمع شد. احساس لرزش کرد. کمی بیشتر به جلو خم شد و گفت: ممنون رییس ممنون منو بنده ی خودتون کردید . دیگه به اسم شما قسم میخورم ممنون خیلی ممنون. خدا خیرتون بده.

تلفنش را که قطع کرد زیر گریه زد. در حین گریه به پنجره ی واگن نگاهی کرد.به سیاهی پشت پنجره خیره شد.

مرد عینکی گریه میکرد و همچنان می گفت: حروم زاده، حروم زاده. به ایستگاه بعدی که رسیدند دیگر صدای مرد عینکی قطع شده بود. حالا او هم به دختر سرخ پوش نشسته روی صندلی خیره شده بود. بعد از لحظاتی از واگن پیاده شد و با مترو بعدی برگشت.

از مترو که پیاده شد، ایستگاه بیش از اندازه خلوت بود. تنها یک معتاد روی صندلی آخر ایستگاه لم داده بود و در دنیای خودش سیر میکرد. دو جوان با کاپشن های بادی به دیواره ی راهرو تکیه داده بودند و با هم صحبت می کردند. مرد عینکی به گوشه ای از محوطه ی ایستگاه رفت یک پاکت سیگار از جیبش در آورد. آخرین نخ درونش را به دندانش کشید تا خواست که پاکت را درون سطل آشغال بیاندازد ، شیِ سبز کوچکی روی سکوی کنار سطل نظرش را جلب کرد. به نزدیکش رفت و ملخ کوچکی دید که از درونش سوزنی رد شده بود. از اینکه کسی سعی کرده بود جثه ی ملخی را خشک کند خوشش آمد. ملخ خشک شده را درون پاکت سیگارش گذاشت و پاکت را در جیب کتش.

لحظات بعدی که مرد عینکی از ایستگاه خارج شد آسمان همچنان سیاه بود. گوشه ای ماه کوچکی میدرخشید و ابری سیاه رنگ تر از آسمان هم بخشی از فضا را تصاحب کرده بود. نم نم باران کمی از زمین را تر می کرد. مرد عینکی دکمه های کتش را بست . از سرما درون خودش فرو رفت. صدای" ببخشید یه سوال داشتم" را از پشت سرشنید. به آرامی برگشت. دو مرد جوانی را که قبلا در ایستگاه مترو دیده بود را دید. یکی از آنها که دستش توی جیبش بود نزدیک تر شد. سکوت فضا را پر کرده بود. خیابان خالی شده بود. دیگر کمی از نیمه شب گذشته بود. مرد عینکی همانطور که در یکی از دستانش سیگار بود به آن دو نفر قد کوتاه گفت: جانم بفرمایید. مردی که چند قدم جلو آمده بود ناگهان از جیبش چاقویی درآورد و به سمت مرد عینکی حمله ور شد. مرد عینکی دستش را جلوی صورتش آورد و چاقو با دستش اصابت کرد. چند قدمی به عقب رفت و از پشت به زمین خورد.

هوا بیش از اندازه سرد شده بود. دهان مرد عینکی خشک شده و عینکش به گوشه ای افتاده بود . همه چیز را تار تر از قبل میدید. مرد چاقو به دست روی مرد عینکی خم شد دست در جیب هایش کرد و کیف پولش را برداشت. در کنار کیف پول پاکت سیگاری دید وقتی که آن را هم برداشت، مرد عینکی با همان دستش که خونی شده بود مرد ضارب را به عقب هل داد. آن یکی مرد قد کوتاه به کمک همراهش آمد و با چند لگد به صورت و دماغ مرد عینکی دعوا را تمام کرد. یک از آن دو مرد قد کوتاه در پاکت سیگاری که برداشته بود را باز کرد و به جای سیگار ملخی خشک شده سر یک سوزن دید. با بی اعتنایی آن را به سمتی انداخت و با همراهش در کوچه پس کوچه های شهر گم شدند.

لحظاتی بعد هوا ابری تر شده بود. مرد عینکی که دیگر عینک نداشت با دماغ خون آلود و دست زخمی به راهش به سختی ادامه داد.

دختر بچه ای که لباس سبز رنگ تیره ای پوشیده بود و زد و خورد را با فاصله ای نسبتا کم نظاره کرده بود. آرام به سمت پاکت سیگاری که روی سنگ فرش شطرنجی پیاده رو افتاده بود رفت. در پاکت سیگار باز بود و ملخی با یک بال که بر سر سوزنی خشک شده بود دید. کمی آن طرف ترش بال کنده شده ی ملخ افتاده بود. باران پاکت سیگار و ملخ خشک شده را خیس از آب کرده بود.

دختر بچه پنج هزار تومانی خیس و مچاله ای را از جیبش بیرون آورد و با اسکناس ملخ و سوزن خیس را از روی زمین برداشت. وقتی که خواست سوزن را از بدن ملخ بیرون آورد. کمی دستش لرزید و کل ملخ بر روی سوزن پودر شد و به زمین ریخت. ابر ها جلوی ماه را دیگر گرفته بودند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692