داستان کوتاه «دایی علی» نویسنده «علی پاینده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «دایی علی» نویسنده «علی پاینده»

دایی علی دیگه نیومد. نمی دونم چرا! از مامان که می‌پرسم ناراحت می شه. دوس نداره راجع بِهِش صحبت کنم. بعضی وقتا، می دونی، اون وقتایی که خیلی حالش خوب نیس، حتا ممکنه دعوامَم بکنه. سرم داد می زنه آوین برو تو اتاقت. بعضی وقتا خاله سانی رو هم دعوا می کنه. می گه سانی کثافت تقصیر تو بود. می دونی کَچَل، اون وقتایی که خیلی دلش تنگ می شه. به من که نمی گه، ولی می دونم که دلش تنگ می شه. چیه، چرا اینجوری با اون یه دونه چِشِت نگام می‌کنی؟! دوس نداری کچل صدات کنم؟ دوس داری مِثِ قدیما بِهِت بگم پرنسس؟

آره می دونم، مو داری اما من بازم دوس دارم بهت بگم کچل. مِثِ دایی علی کچل. ناراحتی تَم مث خودشه. مث اون روزی که مامان گفت برو و به دایی کچل بگو توپ قرمزه رو برات بخره. ناراحت شد که جلو همه بِهِش گفتم دایی کچل اما بازم توپرو خرید. باسه اهورا وحشی یم خرید. پسر خاله سانی، همونی که هم چِشِتو کند، هم دَسِتو. وحشی یه دیگه، همه می دونن. حتا خود خاله سانی یم می دونه ولی بازم نمی ذاره بقیه دعواش کنن. وقتی جیش می کنه و مامان سرش داد می زنه، خاله سانی هم سر مامان داد می زنه. اهورا وحشی رو بغل می کنه و نمی ذاره گریه کنه. به مامان می گه باباش وِلِش کرده، من که ولش نکردم که جرأت می‌کنی سر بَچَم داد بزنی. مامان می گه باباشم که رفت تقصیر خودت بود. مگه چند بار نیومد، گل آوُرد. رأس می گه. یه بار من خودم دیدم که بابای اهورا گل آوُرد. یادته، همون روزی که خونهٔ مامان بزرگ بودیم. یه جعبهٔ گنده هم نون خامه‌ای آورده بود. از همونایی که هم من دوس دارم، هم اهورا. بدجنس خاله سانی هَمَشو ریخت دور. نذاشت لااقل یه دونشو وَردارم. حتا نذاشت اهورا هم وَرداره. گفت کثافت شب می ره تو بغل مریم می خوابه، صبح که می شه می ره بَرا من گل می یاره. آخه خاله سانی از گلم مث نون خامه‌ای خوشش نمی یاد. ریز ریز می کُنَدِشونو و می ریزَتِشون تو سطل زباله. یه بار یه خارِ گنده رفت تو دستشو و کلی خون اومد. مامان رفت و براش چسب آورد. نمی دونم الانم آگه باز دَسِش خون بیاد براش چسب می یاره؟ من که هیچ وقت براش چسب نمی یارم. آخه مامان همیشه می گه تقصیر اون شد که دایی علی رفت. می گه آگه اون شب خاله سانی منو گرفته بود تا دایی بتونه بیاد پهلو مامان هیچ وقت نمی‌رفت. بخاطر همینه

که از خاله سانی بَدَم می یاد. آخه می دونی، من دایی علی رو خیلی دوس داشتم. دایی‌های قبلی هیچ کدوم نمی ذاشتن رو پاشون بخوابم. هیچ کدوم بغلمم نمی‌کردن. دایی محسن یه بار منو زد. مامان کلی دعواش کرد. دیگه هم راش نداد. حتا با اینکه کلی سنگ ریزه زد به شیشه خونمون بازم راش نداد. از دایی محسن خیلی بدم می یومد. برعکس دایی علی. وقتی می‌خواستیم از ماشینِ قرمزش پیاده شیم، همیشه بِهِش می‌گفتم دایی، نمی یای خونمون؟ بابام نیس. بیا دیگه. دایی علی به مامان نِگا می‌کرد. مامان داد می‌زد و می‌گفت نه، الان نمی تونه بیاد. پاشو بریم الان همه می بینَنِمون، جمعه به ذلیل شده بابات میگن. آخه بابا فقط جمعه‌ها می یاد خونه. اولش که می یاد ماچم می کنه اما بعدش پشتشو می کنه بِهِمو و می گه بچه برو اون وَر خستمه. دایی علی مث اون نیس، همیشه ماچم می‌کرد و می ذاشت رو پاش بشینم. منم یه بار جوری بغلش کردم که مامان گفت این تا حالا هیچ وقت باباشو هم اینجوری بغل نکرده. می دونی کچل، همون روزی که مامان بِهِش می‌گفت آگه دیدی یه زنی خیانت می کنه بدون که حتمن شوهرش درست باهاش رفتار نکرده. گوش دایی علی رو گرفته بود و آروم دَرِ گوشش می‌گفت اما من بازم شنیدم. تو می‌دونی خیانت چیه کچل؟ من که دُرُس نمی دونم. اما می‌دونم چرا مامان خیلی از بابا خوشش نمی‌یاد. آخه اون میره یه جای دور کار میکنه و فقط هفته‌ای یه بار بِهِمون سر می زنه. مرتبم زنگ می زنه و مامانو دعوا می کنه. دوس نداره من و مامان از خونه بریم بیرون. حتا خونهٔ خاله سانی هم حق نداریم بریم. مامان می گه مِثِ زندان آلگاتریز. تو می دونی اونجا کجاست کچل؟ بابا هَمَش پشت تلفن داد می زنه اما مامان بازم گوشی رو کج می ذاره و می ریم بیرون. اون موقع ها هَمَش به دایی علی زنگ می‌زد تا بیاد دنبالمون. با موبایلش زنگ می‌زد. همونی که هِی سیم کارتِشو عوض می کنه. شماره خونمونو به هیچ کدوم از دایی‌ها نمی‌ده. حتمن می ترسه موقعی که بابا هست زنگ بزنن. اون وقت حتمن بابا عصبانی می شه و می‌زندش. مث اون دفعه که زدش. من جیغ کشیدم و کلی گریه کردم اما بابا بازم مامانو می‌زد. سر منم داد زد. بِهِم حرف زشت زد. از همون حرفایی که همیشه مامان می گه نباید بگی. از همون حرفایی که اهورا وحشی می گه. از همون حرفایی که آدمای بَدِ توی خیابون می گن. بخاطر همینه که من هیچ وقت دلم برا بابا تنگ نمی شه. چیه کچل، چرا اینجوری نگام می‌کنی؟! آره، با همون یه دونه چِشِت. خُب چیه، حق با توئه، بعضی وقتا، فقط بعضی وقتا دلم برا بابام تنگ می شه. اون روزم تنگ شده بود. چند بار بلند گفتم من بابامو می خوام. مامان سریع دست دایی علی رو از رو پاش کنار زد. مث همیشه یواشکی دَرِ گوشش گفت می‌بینی، وقتی جلو این دست به هم می‌زنی سراغ باباشو می گیره. رأس می‌گفت. آخه هیشکی غیر از بابا حق نداره دستشو بذاره رو پای مامان. حتا دایی علی که خیلی دوسش دارم. زشته. مامان همیشه بِهِم می گه زشته. خیلی کارای دیگرو هم می گه زشته. اما نمی دونم چرا خودش اون کارا رو می کنه! یواشکی یا... جوری که من نفهمم. اما من بازم می‌فهمم. مثلن مامان همیشه می گه مردای غریبه نباید بدن زنارو ببینن. بخاطر همین بود که هر وقت دایی علی منو می‌برد دستشویی، جیش کنم، بِهِش می‌گفتم دایی برو اون ور، زشته. اما اون شب من مطمئنم که دایی علی همهٔ بدن مامانو دید. همون شبی که مامان لخت از اتاق دویید اومد بیرون. یادت نمی یاد کچل، همون شبی رو میگم که من تو اتاق خودم خوابیده بودم. همون شبی که خواب بد دیدم و دنبال مامان می‌گشتم. در اتاق مامان قفل بود. یادت می یاد گریه کردم و زدم به در. اون وقت مامان دویید و اومد بیرون. می‌خواستم برم تو اتاق پهلوش بخوابم اما مامان نمی ذاشت. دَرو زود پشت سرش بست. سر منو گرفت رو به دیوار. یه لحظه سرم برگشت. دایی علی بود، خودش بود که از اتاق رفت بیرون. رفت سمت در. مامان می گه خواب دیدی. نمی دونم کچل، شایدم واقعن خواب دیده باشم. آخه اون موقع ها من خیلی به دایی علی فِک می‌کردم. مث الان که تو فِکرِشَم. کچل، تو می گی دایی علی هم جزءِ مردای غریبست که نباید بدن مامانو ببینه؟ آخه من مطمئنم که اون شب بدن مامانو دید. آگه خواب ندیده باشم. ولی نمی دونم غریبَست یا آشنا. دیگه مث اون موقع ها با اون و مامان و خاله سانی نمی ریم بیرون. یادته، عصرا رو میگم. همون موقعایی که اهورا وحشی و داییشم می یومَدَن. دایی یه اهورا هم عین خودش بود. حتا شاید بدتر از خودش. اهورا کلی اَزَش می‌ترسید. چاقوشو در می‌آورد و به اهورا می‌گفت آگه پسر خوبی نباشی گوشتو می‌برم. اهورا گریه می‌کرد. منم بعضی وقتا گریه می‌کردم. دایی علی بغلم می‌کرد و می‌گفت خوشگل مو طلایی گریه نکن. مگه من مُردم که کسی گوش آوینو بکنه. دایی امین با اهوراست. تو که دختر خوبی هستی. چرا باید کسی گوشتو ببره؟ گریه نکن قربونت برم. بعد دایی علی لبشو غنچه می‌کرد و ماچم می‌کرد. ماچ گنده و آبدار. منم اون روز وقتی در خونهٔ اون یکی مامان بزرگ پیاده شدیم و می‌خواستیم بریم لبمو غنچه کردم. دایی علی همینجوری فقط داشت نِگام می‌کرد. وقتی دیدم نمی فهمه گفتم، دایی، نمی یای ماچت کنم؟ دایی خندید. لپشو جلو آورد و گفت چرا قربونت برم، بیا ماچم کن. منم دستمو انداختم دور گردنشو و محکم ماچش کردم. خیلی محکم. دایی امین رو به دایی علی گفت می بینین چقدر بهرامو دوس داره. مامان بِهِش چشم غره رفت. به دایی امین گفت این که بهرام نیست. این علیه. آگه خونه مادر شوهرم بگه با بهرام بودیم که آبروم می ره. همیشه علی صداش کن. آخه یه دایی داره اسمش علیه. آگه بگه با دایی علی بودیم همه فِک می کنن همراه داییش بودیم. دایی امین سرشو تکون داد و گفت چشم. اون و مامان فکر کردن من نفهمیدم. اما من فهمیدم. فهمیدم که می‌خواستن دروغ بگن. از همون دروغای بد که مامان همیشه می گه نگو. تو می دونی کچل چرا آدم بزرگا همیشه به بچه‌ها می گن نباید دروغ بگین. آگه دروغ چیز بدیه پس چرا همیشه خودشون می گن؟! من که سر در نمی یارم. از خیلی چیزای دیگه هم سر در نمی یارم. مثلن نمی‌فهمم چرا اون روز که جلو مامان بزرگ داشتم بِهِت می‌گفتم دایی بردمون باغ و برامون کباب خرید مامان ناراحت شد. یواشکی دستمو کشید و برد تو اتاق و نیشگونم گرفت. نمی‌فهمم خیانت چیه. نمی‌فهمم چرا بابای اهورا رفت. نمی‌فهمم چرا مردا و زنا از هم خوششون نمی یاد اما عروسی می کنن. نمی‌فهمم چرا باباها می رَن یه جای دور و به مامانا و بچه‌ها سر نمی زنن. نمی‌فهمم چرا اونا رو زندانی می کنن. نمی‌فهمم چرا بعضی وقتا باباها عصبانی می شن و مامانو رو می زنن. نمی‌فهمم چرا دایی علی از اون شب دیگه نیومد. نمی‌فهمم اسمش دایی علیه یا بهرام. نمی‌فهمم چرا وقتی اسم مامان محبوبَست باید جلو دایی علی آنی صداش کنم. نمی‌فهمم چرا با اینکه دل مامان براش تنگ می شه زنگ نمی زنه و بگه دایی علی بیاد پهلومون. نمی‌فهمم چرا دایی علی که خودش زن داره شبا می یاد پهلو مامان. حتا آگه تو خواب منم باشه بازم نباید بیاد. نمی‌فهمم چرا مامان اون روز به بهانه خونه دیدن رفت خونه دایی علی یو و زنشو کلی نگا کرد. نمی‌فهمم... زنگ می زنن. می‌شنوی کچل؟ شاید دایی علی باشه و دوباره برامون پیتزا آورده باشه. یا کباب. اما نه. فکر نکنم. پاشو بریم ببینیم کیه. عین بچه‌های خوب دست مامانو بگیر ببینم بلدی. تو دختر خوبی باش. تو دروغ نگو. حتا آگه همهٔ آدم بزرگای تو دنیا بد باشن و بهت دروغ بگن.

*راوی کودک به اشتباه زندان آلکاتراز را آلگاتریز تلفظ می‌کند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692