داستان «مترسک های آویزان» نویسنده «جواد وفایی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «مترسک های آویزان» نویسنده «جواد وفایی»

این اواخر یک مقدار به حرف درآمده بود، یعنی آنقدر با او سروکله زدیم تا حاضر شد یک مقداری برایمان تعریف کند. بیشتر اوقات در خودش بود. آرام و کم حرف، داود را می گویم با آن دنیای عجیب و غریبش. آنقدر آرام بودکه اگر از پشت به او نگاه می کردی فقط از روی تیکعصبی دستش می فهمیدی زنده است. قد کوتاهی داشت. سرش با یک لایه مخمل سیاه وکدر از مو پوشیده شده بود وموهای کم پشتی داشت که به چنگ نمی آمد. قوز پشتش به مظلومیت او می افزود.مثل یک رباط دور حیاط مستطیل شکل پر از جمعیت می چرخید.مکثی می کرد، نگاهی به دیوارهای حیاط می انداخت.

نمی دانم به چه چیزی نگاه می کرد و بعد دوباره شروع به راه رفتن می کرد. موبایلم را از جیبم در آوردم، دوربینش را روشن کردم و از او خواستم هرچه که دوست دارد بخواند.بچه های فیلمبرداری داشتند آن طرف تر فیلم می گرفتند.داود بدون طفره با آهنگ پیش درآمدی که با لبش زد شروع به خواندن کرد. تو که دستت به نوشتن آشناست.... و ادامه داد.وسط ترانه تپق می زد.سوز عجیبی در صدایش بود، آدم را می گرفت.خواندنش که تمام شد دوربین موبایلم را خاموش کردم، حس کردم دارد ناراحتش می کند. با بی حوصلگی مگسهای سمجی را که روی پیشانیش می نشستند با دست می راند.گوشه ی لبهایش کف کرده بود. گفتم: داود الان هوس چه چیزی کرده ای؟ انگشت اشاره و وسطش را با هم روی لب کف زده اش به نشانه یک نخ سیگار بالا برد. گفتم: الان همراهم نیست ولی هر طور شده برایت جور می کنم. ناگهان مثل چوب خشکش زد. فکر کردم به خاطر سیگار ناراحت شده. بغض گلویش را گرفته بود ولی بروز نمی داد. گفت: بیرون کسی منتظر من است، باید بروم. زمانی که به اینجا امدم گفت: منتظرت می مانم. می خواهم با او عروسی کنم، دوستش دارم. حالا دیگر فهمیده بودم وقتی به دیوار حیاط زل می زده به چه چیزی نگاه می کرده. مطمئن شده بودم که به آن طرف دیوار فکر می کرده و آن دیوار بلند، کوتاهتر از افکار او بود که بتواند جلوی اوهام او را بگیرد. از بین هنرمندها عاشق پیکاسو بود. برایم از کارهای پیکاسو صحبت می کرد. به او می گفتم: دوست داری داود پیکاسو صدایت کنم؟ می گفت: نه، با داود خالی بیشتر حال میکنم. در همین موقع ناگهان نعره وحشتناکی از در یکی از اتاقها که به اتاق تاریک معروف بود به گوش رسید. یک نفر داشت فریاد می رد و فحش می داد و مدام با پاهایش به در می کوبید. می گفت: لعنتی ها من را بیرون بیاورید مگر من چه کار کردم؟ به خدا دارم می میرم. من از تاریکی می ترسم. غلط کردم گه خوردم بابا بی پدر و مادرها ولم کنید. آره سرهنگ بود که این کارها را می کرد. صورت چرک آلود و سیاه با لبهای گرد ورم دار به همراه یک جفت چشم وزغی از او قیافه ی وحشتناک و عصبی ساخته بود. یک کلاه خلبانی سرش بود و یک جفت دستکش بافتنی بدون سرانگشت درست مثل موتورسوارها در دستش بود. پرستار گفت اگر قول بدهی آرام باشی و چرت و پرت نگویی تو را بیرون می آوریم. باشد، چشم لال می شوم آ ه م م م. او را بیرون آوردند. یک قوطی ریکا در دستش بود و در آن آب ریخته بود. روی آب کمی کف کرده بود. احتمالا قوطی را خوب نشسته بود. گهگاهی مقداری از آب آن را میخورد و بعد از خوردن ملچ و ملوچی می کرد. موقع آب خوردن مقداری آب از کنار دهانش راه می گرفت و سرهنگ با پشت آستین چرک و سیاه دهانش را پاک می کرد. خیلی پر حرف بود صدای دورگه ای داشت و هس هس می کرد. می گفتند اهل عمل بوده. کله از خودش نبود و حالا او را اینجا آورده بودند. با همان صدای دورگه میخواند: آقا خودش خوب می دونه .... به سرهنگ می گفتم کدام آقا؟ می گفت: همان آقا. آخرش هم نفهمیدم کدام آقا را می گفت. عشق فردین بود و فیلم مورد علاقه اش گنج قارون بود. شخصیت سرهنگ نشان می داد نه عاشق گنج بوده نه قارون. بیشتر عاشق بزم آبگوشت و پیاز و عرق سگی فردین و رفقایش بوده. اگر درون کله اش را می شد دید احتمالا اصطبل اسبی بود که طناب دورش پاره شده و اسبهای وحشی افکارش رم کرده بودند. از همه چیز با نظریه پردازیهای شخصی و اجمالی حرف میزد. انگار تمام مرزهای جغرافیایی را پیموده بود. از سیاست به هنر می زد و از هنر به اقتصاد. سعی می کرد به اطرافیانش مجال حرف زدن ندهد تا خودش یکه تازی کند. مدام به دنبال دوربین فیلمبرداری می رفت. دوست داشت قاب دوربین فقط در اختیار خودش باشد. از دری وریهایی که به هم می بافت گریزی به سوی دکتر زدم. دکتر مرد میانسال و لاغری بود که وسط سرش تاس بود. آرام و کم آزار بود و خیلی شمرده حرف می زد. لکنت زبان داشت. بچه ها دوربین را روبروی دکتر کاشته بودند. می خواستند یک سکانس از دکتر بگیرند. دکتر روی نیمکتی شبیه نیمکت مدرسه نشسته بود. یک پایش آویزان بود و پای دیگرش را روی شکمش جمع کرده بود و با دو دستش قفل کرده بود.هنوز کارگردان شروع را اعلام نکرده بود که سرهنگ خیز خیزان آمد و کنار دکتر نشست. بچه ها هر کاری کردند سرهنگ را از کادر خارج کنند نشد. کارگردان دستور ادامه کار را با حضور سرهنگ در کادر اعلام کرد. خوب ! دکتر در مورد خودتان صحبت کنید. به نام خدا دکتر ادیب هستم، دکترای اقتصاد از شیکاگو. دکتر! پس اینجا چکار می کنی؟ به خاطر اینکه برای آنها خطر داشتم من را از آنجا بی بی بی رون کردند و الان اینجا هستم. ببخشید! چه خطری؟ دکتر گفت: زیادی می دانستم، آنها هم برای منافع خودشان اخراجم کردند. مگر دانستن چه خطری برای آنها داشت؟ آخر مگر نمی دانید، دانستن سرآغاز همه بدبختی هاست. کارگردان با ابروهای درهم کشیده و متعجب گفت: خوب دکتر از علاقه هایت بگو. خاطره های زیادی از امریکا دارم، ولی نامردها نگذاشتند خوشی هایم دوام پیدا کند. یادش به خیر، کنار ساحل با دکتر جونز درباره نظریه های مارکسیست بحث میکردیم. در بین بحث هایمان گهگاهی یک پیک شامپاین می زدیم. در آنجا بود که عاشق همکارم در دانشگاه شدم. بله، ماریا را می گویم. به نظر من مجسمه ای بود که خداوند او را تراشیده بود با آن اندام باریک و موزون و موهای بلوند به همراه یک جفت چشم عسلی کافی بود تا من را خانه خراب کند. عشقی که همیشه یک طرفه ماند. سرهنگ پرید وسط نطق دکتر. بی عرضه، نتوانستی تورش کنی. ب ب ب خدا به هر دری زدم ولی نشد. سرهنگ گفت: معلوم است با این ته ته په ته کردنهایت آن بدبخت را زجرکش می کردی تا یک کلمه برایش ابراز وجود کنی. سرهنگ: ای آقا از این دکتر فیلم نگیر. چرا فیلمهایت را حرام می کنی؟ فیلمبردار: سرهنگ! اگر ساکت نشوی از کادر بیرونت می کنم. سرهنگ: باشد.در همین موقع مسئول آنجا وارد محوطه شد. جوان خوش بر و رویی بود. از آن به اصطلاح دخترکش ها. تیپش شبیه خرده بورژواهای تازه کار بود. این را از موهای از وسط فرق شده و بوی تند ادکلنی که در آن حمام گرفته بود می شد فهمید. خیلی سر و زبان داشت. بچه ها او را آقا محسن صدا می زدند. با بچه های پشت صحنه خوش و بشی کرد. همه با او جور بودند به جز دکتر. دکتر هر وقت به او می رسید راهش را کج می کرد و اخمهایش را در هم می کشید. سرهنگ می گفت دکتر با آقا محسن میانه خوبی ندارد. می گویند این اواخر یکبار که دکتر برای هواخوری به فضای سبز محوطه می رفته، آقا محسن را در حال گل دادن به فاطمه، پرستار بخش دیده و در همان جا تشنج کرده و روی زمین افتاده. بعد از به هوش آمدن هم به آشپزخانه فرار کرده و با چاقویی قصد خودزنی داشته و مدام ماریا را صدا می زده تا اینکه بقیه پرستارها با دادن وعده آوردن ماریا پیش او چاقو را از دستش گرفته بودند و او را آرام کرده بودند. دکتر تمثیلی از ماریا درون فاطمه برای خودش ساخته بود. فاطمه برای او حکم آب روی آتش را داشت. فاطمه مهربان و دلسوز بود و دکتر را به خاطر ضعف شدید بدنی از بقیه بیشتر توجه می کرد و همین توجه بیش از حد باعث پر شدن خلا ناشی از عشق بی فرجام دکتر به ماریا شده بود.کافی بود لب تر کنی و از فاطمه چیزی بخواهی، هر جور شده جور می کرد. یک روز که دکتر و داود و سرهنگ در تایم هواخوری به محوطه رفته بودند از او تقاضای سیگار کرده بودند. فاطمه هم نامردی نکرده بود و یک پاکت ماربرو فیلتر قرمز برای آنها پنهانی آورده بود و به آنها داده بود و کشیک آنها را کشیده بود تا در محوطه پشت ساختمان بکشند. ولی رحمان نامرد زاغ سیاه آنها را چوب زده بود و چقلیشان را پیش رئیس بخش کرده بود. برای فاطمه خیلی بد شده بود و تا یک ماه تحت مراقبت شدید بود که مبادا دوباره از این شیرین کاریها کند. دکتر، داود و سرهنگ همگی هم قسم شده بودند که هر طور شده دخل رحمان را بیاورند و خونش را بریزند. سرهنگ هم به سبک قیصری طرح قتل رحمان را کشیده بود. به این صورت که وقتی رحمان به حمام رفت و در حال دوش گرفتن شد از پشت با تیغ ریش تراشی ترتیبش را بدهد و خون کثیفش را به کف حمام بریزد. رحمان از آن موزمارهایی بود که همه از دستش عاصی بودند. هر وقت خرابکاری می کرد و به دام می افتاد دو حالت داشت. یا خودش را به غش می زد و یا با دستهای زمخت و بدقواره اش محکم به فرق سر نیمه تاسش می کوبید و تهدید به قرص خوردن می کرد. پرستارها هم که او را می شناختند مجبور بودند رهایش کنند. ضعیف ترها را اذیت می کرد ولی مثل سگ از سرهنگ می ترسید. آخر سرهنگ یکی دو بار به او گوش مالی حسابی داده بود. بیشتر از همه داود را اذیت می کرد. او را برای آزار دادن خوش دست تر از همه می دید. به او می گفت: بدبخت منتظر نباش، عروسی کرده. بچه ها ماشین عروسش را دیده اند. داود هم هق هق می زد زیر گریه. پنجشنبه هر هفته را برای مکالمه تلفنی گذاشته بودند. هر کسی یک شماره تلفن داشت که هفت روز هفته را لحظه شماری می کرد تا پنجشنبه برسد و به اقوامش زنگ بزند. یکی به برادرش، یکی به خواهرش، یکی به دوستش و از همه مهمتر داود بود که مجبور بود این حجم کسالت بار و نفرت انگیز از زمان را سپری کند تا پنجشنبه برسد و به سمیه زنگ بزند تا از کذب گفته های رحمان مطمئن شود. در طول هفته مدام با خودش کلنجار می رفت که نکند سمیه عروسی کرده باشد و داود را با دنیایی از تنهاییش رها کرده باشد. آخر سمیه داود را خیلی دوست داشت و پدر سمیه، داود را به اجبار به آنجا برده بود. سمیه دختر خاله داود بود و به او قول داده بود که منتظرش بماند تا او برگردد. کارگردان به عوامل اعلام آمادگی کرد که یک پلان از داود بگیرند. داود را روی صندلی که در فضای سبز محوطه بود نشاندند و دوربین را مقابلش کاشتند. طبق معمول سرهنگ سریش و نچسب بوی دوربین به مشامش رسیده بود و دوباره موس موس کنان آمد و کنار داود نشست. کارگردان که از عصبانیت گر گرفته بود گفت: سرهنگ حرف حسابت چیست؟ سرهنگ تا آمد به حرف بیاید بغضش ترکید و مثل ابر بهار شروع به گریه کرد. با پشت آستین چرک و سیاه صورت و بینی اش را پاک می کرد. صورتش مثل صفحه ابر و باد شده بود. سرهنگ با صدای پله پله آمیخته با بغض شروع به صحبت کرد. اینجا هیچ کس من را درک نمی کند و همه فکر می کنند من یک آدم بی اصل و نصب و حراف هستم که فقط وراجی می کنم. آنها نمی دانند من از کجا آمده ام و که هستم. من عضو گارد ویژه اعلیحضرت بوده ام و موقع راه رفتن زمین زیر پوتین هایم می لرزید. سربازها وقتی اسم من را می شنیدند شاش بند می شدند. اعلیحضرت جلسات سری امنیتی را با حضور من برگزار می کرد و آنقدر به من اعتماد داشت که من را دست راست خودش می دانست. حتی یادم هست یک روز که اعلیحضرت حال نرمالی نداشت من را تک و تنها در اتاقش خواسته بود و حرفهایی را در آن روز به من زد که حتی به هیچ یک از نزدیکانش هم نزده بود. کارگردان گفت: سرهنگ! اعلیحضرت به تو چه گفت؟ سرهنگ خودش را جمع و جور کرد و بادی به قپ قپ انداخت و گفت: هرگز. آن موضوع فقط بین من و اعلیحضرت رخ داد و در همانجا هم دفن شد. این است که می گویم هیچ کس من را درست و حسابی نشناخته. من هرگز اسراری را فاش نکرده ام و فاش هم نخواهم کرد. شما در مورد من چه فکری کرده اید؟ سرهنگ گهواره وار چندین بار سرش را تکان داد و با سکوت تلخی میدان را به داود سپرد. کارگردان گفت: خوب داود بگو ببینم چند سال است که اینجایی؟ داود گفت: دوسالی هست که اینجا آمده ام، یعنی به اجبار من را آورده اند. می گویند دو سه سالی طول می کشد تا بهبودی کامل پیدا کنم. آن وقت می توانم به خانه برگردم و با سمیه عروسی کنم. کارگردان گفت: آیا تا حالا به سمیه گفتی که می خواهی با او عروسی کنی؟ داود با لحن درمانده ای گفت: بله. سرهنگ با قهقهه زجرآوری از روی تمسخر رو به داود کرد و گفت: داود خان از کجا معلوم که این عشق مثل عشق دکتر یک طرفه نباشد. داود با بغضی آمیخته با استیصال سرش را پائین انداخت. سرهنگ که داود را خیلی دوست داشت از حرفی که به داود زده بود و او را رحمان گونه آزرده بود ناراحت شد و بلافاصله زد زیر گریه. کارگردان گفت: سرهنگ چه شد؟ برای چه گریه می کنی؟ سرهنگ هم برای اینکه ابهتش خرد نشود و کسی نفهمد که سرهنگ گارد دلش اندازه گنجشک است خودش را به کوچه علی چپ زد و گفت: آخر من هم عاشق بوده ام.کارگردان: عاشق چه کسی؟ داود: عاشق دختر اعلیحضرت. کارگردان: دختر اعلیحضرت؟ داود: خوب، آره. آن وقتها من آدم حسابی بودم. یک گاردی به تمام معنا. شیک و مرتب. دکتر گفت: سرهنگ تو اگر بیل زن بودی باغچه خودت را بیل می زدی. تو خودت دست کمی از من نداشته ای. سرهنگ که قافیه را باخته بود گفت: نخیر، من مطمئن بودم که دختر اعلیحضرت هم کشته مرده من است. این را وقتی در عمارت اعلیحضرت به فراخوان ایشان برای مبحثی مهم رفته بودم و در حال قدم زدن دور استخر آب بودیم در چشمان آن خانه خراب کن دیدم. اما در بحبوحه جنگها و نا امنی های داخلی و احتمال برچیده شدن حکومت، اعلیحضرت و خانواده اش به خارج از کشور رفتند و من ماندم و حوضم، نه کشکی و نه پشمی. بعد از آن تنها دلخوشیم تجسم واهی دخترک در هنگام چشم دوختن به صندلی اش در شبستان کاخ بود و فیگوری مغرورانه ناشی از عضویت هر چند کم رنگ در کنج صفحه های تاریخ آن خاندان. داود دستش را روی شانه های سرهنگ به نشانه دلداری گذاشت و گفت: سرهنگ ناراحت نباش، تو برای دختر اعلیحضرت از سرش هم زیادی بودی. خدا هم باید در و تخته را به هم جور کند تا چرخ این هستی بچرخد و با این حرفها، غرور خرد شده سرهنگ را به او برگرداند. سرهنگ هم برای اینکه کفه ی عدالت را نبازد به داود گفت: من با تو شوخی کردم، نگران نباش حتما به سمیه می رسی. زندگی خودش تو را هدایت می کند و به آنچه که لایقش هستی می رساند. داود هم ردش را گرفت و همچون محتضری که اطرافیان برای بقا دلداریش می دهند، از آنجا دور شد. کارگردان با فید دوربین روی آسمان ابری و گرفته کات داد. به نظرم می خواست برای القای موثر کارش همذات پنداری مخاطب را برانگیزد. یا شاید .... پرستار وارد محوطه شد و تایم شام را اعلام کرد. همه برای صرف شام به صف شدند. افرادی مثل داود که غذاخور نبودند و غذا خوردن برایشان سخت ترین کار دنیا بود، ته صف می رفتند. درب سالن غذاخوری باز شد و همه به داخل سالن هجوم بردند. داود و سرهنگ و دکتر روی یک میز بودند و رحمان روی یک میز دیگر روبروی داود نشسته بود و پشت سرهنگ به طرفش بود. رحمان هیچ وقت دوست نداشت با نشستن رو در روی سرهنگ غذا کوفتش شود. پس همیشه دنبال جایی می گشت که پشت سرهنگ بیفتد. همگی مشغول غذا خوردن شدند. غذا سوپ بود به همراه کمی کتلت سیب زمینی. رحمان که مهندس آزار و اذیت بود یک رشته سوپ را از کاسه اش درآورد و با دست مشت شده اش همچون گوشت کوبی رشته را روی میز له کرد. داود که این صحنه را می دید با صدای وحشتناکی فریاد کشید: نه، نه، نکشش. چکارش داری؟ رحمان! خدا از سر تقصیرت نگذرت. ان شاءا... سر پل صراط به تقاص این کرم بیچاره خداوند له ات کند. داود با چشمانی اشک بار از غذاخوری بیرون زد و رحمان هم به هدف شومش رسید. با قهقهه ای تصنعی دلش را گرفته بود و روی صندلی اش همچون کش شلواری که در رفته باشد ورجه وورجه می کرد. سرهنگ که این وضعیت اسفناک و زجرآور را می دید، بلند شد و به طرف رحمان رفت. رحمان در حالی که می لرزید، خودش را جمع و جور کرد. به محض اینکه سرهنگ به میز غذاخوری رحمان رسید، رحمان شلوارش را خیس کرده بود و رنگش مثل میت سفید شده بود. عرق از سر و صورتش راه گرفته بود. ناگهان سرهنگ قهقهه ای زد. رحمان هم با آرامش آمیخته با ترسی که از عکس العمل عجیب سرهنگ گرفته بود، پله پله شروع به خنده کرد و دهانش را همچون دروازه غار باز کرد و سرهنگ هم در یک آن، کاسه ی سوپ را روی سرش سرازیر کرد و یک کتلت هم با کف دست روی دهانش چسباند. قیافه ی رحمان چیزی فراتر از تابلوی سیاه مشق شده بود، بازار شامی بود که نگو و نپرس. سرهنگ بلافاصله بیرون زد و رفت پیش داود. داستان از این قرار بود که : یک روز داود مشغول نجات کرمی در خاکهای شخم شده ی باغچه ی محوطه که مورد حمله ی مورچه ها قرار گرفته بود، شده بود. به محض اینکه داود کرم را از میان مورچه ها بیرون کشیده بود، رحمان سر رسیده بود و با دیدن این صحنه برای آزار داود با مشت کرم را له کرده بود. آن نامرد هم برای اینکه این صحنه را برای داود تداعی کند، آن برنامه را در سالن غذاخوری پیاده کرد. تازه آن موقع بود که دلیل آن همه نفرت بچه ها از رحمان را می شد فهمید. اینکه این آدمهای بی آزار چگونه به سرحد جنون رسیده که نقشه ی قتل رحمان را کشیده بودند. در این میان دکتر برای خالی نبودن عریضه گفت: ای کاش می شد این پ پ پ در سوخته را ناکار کرد که دیگر هوس این جور گه کاریها به سرش نزند. سرهنگ چشم راستش را در هم کشید و ابروی چپش را بالا انداخت و زمزمه وار گفت: برای این ابلیس دارم. تایم هواخوری بعد از غذا رسیده بود. همه از سالن بیرون زدند. رحمان از سر خجالت آخر از همه از سالن بیرون آمد و با زهر چشم سرهنگ، خط کار دستش آمده بود. سرهنگ و دکتر روی صندلی محوطه نشسته بودند. سرهنگ زد زیر آواز و شروع کرد به تکرار مکررات: آقا خودش خوب می دونه ... و در آخر با یک آروغ چندش آور کارش را به پایان رساند. حالا نوبت دکتر رسیده بود. نطقش باز شده بود. با من من کردن، آرام آرام ریتم آهنگی را که می خواست بخواند دستش آمد و بعد از هفت، هشت ثانیه شروع کرد: دلم می خواد به امریکا برگردم           بازم به اون نصف جهان برگردم                                                       برم اونجا بشینم در کنار لوس آنجلس و ... دکتر هرچه قافیه و ردیف بود درو کرده بود و گویی شعر نو می سرود. سرهنگ گفت: دیوانه ی روانی اشتباه می خوانی. امریکا که نیست، اصفهان است. آن هم لوس آنجلس نیست، زاینده رود است. دکتر با پوزخندی گفت: تو را چه به ادب و هنر. در بلاهت خودت بمان. تو هم اگر یک سر به لوس آنجلس رفته بودی، اصفهان که سهل است عقل هم از سرت می پرید. اما چه فایده که تو از این چهاردیواری آن طرف تر هم نرفته ای. سرهنگ هم که به تریب قبایش برخورده بود و افکار جهان شمولش در آن طرف مرزها حالا تحقیر شده بود گفت: من اگر درجه هایم را روی سنگ بگذارم آب می شود. هر کجای دنیا اگر بفهمند من عضو گارد ویژه اعلیحضرت بوده ام با آغوشی باز پذیرای من خواهند شد. حالا تو با این دک و پوزت به من فخر می فروشی. واقعا سرهنگ آدم عجیبی است. در ماهیت او آزار و دلسوزی همچون کارد و پنیر در نبرد همیشگی اند ولی با این اوصاف در عمل آدم بی آزاری بود و بیشتر آزارش به خاطر نیش تند زبانش بود. بگو مگویی که بین دکتر و سرهنگ به طول انجامید به هضم غذایشان کمک کرد. فاطمه وارد محوطه شد و تایم خوردن داروها را اعلام کرد. پایان بخش تنها یک روز از ماراتون سخت زندگی و بازیهای طاقت فرسایش. پایان بخش تنشهای مکرر روزانه. داروها را تقسیم کردند. داروها سه دسته بودند. یک دسته فقط آرام بخش بودند و دسته ی دیگر برای جلوگیری از شب ادراری. مقداری هم داروی متفرقه برای خواص بود. همه باید روی تخت دراز می کشیدند و بعد از صرف دارو می خوابیدند. لامپ ها را خاموش کردند و تاریکی مطلقی خوابگاه را فرا گرفت. سکوت و آرامش حکم فرما شد. رحمان دوشاخه را به پریز زد و لامپ ها یکی یکی روشن شدند. بعضی ها سوخته بودند و بعضی ها مثل ستاره چشمک می زدند و خلاصه بعد از چند دقیقه ریسه ها سرتاسر کوچه را روشن کرده بودند. صدای صلوات فضای کوچه را پر کرده بود. بوی پر مغز و غلیظ اسپند کوچه را گرفته بود. دختر بچه ی با نمکی با لباس عروس در میان انبوه جمعیت مشغول رقصیدن و طنازی بود. زنها کل می کشیدند و مردها غرق در کار و بار، دستهای خود را تصنعی به هم می زدند.همه داشتند درباره اتفاقات عجیب و غریب این وصلت پچ پچ می کردند. بعضی ها می گفتند آن بیچاره را الکی دلخوش کردند. بدبخت اگر بفهمد معلوم نیست چه بلایی سر خودش بیاورد. بعضی دیگر می گفتند بابا از آن اولش هم معلوم بود که این دختر را به او نمی دهند. شما اگر بودید می دادید؟ رحمان جعبه ی شیرینی را در دستش گرفته بود و با ادا و اطوار از جلوی هر کس رد می شد تعارف می کرد. می گفت این شیرینی خوردن دارد. وای که چقدر منتظر این شیرینی بودم. راننده جوان و ژیگولی پشت فرمان ماشین عروس نشسته بود و با بوقهای مقطع داشت برای بردن عروس و داماد اعلام آمادگی می کرد. زنها هر کدام با شعارهای خاله زنکی قصد داشتند این نبرد قومی قبیله ای را به نفع خودشان تمام کنند و هر آنچه از بغچه ی داشته هایشان بلد بودند رو می کردند تا شبی به یاد ماندنی در اوراق افتخار طایفه ثبت کنند و به اصطلاح گربه را دم هجله بکشند. عروس و داماد در میان بدرقه ی اشعار رنگارنگ به دم در آمدند. نیش تا بنا گوش در رفته و چشمهای تیز داماد نشان از رضایت مندی وی از پیروزی غرورآفرینش در این داد و ستد می داد. اما چشمان سمیه چیز دیگری را می گفت.کاسه ی خون شده بود. سمیه کوه آتشفشانی بود که هر لحظه امکان داشت فوران کند. چشمان منتظر و جستجوگرش را به اطراف می چرخاند. مثل بره آهویی به دام افتاده، چشم به معجزه ای برای فرار از سرنوشت شوم و تارش داشت. معجزه ای به نام داود. نمی خواست خودش را به آن داماد بدترکیب و ظاهرفریب بسپارد. سمیه داشت در ناامیدی خفه می شد که فریادی از میان جمعیت به گوش رسید. آره، داود بود. برای بردن بره آهویش آمده بود، برای عشقش آمده بود، برای خاتمه ی سالهایی که انتظار کشیده بود آمده بود و برای فرار از نداشتنهایی که در این سالها تحمل کرده بود آمده بود. داماد که با دیدن داود رنگ باخته بود و اوضاع را قمر در عقرب می دید دست سمیه را گرفت و او را به داخل ماشین هل داد و به راننده گفت: هر چه زودتر حرکت کند. داود تا آمد بجنبد ماشین با نیش گازی از آنجا دور شد. داود به دنبال ماشین می دوید و فریاد می کشید: تو را به هرکس که میپرستید، نبریدش. تو را به خدا روزگارم را از این سیاه تر نکنید. اما فایده ای نداشت. چشمکهای پی در پی نور فلشر ماشین شبیه سرنوشتی شده بود که به داود می خندید و او را دنبال خودش می کشاند. و همچنان داود فریاد می زد: سمیه! تو را به خدا نرو. نرو نرو. سرهنگ و دکتر محکم دست داود را گرفته بودند و داود داشت سر و کله اش را به دیوار می کوبید. پرستار گفت: محکم تر بگیرید تا دارو را در دهانش بریزم. لامسب ها! مگر نگفتم هیچ کس نباید از خوردن این داروها فرار کند. شما دو نفر! مگر به شما نگفته بودم چهارچشمی مواظب داود باشید که دارویش را سر موقع بخورد. توهم زده. ممکن بود بلایی سر خودش بیاورد. بعد از خوراندن دارو، داود آرام آرام و سمیه گویان روی دست سرهنگ خوابش برد تا پایانی بر تنش های طاقت فرسای آن روز داود باشد. سرهنگ داود را کشان کشان به سمت خوابگاه برد و روی تخت خواباند و موقع برگشت با نگاهی دزدکی به دور از چشم بقیه، بوسه ای روانه ی پیشانی داود کرد. فردای آن روز داود چاقوی چشمانش را برای رحمان تیز کرده بود. چشم از چشم او بر نمی داشت به طوری که رحمان در چشمان داود که حتی آزارش به مورچه هم نمی رسید برق خطر را می دید و ترس در وجودش رخنه کرده بود، اما دلیلش را نمی دانست. ولی سرهنگ و دکتر از هذیانهای شب گذشته داود متوجه ماجرا شده بودند و مواظب او بودند که دست از پا خطا نکند. آخر داود نشان داده بود که در مواقع بحرانی موجودی کنترل نشدنی است و پتانسیل این را دارد که به خودش صدمه بزند. در این میان آقا محسن برحسب عادت معمول برای هواخوری به محوطه آمده بود. به سمت داود آمد و بعد از احوالپرسی با داود و دو یار غارش گفت: شنیده ام دیشب حالت خوب نبوده و اینجا را به هم ریخته ای. آخر چرا داروهایت را سر موقع نمی خوری؟ مرد حسابی! ممکن بود بلایی سر خودت بیاوری. داود لام تا کام حرف نزد ولی سرهنگ برای رفع رجوع و فرمالیته کردن عدم مسئولیت پذیری خودش و دکتر، آقا محسن را کنار کشید و با سیاست هر چه تمام و با لحنی مرموز گفت: داود اصلا حال خوبی ندارد . فکر کنم برای برگشتن به تعادل نیاز به استراحت و آرامش دارد. می دانید که! اگر زیاد پیگیر ماجرا شوید ممکن است دوباره این قضیه در ذهنش یادآوری شود و این برای او بسیار خطرناک است. خدا کمکش کند. وبا این دیپلماسی آقا محسن را قانع کرد که راهش را بکشد و برود. چشمان غضبناک دکتر هم پشت سر آقا محسن می رفت و با لحنی انتقام جویانه گفت: شرّت کم. امیدوارم دیگر برنگردی. داود هم با خط نگاهی که از دکتر شروع شد و به پشت سر آقا محسن ختم شد، گویا در این بدرقه همراه دکتر شد. بعد از ظهر ابری و گرفته ای بود. باران نم نم شروع به باریدن کرد. محوطه خیلی شلوغ شده بود. آمبولانس آژیرکشان وارد محوطه شد و دو نفر با برانکارد رفتند داخل و آقا محسن را که غرق در خون و بیهوش بود بیرون آوردند و داخل آمبولانس گذاشتند. همه پچ پچ می کردند و گیج و بهت زده از همدیگر می پرسیدند چه شده؟ چه کسی این کار را کرده؟ مگر چکار کرده بود؟ رحمان از ترس داشت به خودش می لرزید و مثل ابر بهاری گریه می کرد. آمبولانس به راه افتاد و داود داشت به انعکاس نور چراغ های چشمک زن آمبولانس در کف محوطه خیس نگاه می کرد و سرنوشت را بدرقه می کرد. آری! اینها موجودات دست نخورده و نابی هستند که به زمین و آسمان اعتقاد دارند، به افق اعتقاد دارند و همچون مترسکهای همیشه از طناب احساسات آویزان هستند و همیشه در معرض خطر هستند ولی با این اوصاف جامعه به چنین مخلوقاتی نیاز دارد نه برای تکامل پازل هستی که برای زیبایی آن.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692