داستان "رؤیای گمشده" نویسنده «فاطمه خشنود»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان رؤیای گمشده نویسنده «فاطمه خشنود»

صفحه دوم روزنامه را باز کرد. مثل هرسال، درست وسط صفحه چاپ‌شده بود. بزرگ‌تر از تمام آگهی‌های دیگر. با انگشت اشاره‌اش چند باری چشم‌ها و گونه‌های عکس را نوازش کرد. انگشتش روی موهای چتری که از زیر شال صاحب عکس بیرون زده بود، ایستاد.

اخم‌هایش در هم گره خورد. با ناخن چند باری موها را خراش داد و با مشت بر کلمه "گمشده" پایین آگهی کوبید. ابروی چپش بالا پرید.

 

-         می‌بینی؟؟ بازم مجبور شدم همین عکسو چاپ کنم. هر چی به پدرت گفتم بزارید یه عکس رسمی‌تر ازش چاپ بشه، این عکس مناسب نیست، قبول نکرد.

گفت چون آخرین عکسته بیشتر به پیدا شدنت کمک می کنه. مسخره ست. سه ساله کارشون شده چاپ کردن عکس تو. اونم تو یه روز مشخص. انگاری همه مردم منتظرن 10 دی بشه و تو رو پیدا کنن. انگار روزای دیگه برای تو نیست.

لبخندی زد و روزنامه را به‌آرامی تا کرد و گوشه میز گذاشت. میز بسیار ماهرانه و زیبا چیده شده بود. شمع‌های کوچک قرمزرنگ، درست در وسط میز و روی مشتی لاشه‌های پرپر شده چند رز هلندی جا خوش کرده بودند و به‌آرامی می‌سوختند. اشک‌هایشان گاهی می‌لغزید و تنه نازک گلبرگ‌ها را می شکافت و روی رومیزی ترمه، آرام می‌گرفت.

بشقاب‌های نقره در دو طرف میز قرار گرفته بودند. قاشق و چنگال در میان دستمال‌سفره، با ربان قرمزرنگی به هم بسته‌شده بودند. پرده‌ها کشیده شده بود و نور محبوس شده در پشت آن‌ها هزار تکه می‌شد تا بتواند از وسعت حریر قرمزرنگی که سر راهش قرار داشت بگذرد و خود را به میز برساند.

-         برای خودت بکش خانومم. البته می دونم خوب نشده. قرمه سبزی درست کردن ما آقایون، مثل پارک دوبل شما خانوماست. هر چقدر سعی کنیم بازم خوب از آب در نمیاد. بخور عزیزم. بیشتر از گوشت، توش عشق ریختم. فکر کنم خوشت بیاد.

دکمه‌های سرآستینش را باز کرد و کمی از سالادی که در دیس بلور کنار بشقابش بود، برای خودش ریخت. چنگال را برداشت و برگ‌های کاهو را در دهانش گذاشت. ناگهان صدای شکستن چیزی از آشپزخانه به گوشش رسید. سر برگرداند. میز غذاخوری درست جلوی آشپزخانه قرار داشت. صدایش را بلند کرد:

-         داری چه غلطی می‌کنی؟؟ مگه نگفتم وقتی غذا می‌خوریم، جلوی چشم ما نباش؟؟ اونطوری به من زل نزن، بی‌پدر... گمشو برو تو بالکن.

صدای بسته شدن در بالکن را شنید. سرش را به‌طرف میز چرخاند و با لبخندی که روی صورت گُرگرفته‌اش جا باز می‌کرد، آرام گفت:

-         ببخشید عزیزم، می دونم همیشه از بودنش می‌ترسیدی. اما کاریش نمیشه کرد. اون همیشه با منه. راستی چقدر این لباس بهت میاد. تو همیشه لباس هندی دوست داشتی. مخصوصاً این دوردوزی های طلاییشونو. همیشه می‌گفتی به لباس هندی، آرایش خلیجی میاد. اما از نظر من خیلی مسخره ست. یه امشبو فکر رژیم نباش. بخور عزیزم. هر سال فقط یک 10 دی داره.

صفحه به‌آرامی می‌چرخید و نوای باخ از گلویش بیرون می‌ریخت. گاهی نسیمی خنک از پله‌های غرق‌شده در سیاهی انبار بالا می‌آمد و شمع‌های روی میز را می‌چرخاند. انبار آن‌طرف‌تر از آشپزخانه قرار داشت. کنار در ورودی. درش همیشه باز بود. گاهی صدای قیژقیژ هواکش کهنه‌ای که تن به قدرت باد می‌داد از میان ظلمات انباری به گوش می‌رسید.

تمام سعیش را می‌کرد که غذا روی کتش نریزد. کمی از کره‌ای را که در ظرف کوچک بیضی‌شکل، قرار داشت برداشت و روی برنجش گذاشت. با قاشقش شروع به دفن کردن کره در بین دانه‌های برنج کرد. قطرات عرق از میان موهای مشکی‌رنگش که با ژل به یک‌طرف خوابانده بود می‌لغزیدند و روی پیشانی‌اش می‌نشستند. لبهایش آرام می‏لرزیدند.

-         همیشه به خاطر این کره‌های گوسفندی که مادرم می‌فرستاد، مسخره م می‌کردی. با هم قرار گذاشته بودیم که تو، کارخونه و الانِ منو ببینی و با به قول خودت، دهاتی بودن ننه بابای من کنار بیای. منم غیرتی که بازم به قول تو ارث بابام بود، بذارم کنارو با راحت بودن تو کنار بیام.

ابروی چپش دوباره بالا پرید.

-         اما هیچ کدوممون نتونستیم سر قولمون بمونیم.

درحالی‌که با چنگال، گونه چپش را می‌خاراند، به لاشه تکه‌تکه شده کره که در میان برنج‌ها جان می‌داد و فرومی‌رفت، نگاه می‌کرد.

صدای آرام باز شدن در بالکن را شنید. اخمی کرد و سر برگرداند و با عصبانیت دستش را چند باری در هوا تکان داد. در بالکن دوباره بسته شد. عرق‌های روی پیشانی‌اش را پاک کرد. قیژقیژ آرامی از دوردست شنیده شد و شعله‌های شمع دوباره بی‌تاب شدند.

-         می دونی رؤیا همیشه فکر می‌کردم دوست داشتن تو یعنی همه چی، یعنی پر کردن تمام نداشته هام، یعنی پررنگ شدن همه داشته هام. تو که صدام می‌کنی، چه با جان چه بی جان، تو که می‌خندی، اخم می‌کنی، قهر می‌کنی، اصلاً هر فعلی که تو فاعلشی برای من بهونه بودن و موندنه. گاهی وقتا فک می‌کنم بادی که از انباری میاد، نفس‌های توئه که لای موهام میره و صورتمو نوازش می کنه.

ابروی چپش دوباره بالا پرید. اشکی آرام لغزید.

-         می دونی رؤیا، شبا تمام چراغای اتاقو خاموش می‌کنم تا جای خالیت روی تخت فراموشم بشه.

آهی کشید و به اطراف نگاهی انداخت

-         تمام وسایلتو نگه داشتم. مثل روز اولش. نگا کن، همه چی هست، مثل این لباس هندی که امشب تنت کردی. میبینی خانومم؟؟ حتی عکسای عروسیمون هنوز روی دیوار اتاق دارن زیبایی تو رو جار میزنن.

کمی مکث کرد و سرش را پایین انداخت.

-         همه چی هست جز وسایل اسکی ت. می دونم خیلی دوسشون داشتی، اما باید چالشون می‌کردم. اگه می دیدنشون تو رو ازم دور می‌کردن. من می موندمو یه جهنم بدون تو. هیچ‌وقت از اسکی خوشم نمیومد. خوشم نمیومد چون نمی تونستم اسکی یاد بگیرم. نمی تونستم تفریح مورد علاقه تو رو یاد بگیرم. برعکس اون مرتیکه الدنگ، منشی خونه زاد بابات.

ناگهان با دو مشتش محکم به میز کوبید. جام کنار دستش تکانی خورد و روی میز افتاد. عرق‌های سرد دوباره روی پیشانی‌اش روییدند و طناب‌های خونین خشم در میان سفیدی چشمانش در هم تنیدند.

-         چقد احمقانه ست این به چشم خواهری و به چشم برادری. مگه میشه؟ معلومه که نه! نه دختری که از سیگار کشیدن باهاش لذت می‌بری و بوی عطرش تو خواب و بیداری باهاته، میشه خواهرت، نه میشه به پسری که زمستونا وقت و بی وقت باهاش میری اسکی بگی برادر. ارث بابامه؟ آره، ولی حقه. اگه زیاده از عشقه. نفهمیدی، خانومم نفهمیدی.

می‌بینی چطوری داره تو بالکن از ترس می لرزه؟ هنوز به خاطر هُل دادنت، شب تا صبح کابوس می بینه. فقط می‌خواست دیگه سر من فریاد نکشی. فکر نمی‌کرد برای همیشه تو تاریکی زیر پله‏ها خاموش بشی.

-         آخ رؤیا، عزیزم. کاش می تونستم اون پایین، زیر اون هواکش زپرتی، یه نهال اقاقیا بکارم، درست تو بغلت. اما نمیشه، این مزاحما نمی ذارن. بهت قول میدم یه روز که دوباره 10 دی شد و دیگه کسی لای برفا دنبالت نگشت و دیگه عکسی ازت هیچ جا چاپ نشد، یه درخت اقاقیا برات بکارم. اونوقت هر وقت نفستو با باد برام فرستادی، بوسه هات بوی اقاقیا میده.

هواکش دوباره آرام قیژقیژی کرد و لبخند، دوباره بر چهره گرگرفته و خیسش نشست. به در بالکن خیره شد. از پشت شیشه خودش را دید که جلوی بالکن میان باران نشسته بود و به داخل خیره بود، با همان سیبیل‌های دسته‌موتوری که دوران عقدش می‌گذاشت و ژاکتی که مادرش برایش بافته بود و رؤیا همان روزهای اول، آن را دور انداخته بود. با دست اشاره کرد که داخل بیاید.

در باز شد و خودش با تنی لرزان و لباس‌هایی خیس، آرام به‌طرف میز قدم برداشت.

-         بیا بشین، انگار امشبم باید من و تو تنها غذا بخوریم. فقط مواظب باش اون لباس هندی رو که از روی صندلی بر میداری خیس نشه.

شمع‌ها خمیده و کوچک شده بودند و با آخرین قوایشان اتاق را روشن می‌کردند. مردی تنها با کت‌شلوار دامادی‌اش، پشت میز نشسته بود و به روبرو لبخند می‌زد.

دیدگاه‌ها   

#2 فرخنده جان ممنونم بخاطر لطفت و خوشحالم که خوشتون اومد 1395-12-20 15:40
نقل قول:
قشنگ بود. متفاوت با همیشه بود و بنظر من توصیفات و فضاسازیش خیلی خوب بود و کاملا احساسات کاراکترها رو می شد درک کرد.
عالی. تبریک می گم
#1 فرخنده 1395-12-16 15:13
قشنگ بود. متفاوت با همیشه بود و بنظر من توصیفات و فضاسازیش خیلی خوب بود و کاملا احساسات کاراکترها رو می شد درک کرد.
عالی. تبریک می گم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692