داستان «شال قرمز» نویسنده «ویدا بابالو»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «شال قرمز» نویسنده «ویدا بابالو»

« اونا 24 ساعته است اشتباهی برنداری خانم جان ، اداره ای هستی از این ببر راحت هم پاک میشه ....خانم ها دیگه نخواستن ؟ » زن با صدای جیغ و داد مهناز که از واگن عقبی می آمد سرش را برگرداند و دولا شد و ساکش را برداشت. روسری اش را که روی زمین افتاده بود تکان داد و شروع کرد به چنگ زدن. لب هایش را ورچید و با اکراه روسری را سر کرد. بقیه پول مشتری را پس داد و به سمت در راه افتاد؛ ته سرفه ای کرد و صدایش را صاف کرد تا حداقل قبل از پیاده شدن چیزی بفروشد؛ با صدای بلند داد زد و گفت :

«خانم های عزیز رژگونه های براق دارم حراج چندتا دونه آخرشه فقط 4000 هزار تومن. روی گونه های خودمم هست از صبح تا حالا هم پاک نشده ...خانم های عزیز تا نرفتم بدم تست کنن؟»

خانم هایی که به صف روی صندلی ها کیپ تا کیپ هم نشسته بودند، چشم هایشان در مسیر حرکت دست مهناز که تازه وارد واگن شده بود، می جنبید. دختر جوان ظرف دو دقیقه می توانست موهایش را با تل بالای سرش به شکل گوجه ببندد و باز کند و بارها این کار را تکرار کند. طوری او را می پاییدند انگار شعبده بازی ماهر است و هر لحظه می خواهد از جیب هایش پرنده و خرگوش درآورد. دختران کم سن و سال تر محو تصویرشان روی شیشه های قطار بودند که بی محابا به دنبال نور و سرعت کش می آمد و تا ته ایستگاه

می دوید. خانمی که به میله تکیه داده بود، صورت زرد و رنگ پریده اش را زیر شالش پنهان کرده بود و مدام خمیازه می کشید. صورت اسبی کشیده ای داشت که روی شیشه ها درازتر به نظر می رسید. چشمش که به شیشه قطار افتاد با دست چپش شالش را صاف کرد و موهایش را جمع کرد و پشت سرش ریخت؛ اما انگار که احساس رضایت نکند دوباره شروع کرد به مرتب کردن شالش. پنج، شش دختر جوان هم روی زمین نشسته بودند و دختر نوجوانی که ابروهای بهم پیوسته ای داشت و با ظرافت و دقت ریمل را داخل مژه هایش فرو

می برد، با صدای مهناز سرش را چرخاند. صدا واضح تر به گوش می رسید و مهناز که سعی می کرد از تمام انرژی اش استفاده کند، با صدای بلند گفت:

«خانم ها کسی نمی خواد از این خط چشم های سیاه امتحان کنه ؟اصلا نمیره . نه پس میده نه پاک میشه فقط 3000 هزار تومن ، رژ 24 ساعته دارم همینه که خودم زدم، خانم های زیبا و خوش آرایش همه ازینا بردن... امتحان کنین ضرر نمی کنین.» صدای زنی که اعلام می کرد قطار تا چند لحظه دیگر در ایستگاه طالقانی توقف می کند باعث شد تا بعضی ها از جایشان بلند شوند و خودشان را به در قطار برسانند. زن فروشنده به سمت در می رفت و زیر لب غرغر می کرد و تا به همکار جوانش رسید صدایش را بلندتر کرد:

«مهناز بهتره بی خیال شی دیگه ...حتما تو قطار قبلی خوابش برده! ...هه ! شاید اگه بدویی تو خط کلاهدوز پیداش کنی ! ( محکم به بازویش تنه زد ) برو بابا دخی ! بذار ما دو زار کاسبی کنیم.خوب آبجی درست نیست دیگه ...»

بعد نگاهی به دختر جوان انداخت که مات و خیره او را نگاه می کرد؛ سرش را تکان داد و دور شد.

خرت و پرت هایی از بساط مهناز به زمین افتاد، به تته پته افتاده بود و دنبال واژه می گشت : «ـوو والا بخدا ... به امام هشتم الان دیدمت ... همینطوری سوار شدم نمی دونستم تو هم اینجایی!...به جان مادرم راست می گم .» زیرچشمی نگاهی به دوروبرش کرد و سرش را پایین انداخت . احساس خفگی می کرد. تهویه ها خراب شده بود و همه با تکه ورق و روزنامه و بادبزن خودشان را باد می زدند. عرق پشت لب و پیشانی اش را پاک کرد و چشمهایش را بست.

- زری اگه دستم بهت برسه ...فقط مونده بود این یه لاقبا منو دست بندازه، حالا یه شب تو حال خودم نبودم . چه غلطی کردم ها با تو درد دل کردم ! من خرم که به تو اعتماد می کنم آخه کسی را ندارم باهاش دو کلمه حرف بزنم! اما بمیرم هم دیگه با این زری نمک به حروم حرف نمی زنم. شب تا صبح می شینه جیک و پیک من را در میاره و خودش نم پس نمی ده. ببین شدم مسخره این و اون ! زنیکه تو اگه زرنگی برو دخترت را جمع کن از صبح تا شب تو بغل این و اون...

زن فروشنده میان جمعیت گم شد، اما هنوز صدایش شنیده می شد. مهناز دولا شد و همه ی مدادهایش را از روی زمین جمع کرد و در بساطش چید. بغض گلویش را فشار می داد، اما از وقتی که به تهران آمده بود، فهمیده بود چطور باید آن را مهار کند تا به گوش کسی نرسد. نفس بلندی کشید. دختری که روی زمین نشسته بود و همچنان مشغول برانداز کردن مژه هایش بود که به هم نچسبند. مهناز به زحمت از میان خانم ها خودش را به او رساند و شالش را که روی زمین غلت می خورد برداشت و به او داد. دخترک سرش را بالا گرفت و لبخندی زد و شال را گرفت و روی شانه اش انداخت؛ اما چشمش روی لوله های قرمز و بنفش و صورتی رژها خیره ماند. با صدای تو دماغی پرسید :

«اینا چند ؟»

مهناز که منتظر همین لحظه بود سریع جوابش را داد و گفت :

« بخدا از صبح همه اش را بردند به جون مادرم چندتا بیشتر نمونده، برای شما 4 تومن از صبح 5 تومن فروختم.»

دختر بدون اعتنا به حرف او غرق در رنگین کمانی از هیجانات تازه که روبرویش لبخند می زد تند و سریع شروع کرد به برانداز کردن تک تک آن ها و همه لوله های رژ را چرخاند و تنها یکی از آن ها را روی دستش کشید تا رنگش را بر روی پوست سفیدش ببیند؛ یک آینه تاشوی محدب هم برداشت و جلوی چشمانش گرفت تا خریدهای تازه اش را در حجمی دو برابر در آینه ببیند. رژ را بر لبهایش مالید و لب هایش درشت ودرشت تر شد ،آن ها را به هم فشرد تا رنگش خوب پخش شود. لبخندی زد و دندان های سفیدش را زیر لبهای قرمز قاب کرد. به دوستش تنه ای زد و به او هم تعارف زد تا رنگ و رویی تازه کند. مهناز در حالیکه داشت بقیه پول دختر را حساب می کرد، زیر لب ذکر می گفت. نگاهی به صلوات شمارش انداخت که همیشه روی انگشت اشاره دست چپش جا خوش کرده بود و شستی آن را فشار داد، عدد 1650 به او چشمک می زد، نفس راحتی کشید و فکر کرد تا 2000 تا چیزی نمانده است.

« ایستگاه بعد، دروازه دولت ، مسافرین محترمی که قصد تغییر مسیر به سمت ایستگاه شهید کلاهدوز یا ارم سبز را دارند از قطار پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما مسیر خود را انتخاب کنند.»

صدای زنی که به مسافران هشدار می داد برای تغییر مسیر از ایستگاه پیاده شوند، لبخندی بر لب های مهناز آورد. شاید هر روز همین صدا او را وامیداشت تا از قطار پیاده شود و در ایستگاه ساعت ها منتظر بماند. نگاهی به دور و برش کرد و وسایلش را جمع و جور کرد و بقیه پول دختر را داد و از میان زن ها کشان کشان به سمت در رفت. در میان شلوغی و همهمه صدای وسایلی را که بر زمین می افتاد می شنید، اما نمی توانست دولا شود و آن ها را بردارد. کلافه و بی حوصله شالش را سفت گرفت که زیر پا له نشود و دندانهایش را به هم فشار داد و با صدای بلند گفت :

« خانم ...خانم زیر پای شما افتاده ... ببخشید یه ذره برین اونورتر ...ای بابا ما ازین ها نون درمیاریم ها »

صدا به صدا نمی رسید و هیچ کس توانایی حرکت کردن نداشت، تنها موجی خودجوش با فشار به سمت در

می رفت؛ انگار همه کسانی که در قطار بودند در این ایستگاه پیاده می شدند. مهناز دیگر نفهمید چگونه از قطار به بیرون پرت شد. چندتا خط لب ها روی زمین افتاده بود و آن ها را برداشت و سرجایش گذاشت و بساطش را مرتب کرد. نگاهی به دور و برش انداخت و چشمش به ساعتی که میان ایستگاه آویزان شده بود خیره ماند. ساعت 7 بعداز ظهر را نشان می داد. این ساعت به او می گفت که الان مرد شیک پوش پیدایش می شود و از پله های برقی پایین می آید و مثل همیشه در ایستگاه، دقیقا در همان جا که واگن آقایان توقف می کند؛

می نشیند، خم می شود و آرام کتابش را از کیفش در می آورد و شروع می کند به ورق زدن تا به صفحه ای که علامت زده برسد. هر روز با چنان ولعی این کار را می کرد که انگار برای اولین بار است کتاب به دست می گیرد. از یادآوری این صحنه ناخودآگاه لبخندی بر لبانش نقش بست و از دور دید مردی از جایش بلند شد. قدم هایش را تندتر کرد و خودش را به نیمکت خالی رساند و نشست و بساطش را همان جا روی زمین رها کرد. احساس کرد کمرش به دو نیم تقسیم شده و مهره های پشتش دارد از جا کنده می شود. به دست هایش نگاه کرد. مچ دست راستش را ماساژ داد و دوباره شستی صلوات شمار را فشرد؛1750 ...شاید همین اعداد خستگی هایش را کمرنگ می کرد و پشت گوش می انداخت. جای سوزن انداختن نبود یک دیوار انسانی جلوی نیمکت ها تشکیل شده بود. زن و مرد، پیر و جوان همه و همه در انتظار قطار بعدی و ایستگاه بعد، با گام هایی تند و بی وقفه از این طرف به آن طرف می رفتند. مهناز از جایش بلند شد تا به سمت واگن آقایان برود و سر و گوشی آب دهد. نگران بود و دلش شور می زد. مبادا توی این شلوغی مرد شیک پوش بیاید و او را نبیند. بساطش را از روی زمین برداشت و راه افتاد. دختر و پسر جوانی دست در دست هم به سمت مهناز می آمدند در حالیکه دختر داشت با ذوق و شوق با آب و تاب حرف می زد و به نظر می رسید دارد ماجرای جذابی را تعریف می کند، ناگهان چشمکی به پسر زد و هر دو با هم خندیدند. پسر دستش را روی شانه ی دختر گذاشت و پیشانی اش را بوسید. مهناز با دیدن این صحنه با خودش فکر کرد کاش می توانست بغضش را رها کند و صدای گریه اش از پله های برقی مترو بالا برود و به گوش خیابان برسد. تیغ نگاه های زنان و مردانی که روی نیمکت ها نشسته بودند و به او زل می زدند، توی تنش فرو می رفت. احساس می کرد لخت و عور در ایستگاه راه می رود و دلش می خواست چشمهای آدم ها را از تنش بکند و روی ریل ها بریزد؛ از این تصور تنش مور مور می شد و سرش را پایین انداخت تا دیگران از چشمهای درشت سیاهش پی به تصور بی رحمانه ی او نبرند. شالش را پهن تر کرد و روی سینه هایش کشید و شانه هایش را به جلو داد. از بچگی عادت داشت قوز کند؛ شش کلاس بیشتر درس نخواند و توی مدرسه از بقیه بچه ها قدش بلندتر بود و همیشه میز آخر می نشست . از همان موقع فکر می کرد باید کمی قوز کند تا مثل بقیه شود و این قوز تا 25 سالگی با او مانده است. موهای قهوه ای بلندش را که از دو طرف بافته بود و زیر شال قرمزش پنهان کرد.

-حتما امروز هم نیامده ... نکنه دیگه مترو سوار نمی شه ؟! اما همیشه توی همین ایستگاه ... همین ساعت ... پیداش می شد. پیش آقا نذر کردم ... بخدا اگه بشه ...اگه باز هم ببینمش...چی میشه خوب ؟ چندبار خواستم بهش سلام کنم ...هی الکی جلوی خودم را گرفتم. اینهمه تا تجریش می رفتم و صم بکم برمی گشتم ای بمیری مهناز...اصلا اینجوری مثل بقیه مردا زل نمی زد تو چشم آدم. فکر کنم دفعه آخری که نشستم پهلوش و آینه ام را درآوردم ناراحت شد. آخه برگشت و همچین چشمهاش را درشت کرد انگار تازه اولین بار است من را دیده حالا خوبه هر روز سر راهش بودم ها ... اما انگار نه انگار...می خواستم بگم چیه ؟ موهام اینجوری خوبه ؟ ....سرش را برگردوند و دوباره شروع کرد به کتاب خوندن نمی دونم توی اون کتاب لعنتی چی بود که همش سرش تو اون کتاب بود. از هولم شالم را کشیدم جلو، فکر کنم خوشش نمی اومد. ننه! فکر کنم از اون غیرتی ها باشه، اصلا اونجوری که اون نگام کرد یهوعرق سرد نشست روی پیشونیم و دست و پام را گم کردم ... اللهم صل علی محمد وآل محمد اللهم صل علی محمد و آل محمد ...1800 ...2 تا 100 تا دیگه بفرستم نذر این دفعه هم تمومه ... یا امام هشتم به جان جدت قسم اومدم پیش ننه ام قول میدم یه هفته خادمیت را بکنم. اصلا فردا برم پیش سیده خانم برام سرکتاب باز کنه...یعنی توی این تهرون بی شاخ و دم دوباره سوار مترو میشه؟ ...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692