داستان کوتاه «سوز و ساز» نویسنده «پونه شاهی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «سوز و ساز» نویسنده «پونه شاهی»

با سوت قطار مردمی که برای بدرقه مسافرانشان آمده بودند؛ از قطار فاصله گرفتند. غول آهنی آرام آرام شروع به حرکت کرد و رفته رفته سرعت گرفت.12 ساعت گذشته است ولی هنوز در سرم قطاری در حرکت است که نه توقف دارد و نه به مقصد می‌رسد. از دست قرصهای دیازپام هم کاری بر نیامده. مثل سوزنبان مسئول و دلسوزی چشمانم باز مانده و نتوانسته‌ام تمام شب حتی برای لحظه‌ای بخواب بروم.

روی تخت دراز کشیده و حوصلهٔ بلند شدن را ندارم. ساعت 6 صبح است باید سحر ساعت 5 صبح به مقصد رسیده باشد. غلتی می‌زنم و باز صدای سوت قطار است و دستی که از پنجره برای وداع تکان می‌خورد و صدای قار قار کلاغها بعد از رفتن قطار ...

کلاغ‌ها... تمرکزم به کلاغ‌ها معطوف می‌شود این‌ها سالیان سال است که در این ایستگاه حضور دارند روی درختهای بلند ایستگاه سکونت داشته و بهتر از هر کسی از ساعت حرکت و توقف قطارها خبر دارند و بیشتر از هر کسی شاهد خداحافظی و یا رسیدن آدمها به هم هستند؛ صدای چرخ‌های قطار با صدای قار‌قار کلاغ‌ها همیشه برایم جزء لاینفک و جدانشدنی بودند؛ سرم پر از صدا شده؛ صدای رفتن؛ صدای چرخهای قطار و قار‌قار کلاغ‌ها؛ با خود می‌اندیشم کلاغها چرا نمی‌روند؟ ولی زن‌ها همیشه می‌روند؟ در ذهن خود رفتن زن‌ها را به دو دسته تقسیم می‌کنم: زن‌هایی که از شدت عشق می‌روند و زنهایی که از شدت نفرت می‌روند...

و اینک سحر رفته است...

تقصیر من نبود؛ تقصیر سحر هم نبود. شاید تقصیر ایستگاه قطار بود با آن جمعیت زیاد و بچه‌های ریز و درشتی که مدام جیغ می‌کشیدند و بالا و پایین می‌پریدند یا گریه می‌کردند یا گرسنه می‌شدند ویا دستشویی داشتند. با آن لباسهای رنگارنگشان؛ اصلاً" تقصیر پدرها و مادرها بود که مدام بچه‌هایشان را با خود می‌آوردند.

بعد از 13 سال زندگی مشترک و رفتن‌ها و آمدن‌های همسرم به پایتخت به منزل پدری این اولین بار بود که به گفتهٔ خودش برای همیشه رفته بود.

صدای سوت قطار مرا را بخود می‌آورد. بلند می‌شوم و به طرف دستشویی می‌روم. جلو آینه دستشویی به آینه زل می‌زنم

در آینه یک قطار در حال حرکت است و چند کلاغ در حال پرواز؛ صدای سوت قطار و صدای قار قار کلاغها تمامی ندارد؛ دکتر سوار بر بال کلاغی در آینه به من نزدیک می‌شود با صدای بلندی که از لابلای صدای چرخهای قطار به گوش می‌رسد می‌گوید: آقا ایراد از همسرتان است نازاست... سحر پشت پنجرهٔ قطار گریه می‌کند و من التماس ...

فایده ندارد سحر مصمم است؛ کلاغی قیل و قال کنان سرش را از آینه بیرون آورده و می‌گوید: تقصیر دکتر است؛ صدا می‌پیچد: تقصیر دکتر است؛ صدای چرخهای قطار صدای گریهٔ سحرو صدای دکتر لابلای قارقار کلاغها بهم می‌پیچد مشتم را گره می‌کنم و محکم جلو حرکت قطار می‌ایستم صدای ایستادن چرخهای قطار و ترمز شدید ... کف دستشویی پر از تکه‌های خرد شدهٔ آینه است.

خم شده و به پایین نگاه می‌کنم؛ چند مرد از پایین به من زل زده اتد چقدر آشنایند؛ شبیه خودم با چشمهایی قرمز و پف کرده و ته ریش و رکابی سفید؛

قطره‌های خون روی تکه‌ها را می‌پوشاند و مردهای آشنای شبیه رکابی پوش زیر رنگ قرمزی خون محو می‌شوند.

همه جا به قرمزی می‌زند غروب از پنجره به اتاق خزیده است اتاق تقریباً قرمز و نیمه تاریک شده است روی تخت نشسته‌ام به نظرم قرن‌ها گذشته است و من در تمام این قرنهای در گذشته؛ به بیرون زل زده‌ام. یک دستم باند پیچی شده روی شکمم مثل مرده‌ای بی حرکت افتاده. و دست دیگرم در پهلویم مثل کودک خسته‌ای آرام گرفته است. شاعری در سرم شعر می‌خواند:

شب از سرم گذشته

بیا تو روشنم کن

ای صبح روشن من

بیا تو باورم کن ...

سرم سوت می‌کشد قطار هم سوت می‌کشد...

باز شاعر است که در سرم شعر می‌خواند

حکم قصاص دادند

حقا تو داوری کن...

شعر لابلای صدای چرخهای قطار تکه تکه می‌شود...

از پنجره اتاق خواب به حیاط زل می‌زنم به قطار پسر همسایه که در حیاط مجتمع دور ریل مدوری می‌چرخد سر من هم می‌چرخد پسر بچه با دهان صدای قطار در می‌آورد هووهووچی ی چی ی هوو هوو چی ی چی ی؛ سر من هم صدای قطار در می‌آورد هووهوو چی ی چی ی هووهوو چی ی چی ی صدای کلاغها بیشتر و بیشتر می‌شود و صدای سوت قطار و چرخهایش هم شدت می‌گیرد هوهو چی‌چی هوهو چی‌چی.

شاعر به دکتر می‌گوید: تقصیر این پسر همسایه است. با خودم بلند نجوا می‌کنم: پس تقصیر پسر همسایه است.

حتماً " وقتی من سر کار بوده‌ام هر روز؛ تمام روز تا غروب جلو پنجره در حیاط با قطارش ریشه رفتن را در ذهن سحر دوانده است, برافروخته می‌شوم بی اختیار بسمت آشپزخانه رفته با کاردی در دست بیرون می‌آیم تا 7 طبقه را پایین بدوم و حق پسر بچه را کف دستش بگذارم ساعت به وقت غروب است 13 ساعت از غروب رفتن سحر می‌گذرد. دستگیره در را با خشم می‌چرخانم قطار ترمز میزند صدای سوت ممتد قطار و رسیدن مسافرین در فضا می‌پیچد و صدای قار قار تک کلاغی که اوج می‌گیرد با صدای دستگیرهٔ در که به راحتی می‌چرخد قاطی شده. و در باز می‌شود.

سحر در آستانهٔ در با چمدانی در دست و چشمانی قرمز و پف

کرده و رنگی زرد خسته از رفتن باز آمده است؛ زمین بغض

می‌کند سحربغض می‌کند و من هم. چاقو از دست من و چمدان از دست سحر می افتد؛ همدیگر را در آغوش می‌گیریم بغض زمین می‌ترکد بر گونه‌های سحر باران می‌بارد و بر گونه‌های من جوی آب راه می‌افتد سحر دیگر بغض ندارد من هم دیگر بغض ندارم.

کلاغ‌ها از سرم کوچ کرده‌اند؛ اثری از صدای سوت قطار و چرخهایش نیست.

تنها صدای رودخانه‌ای آرام و پرنده‌ای از راه دور به گوشم می‌رسد.

7 سال گذشته است به عبارتی 7 سال در گذشته مانده است غروب است اتاق قرمز و نیمه تاریک شده هستی کف سالن مشغول بازی با قطاری است که دور ریل مدورش می‌چرخد. من در دستشویی در آینه به مردی زل زده‌ام که آرام است و ریشش را می‌تراشد. جیغ می‌کشد دستم می‌لرزد و صورتم را می‌برم خون کف دستشویی ریخته ولی صدایی در سرم نیست و خبری از مردان آشنای شبیه رکابی پوش نیست؛ سراسیمه می‌دوم سمت سالن هستی با گریه به قطار اشاره می‌کند که از ریل خارج شده... کلید در می‌چرخد و در باز می‌شود و سحر که برای خرید رفته بود وارد شده و چراغ خانه را روشن می‌کند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692