داستان کوتاه «معجزه» نویسنده «ابوذر آهنگر»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «معجزه» نویسنده «ابوذر آهنگر»

از دور صدای طبل می‌آمد یا تپش دیوانه‌وار قلبش بود که در این وضعیتِ درازکش در گوش‌اش جولان داشت؟

نمی‌دانست، ولی کلاه حصیری ی بزرگ را کمی جا به جا کرد و لبه‌اش را کمی پایین‌تر کشید تا آفتاب صورت اش را نسوزاند. بدن اش مشکلی نداشت، فقط مقداری از ساق پای بی جوراب و ساعد دست‌های اش بیرون بودند که آن هم چون فکر می‌کرد حالا دیگر با این ماسه‌هایی که دور و بر خودش تپه کرده و مقداری را هم روی لباس نیمه خیس اش ریخته کسی نمی‌تواند او و آن قسمت‌های نیمه برهنهٔ تناش را ببیند، برای اش اهمیتی نداشت، در هر حال چه بسوزند و چه نه، اذیت اش نمی‌کردند. اصلاً محبس چهاردیواری ی خانه را ترک کرده بود که اتفاقی بیفتد و حالا این سر و صدای دیوانه وار در ذهن کلافه‌اش کرده بود، نمی‌دانست از درون خودش می‌آید یا کوبش طبلی است از دور.

کافی بود سر و صورت‌اش در سایه باشند، دیگر آفتاب هر چه سوزاننده‌تر، بهتر. می‌خواست گرم‌تر شود. حس خوبی هم داشت، درست مثل کسی که در قبرِ دلخواهِ بی سقف اش آرام آرام بمیرد. هم احساس امنیت کامل می‌کرد، و هم از زنده بودنِ رخوتناکِ تُردش لذت می‌برد. از هر سو با اسباب گردش یک روزی و تل ماسه‌ها و وسایل شنا و چادرهایی رنگ رنگِ نامنظم احاطه شده بود ولی با این حال هیچ چیز از نظرش دور نبودند. دور و برش غلغله و هر کسی برای تفریح خاص خود سرش به کاری گرم بود. صدای امواج هم به سادگی اجازه می‌داد هر کس نغمهٔ دلخواه خودش را شادمانه زمزمه کند. سرش زیاد در آن ماسهٔ نرم فرو رفته و گودی ایجاد کرده بود، به همین خاطر کمی خم شد و مقداری ماسه برداشت و برای خودش زیرسری ی نرمی درست کرد، این طور بهتر می‌شد لذت برد. دریا و آدمیان گرداگردِ آن به صحنهٔ نمایشی می‌مانستند که او تنها تماشاچی‌شان بود. مرد جوانِ باریک اندامی در لباس شنای سرمه‌ای داشت تیوب خوشرنگی را پرتلاش باد می‌کرد تا به اتفاق پسر کوچک اش که مایوی فسفری به تن داشت به آب بزنند. گونه‌های مرد باد کرده و رگ‌های پیشانی‌اش بیرون زده بودند و از دور در آن برقِ آب و زاویهٔ تلألؤ خورشید به هاله‌ای می‌مانست که جان دارد و در تکاپوست، کاملاً پیدا بود که

تلمبهٔ باد را فراموش کرده و حالا به جبرانِ آن عجولانه و باحالتی گناهکار دارد هر طور شده خودش از دهنی ی زیر تیوب آن را باد می‌کند. هر بار که نفس کم می‌آورد نگاهی به دریا می‌انداخت و بعد نفس نفس زنان با اشاره رو به پسرک می‌گفت، الان تمام می‌شود.

دریا نیمه مواج بود و عده‌ای خودشان را در همان نزدیکی‌های ساحل به موج‌های غلتان کوچک سپرده بودند و قهقه های بلند می‌زدند و به همان خوش بودند. یکی سر به سر دیگری می‌گذاشت و یکی هم مذبوحانه در آب می‌دوید و علارغم تلاش عرقریزانه تنها چند گامی پیش می‌رفت و بعد خسته و وامانده در آب می نشست.

حالا که زیر سرش کمی بلندتر شده بود آفتاب خیلی اذیت اش نمی‌کرد و به همین خاطر لبهٔ کلاه را کمی بالا داد و گیسوان بلندش را از نو زیر روسری مرتب کرد و باز کمی از ماسه‌های اطراف را روی بدن اش پاشاند. مرد جوان را دید که به هزار زحمت تیوب را تا نیمه باد کرده و با احساس رضایت همان طور نفس نفس زنان آن را دست بچه می‌دهد. از دور پیدا بود که دارد به بچه هشدار می‌دهد که به خاطر ناامن بودنِ آن تیوبِ کم باد بهتر است همان لبهٔ ساحل بازی کند و به جاهای عمیق‌تر نرود. بچه سرخوشانه تیوب را گرفت و آن را روی آب انداخت و بعد روی آن پرید و خندهٔ شادمانه‌ای کرد. مرد هم خسته ولی خرسند از شادی ی بچه رو به دریا روی زمین چمباتمه زد. از دور پیدا بود که سینه‌اش تند تند بالا و پایین می‌آید و بس که عرق کرده بود مدام پشت ساعدش را به پیشانی می‌مالاند و بعد عرق روی دست را می‌تکاند. کمی بعد بلند شد و با گام‌هایی آرام همچنان که باد در آن کاکل چرباش به این سو آن سو می‌دوید و رو به آن بچه تذکرات و هشدارهایی می‌داد وارد دریا شد. آوه، بله، آن صدای طبل یا همان تپش دیوانه وار قلب کم‌تر شده بود، به همین خاطر خیلی محتاطانه که مبادا شن‌های روی لباس نیمه خیس اش بریزند، باز ماسه‌های زیر سرش را کمی بالاتر آورد. مرد به دیگر شناگران پیوسته و تن به آب داده ولی همچنان زیر چشمی بچه را زیر نظر داشت، بچه هم برای جلب اعتماد مرد، همان لبه‌های ساحل به بچه‌های دیگر پیوسته بود و هلهله کنان تمرین شنا می‌کرد. چند زن هم روی ماسه‌ها نشسته و گرم صحبت بودند و برخی‌شان هم با تکان دست به مردان داخل آب علامت می‌دادند و تهییجشان می‌کردند و بعد خنده پر صدایی کرده و دوباره به جمع آن تماشاچیانِ نشسته می‌پیوستند و گرم گفت و گو با ایشان می‌شدند. دردِ سرش هم خیلی بهتر شده بود و از گرمای دلکشی که آفتاب به تناش می‌زد، کیف می‌کرد. مرد در این فاصله زیر آب رفت و پس از آن که جوان دیگری تا عدد 75 شمرد سر از زیر آب بیرون کرد. بی‌توجه به تشویق حاضرین آب چهره‌اش را چلاند و در دم نگاه اش را چرخاند و پسر بچه را دید که شاد و خوشحال با تیوب خودش را روی آب انداخته و در جمع دیگر همسالان اش با غرور خاصی روی آب می‌خرامد. هم احساس غرور کرد و هم نفس راحتی کشید. بعد با تکان دست با بقیه خداحافظی کرد و آرام آرام خودش را به ساحل رساند و بس که خسته بود خودش را همان جا رو به پسر بچه روی ماسه‌ها انداخت. پسربچه دیگر پروا یافته و تیوب را زیر سینه‌اش گرفته بود و دست و پا زنان می‌کوشید به حالت شنا خودش را به این سو و آن سو بکشاند. امواج چندان مجال اش نمی‌دادند، ولی همین که آب کمی آرام‌تر می‌شد، تلاش اش را از نو شروع می‌کرد. مرد جوان چنان که گویی خیال اش از بابت احتیاط پسربچه راحت شده باشد، طاقباز شد و چشم‌های اش را بست. او هم چشم‌های اش را بست. احساس می‌کرد زمین در ساحل گردتر از دیگر جاهای دنیاست، این‌جا چرخش زمین بهتر حس می‌شود، گویی به روشنی متوجه می‌شد که زمین زیر بدن اش به شکلی دایره وار دارد دور خودش می‌چرخد. می‌چرخد و می‌چرخد و مدام هم گرم‌تر می‌شود. گهواره‌ای شده که فقط باید در آن خوابید، چون خودش تا ابد برای خودش تکان تکان می‌خورد. تکان... تکان... تکان... احساس می‌کرد مادرش آمده به او شیر بدهد... نه... پدرش بود که داشت کیف مدرسهٔ او را حاضر می‌کرد تا فردا با هم به دبستان بروند... نه... پسر جوانی بود که تمجمج کنان می‌گفت عاشق اش شده... نه... نه... بچهٔ خودش بود که داشت از پستان او شیر می‌خورد و مستانه می‌خوابید و از هوش می‌رفت... اوه... خودش بود که حسابی خواب اش می‌آمد ... مامان! مامان!

مثل دیوانه‌ها از جا پرید و هوار کشید. کلاه اش سرش افتاد و همهٔ ماسه‌ها به زمین ریختند. تا لحظاتی نمی‌توانست چیزی ببیند ... چشم‌های‌اش را مالاند و نگاه کرد ...

پسر بچه با مایوی فسفری دوان دوان به سمت او می‌آمد و همچنان که آغوش گشوده می‌خواست خود را روی او در بغل اش بیندازد، فریاد می‌زد، «مامان مامان، من هم شنا یاد گرفتم!»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692