داستان «من، پنجره، چشم‌ها» نویسنده «مریم غفاری جاهد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «من،  پنجره، چشم‌ها» نویسنده «مریم غفاری جاهد»

پای پنجره نشسته‌ام. باد وحشی خوبی می‌وزد. کسی در خانهٔ روبرو، از پشت پنجره نگاهم می‌کند. نمی‌دانم مرد است یا زن. یواشکی نگاه می‌کند. سایه‌اش را از پشت پرده می‌بینم. میز کارم درست پای پنجره است. هوای خانه بدجوری گرم است. کولر بدجوری بی حال است؛ اما بیرون باد قشنگی می‌وزد. پنجره را باز گذاشته‌ام. لباسم بدجوری بدن نماست. شالی انداخته‌ام روی سر و دوش. درست انگار نشسته‌ام توی خیابانی شلوغ. صدای ماشین‌ها می‌آید. صدای آدم‌ها نمی‌آید. صدای بازی بچه‌ها نمی‌آید. دیر وقت است. وقت سر و صدا نیست، وقت بازی نیست. مردم خوابیده‌اند، اما توی پنجرهٔ روبرو، یک جفت چشم بیدار است. من هم با حجاب کامل فارغ از سر و صدای روزانه می‌نویسم و کسی با چشمهایی که نمی‌بینم، نظاره‌ام می‌کند درست عین وقتی که توی اتوبوس یا مترو نشسته‌ام و سنگینی نگاه‌هایی را می‌بینم و هی به خودم نگاه می‌کنم که کجایم پیداست و اینها چه چیزی را می‌جویند از زیر اینهمه پوشش؟

تمرکزم به هم می‌خورد. باد وحشی تمرکزم را به هم می زند. آویزهای پرده تکان می‌خورد و تلق تلق صدا می‌دهد. پردهٔ حریر یکدفعه بالش را رها می‌کند و صفحهٔ لپ تاپ را می‌پوشاند. یکدفعه همه چیز را سفید می‌بینم. باد وحشی راحتم نمی‌گذارد. چشمهای پشت پنجره تنهایم نمی‌گذارند. اگر این پریزهای داخلی تلفن قطع نبود، مجبور نبودم میز کارم را بگذارم توی پذیرایی که پنجره‌هایش رو به چندین پنجره باز می‌شود. باید میزم را می‌گذاشتم کنار پنجرهٔ اتاق خواب که تا چشم کار می‌کند، از پنجره‌اش فضای باز دیده می‌شود و زمین سبزخدا و تنها چشمی که می‌تواند لختی‌هایم را دید بزند همان چشمهای خداست و فرشتگان ناپیدایش که تمرکزم را به هم نخواهند زد. حالا هی می‌نویسم و هی به پنجره نگاه می‌کنم. این چشمها مال کدام یک از آدم‌هایی است که هر روز می‌بینم؟ مال همان مردکی نیست که امروز موقع بیرون رفتن از خانه داشت وراندازم می‌کرد؟ از کجا معلوم مال پسرهایی نباشد که هر روز روی سکوی خانهٔ روبرویی می‌نشینند و رفت و آمدهایم را می‌شمارند؟. شالم را روی سر و شانه و سینه مرتب می‌کنم. مثل وقتهایی که توی خیابانم و هی به خودم شک می‌کنم که نکند جایی، سوراخی چیزی باشد و سیاهی موها یا سفیدی گردن بیرون بزند؟ آخر این مردها دنبال چه چیزی می‌گردند توی لباس‌های ما، زیر شال‌های ما؟! کاش وقت داشتم بایستم پای پنجره و داخل خانه‌ها را دید بزنم و ببینم چه لذتی دارد دید زدن! و اصلاً لذتی دارد؟ شاید داستانی از تویش در بیاید. از آن داستان‌هایی که زن و شوهرها توی سر و کلهٔ هم می‌زنند و بچه‌هایشان توی اتاق خواب یواشکی گریه می‌کنند. می‌شود داستانی از زاویه دید دانای کل نوشت. از اینجا چه چیزی‌هایی می‌شود دید. یک شکاف پنجره و اینهمه تخیل؟ با اینهمه سر و صدای باد، این هیاهوی باد و اینهمه سکوت شبانه، سکوت نیمه شب و این مرد تنها که نمی‌دانم این وقت شب چرا نخوابیده و چرا تنهاست و چرا دارد مرا دید می زند و باز به خودم شک می‌کنم کجایم پیداست که این چشمها رهایم نمی‌کنند و اصلاً آیا چشمی در کار هست یا دچار توهم شده‌ام و اصلاً اگر چشمی هست حتماً دارد مرا می‌پاید یا طبقهٔ بالا و پایین مرا؟ نمی‌دانم.

صبح شده. باد دیگر وحشی نیست. گرمای لطیفی، دارد خودش را از لای پنجره همراه با اولین شعاع آفتاب می‌کشد توی خانه. کولر را روشن می‌کنم و می‌روم که پنجره را ببندم؛ چشمم می افتد به پنجره‌ای که دیشب یکی مدام از پشتش مرا دید می‌زد. عجیب است هنوز هم سایه مردی پشت پنجره دیده می‌شود. خسته نشده از دیشب تا به حال؟ هنوز پنجره را نبسته‌ام که سایه دستی را می‌بینم، مرد را انگار از روی زمین برمی دارد. مرد دیگر نیست اما کلاهی که روی سرش بود هنوز روی هواست. دست دوباره می‌آید کلاه را هم بر می‌دارد. حالا دیگر هیچ سایه‌ای پشت پنجره نیست. هر که بود لباس‌هایش را برداشته و رفته است.

شب با خیال راحت کنار پنجره می‌نشینم. لباس‌ها نمی‌توانند مرا دید بزنند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692