داستان «مهم اين است، حالا تو اينجايي» نویسنده «محمود خلیلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «مهم اين است، حالا تو اينجايي» نویسنده «محمود خلیلی»

حالا تو اينجايي.كنار مني براي هميشه و ديگر نه پاي گريز داري و نه زبان ستيز. توي همين رودخانه‌اي كه از كنار خانه‌ي من مي‌گذرد، شنا مي‌كني و هي دور مي‌شوي، اما دوباره برمي‌گردي و جايي براي رفتن نداري.

هميشه، رفتن هميشگي نيست. روزي بازگشتي هست و ديداري كه دردها را تازه مي‌كند و سرريز تماميِ ناگفته‌ها، اگر روي زبان جاري نشود، روي دل كاغذ روان مي‌شود، درست مثل وقتي كه زيادي مي‌خوري و اين بار سنگين روي دلت مي‌ماند و چاره‌اي نيست جز نوك انگشتي به ته حلق و ناگهان، گلاب به رويت. چاره‌اي نيست بايد اين بوي ترشي را به جان بخري، تا از آن عذاب رها شوي.

تا رسيدي داخل فروشگاه، گفتم حالا كه پس از سال ها با پاي خودش آمده است بگذار همه چيز را بگويم، اما گويا، گوشي براي شنيدن نداشتي كه كج ايستادي و مرا نگاه نكردي، شايد هم مرا نديدي! گفتم شايد مرا فراموش كرده‌اي، به هرحال سالها گذشته است و مي‌دانستم كه تو حالا سه پري‌دخت داري و من « پري كوچك غمگيني را مي‌شناسم كه ... دلش را در يك ني لبك چوبين مي‌نوازد آرام آرام» . تو اما، فراموشم نكرده بودي، چون‌ چشم‌هايت ‌را از نگاهم دزديدي و شايد مي‌دانستي ‌كه مي‌خواهم چيزي بگويم كه مايل به شنيدن آن نيستي! تو هميشه از من پيش‌تر بودي،‌ گامي جلوتر. سال‌هايي كه رفته بودي و نبودي، گذشت، گرچه كـُند و تلخ. سه- چهار سال اول، دل صاحب مرده‌ام، مثل بچه‌هاي لوس مدام بهانه‌‌ات را مي‌گرفت، ولي با خودم گفتم، وقتي ‌كه او مرا نخواست، چرا من هنوز دلتنگ كسي باشم كه قلبم را با يك بي ام و آلبالويي رنگ، تاخت زد؟

حالا تو اينجايي. كنار مني براي هميشه و ديگر نه پاي گريز داري و نه زبان ستيز. هر روز در رودخانه نان مي‌ريزم. نان‌هاي تازه را خرد مي‌كنم و از همان بالا، آرام آرام براي ماهي‌ها مي‌ريزم روي آب. چند لحظه مي‌گذرد و ناگهان سروكله‌ي ماهي‌ها پيدا مي‌شود كه تندتند به تكه‌هاي نان تك مي‌زنند و آنها را مي‌بلعند. به ماهي‌ها باج مي‌دهم تا حواس‌شان به تو باشد و با چشم‌هايي كه هيچ وقت نمي‌خوابند، از تو مراقبت كنند. خيالم راحت است كه دست كسي به تو نمي‌رسد، اما كار از محكم‌كاري عيب نمي‌كند.

يادت هست؟ اول مِن و مِن كردم و به قول مادرم حرف را چند بار توي سيب گلويم بالا و پايين بردم و سبك - سنگين كردم، اما ديدم نمي‌توانم چيزي نگويم و ممكن است خفه ‌شوم. بالاخره از جايي بايد شروع مي‌كردم و پرسيدم "خوشبختي؟"

كج خنديدن تو از صد تا فحش هم تلخ‌تر بود و وقتي توي چشم‌هايم زُل زدي و پرسيدي"مگه فرقي هم مي‌كنه"، چيزي براي گفتن روي زبانم نچرخيد. اما، فرق مي‌كند و فرق مي‌كرد، چون اين تو بودي كه مرا به فريب پسركي تازه به دوران رسيده، فروختي و رفتي و حالا مادر سه دختري هستي كه لابد قد اولي از من بلندتر است. "بله فرق مي‌كند كه مي‌پرسم" اين همان جمله‌اي بود كه من بايد مي‌گفتم و نگفتم، در عوض گفتم" قصد جسارت نبود، ببخشيد، فقط كنجكاو بودم". تكيه به ديوار دادي و پرسيدي "بخشيدن من، دردي را دوا مي‌كند؟"

نفهميدم چه طور شد كه ناگهان به سمت تو هجــوم آوردم و خيالت را محكم فشردم آن ‌چنان كه قلبم داشت از توي گوشم بيرون مي‌زد و نفسم به شماره افتاد. هنوز گيج بودي كه قيد همه چيز را زدم و كبوتر دست‌هايت را محكم ميان قفسِ دست‌هايم اسير كردم. تو براي من هنوز، همان بودي كه مي‌پرستيدم وكعبه‌ي دلم درتصرف هُبَل عشق تو بود و هنوز تبر ابراهيم به حريم حرم تو دست نيافته بود.

تكان خوردي، اما بال بال نزدي. چشم‌هايم را بسته بودم تا دستِ به سيلي برخاسته‌ي تو را نبينم، ولي لب‌هاي‌ سفت و سخت تو آرام آرام، نرم و نرم‌تر شد و آهي كشيدي كه تمامي جانم را يكباره سوخت. چشم كه باز كردم هر دو گريه ‌مي‌كرديم. پيِ دستمالي ‌ كه نبود، گشتيم‌ و دست‌هاي هر دوي ما مي‌لرزيد از چيزي مثل سرما كه زير پوستمان دويده بود و دندان‌هايمان به هم مي‌خورد كه انگار وسط تابستان، سوز زمهرير مي‌آمد. كتم را از جا لباسي برداشتم، اما روي شانه‌هاي تو انداختم كه مي‌لرزيدي مثل‌ من، و اشك‌هايت مثل دانه‌هاي مرواريد از روي گونه‌هايت مي‌ريخت، مثل باران.

روزي روي تنه‌ي سبز جواني‌ام، يادگاري نوشتي و رفتي و چه شب‌ها كه از پسِ رميدن تو، بالينم، خيس از گريه‌هايِ ‌تلخ ‌شبانه شد. سيگاري مي‌گذاشتم زير بالش و همه‌‌ كه به خواب مي‌رفتند آن را مثل دلِ سوزانم، آتش مي‌زدم. روي پشتِ ‌بام تنهايي، ستاره‌هاي اشك،‌ سوسو مي‌زد و غبار آه روي عكسِ ماه مي‌نشست. دودِ تلخِ سيگار، هرگز نتوانست تلخي دوري را از من دور كند و باز تند تند پك مي‌زدم تا تمام شود و آتشِ سرخ آن را زير پاي خشمم له كنم، بلكه غصه‌هايم را له كرده باشم.

تشك و پتو و بالشم بوي عفن دود مي‌گرفت. من مي‌خزيدم زير پتو تا در رختخواب، دفن شوم و فراموشت كنم. و هيچ پاسخي جز سكوت نداشتم براي مادرم از اين بوي تعفن سيگار.

دانستم از ايران خارج شدي و به آلمان آمده‌اي، با هر دوز وكلكي بود، دنبالت راهي شدم، اما زبان نمي‌دانستم و وقتي مهاجري و زبان نمي‌داني انگار كر ولالي و از كور هم بدتري. كوله‌ي آوارگي بر دوشم بود و جا به جا مي‌شدم تا بالاخره، روزي، قفل گشوده شد. يك ايرانيِ آواره مرا نشاند پايِ آموختن لغات روزمره. حالا همه جا به دنبال تو بودم با زبان خودشان، اما با نام و نشانيِ شوهرت. مي‌خواستم فقط از دور ببينم كه خوشبختي و اين دل بي‌قرار، بالاخره، آرام بگيرد. پذيرفتم بيگاري در يك رستوران را و چندي بعد، با كمك همان دوست مهاجر، اين مغازه‌ي كوچك را اجاره كردم.

اينها را كه مي‌گويم چندان مهم نيست، مهم اين است كه حالا تو اينجايي. كنار مني براي هميشه، بدون پايِ گريز و زبانِ ستيز. همين كافي است كه كنار من مي‌ماني، حالا به رياضت كشي مي‌مانم كه با بادام چشم دلبرش افطار مي‌كند تا سحري ديگر. اوايل فقط مي‌خواستم تو را پيدا كنم ولي يافتن تو شده بود مَثَلِ سوزن و كاه. از ميان مشتري‌ها، چند ايراني در به در پيدا كردم كه به رؤياي بهشت آمده و در باتلاق جهنم گرفتار شده بودند. يكي از آنها شوهرت را مي‌شناخت و گفت كه تازگي‌ها با او بدمستي كرده ‌است. فهميدم دائم الخمر شده و حيران كوچه و بازار. نمي‌دانستم شاد باشم يا ناراحت. تو پيدا شده بودي اما نه آن‌گونه كه تصور مي‌كردم و نه آن‌طوري كه مي‌خواستم. راستش را بگويم از سقوط شوهرت خوشحال شدم، ولي از ورود نكبت و ذلت به خانه‌ي تو، دلم شكست. تو لايق بهترين‌ها بودي.

نمي‌دانم كدام شب، كدام شيطان، اين زمزمه را در گوشم خواند كه تو را براي هميشه از آنِ خود كنم. شبي كه دعوت كردم تا شامي ايراني بخوريم، يادت هست؟ توي همان غذا، برايت سمي ريختم كه از يك چيني خريده بودم. مي‌گفت همه‌ي آن را استفاده نكنم، چون براي كشتن يك فيل هم كافي است اما لابد تو هم ياد گرفته‌اي‌ كه در اينجا به هيچ چيز و هيچ كس اعتمادي نيست و من تمام سم را توي كاسه‌ي قليه ماهيِ تو ريختم كه با دست‌هاي خودم برايت پخته بودم. ادويه‌هاي هندي و ليمو عماني من، باعث شد چيزي از طعم تلخ سم نفهمي و راستي چقدر از دوغ تازه‌اي كه خريده بودم، خوشت آمد.

گفتي كه چند سالي است با شوهرت مثل خواهر و برادر زندگي مي‌كنيد و ديگر هيچ ارتباطي نداريد و نه هيچ علاقه‌اي براي ادامه. من همه را مي‌دانستم كه زير زبان شوهرت هنگام مستي سخت سست بود. و اگر نمي‌دانستم، حتا حرف زدن با تو بر من حرام بود و آموزه‌هاي ديني‌ام بر من لعنت مي‌فرستاد اگر بر حريم ديگران، خيالِ دراز دستي داشتم.

تو چنان محو طعم قليه ماهي شدي كه پيشنهاد دادي با هم يك رستوران بزنيم و هيچ نمي‌دانستي كه رستوران را آب با خود خواهد برد و تمام اين دوري و هجران را، وغم نان، غصه‌ي فردا، اندوه دائم الخمر بودن شوهرت و دريغ و افسوس من از دوري تو، در زير آب‌هاي جاري دفن خواهد شد.

جنازه‌ات‌را، توي وان حمام، تكه‌تكه كردم، به‌ياد همان شب‌ها‌ و روزهايي كه جگرم را تكه‌‌تكه كردي و رفتي. همان شب، تكه‌هاي بدنت را به رودخانه سپردم تا ماهي‌هاي آنجا مراقب تو باشند. حالا مطمئن بودم كه ديگر نمي‌تواني از من دور شوي. حالا ايمان داشتم و دارم كه ديگر در تملك هيچ‌كس نيستي و هنوز لبخند زيبايت از پسِ خوردن آن غذا در خاطرم هست و خرسندم كه لب‌هايت را، شبي، به خنده نشاندم.

تو را باز پس گرفتم از دنيايي كه عقل و دلت را فريب داد. تو را دوباره به آغوش عشق خويش خواندم و اين بار خندقي گرد قلعه‌ام ايجاد كردم كه هيچ كس، حتا زندگي، توان گذر از آن را ندارد.

امروز و هر روزِ خدا براي ماهي‌ها نان مي‌ريزم. به آنها باج مي‌دهم تا حواس‌شان چهار چشمي به تو باشد و با چشم‌هاي بي‌خواب، از تو مراقبت كنند. خيالم راحت است كه دست كسي به موي تو هم نمي‌رسد اينجا. چيزي مهم‌تر از اين نيست كه، حالا تو اينجايي. كنار من و براي هميشه.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692