در زندگی حوادثی است که ما از علل آن بیخبریم و ناگزیر در سیاهچالههای آن میغلطیم و زمانی که سرمان را برای شیرفهم شدن بالا میآوریم، تازه میفهمیم که اقیانوسِ مالیخولیاها از نزدیک بر وجود ما فشارمیآورد. اینها شاید محصول خودخوریای باشد که خودمان با دستهای خودمان در آن سرازیر میشویم و، به ناگاه، به زوال خوشی و نشئگی میرسیم و عذاب وجدان مثل کَنه به جانِمان میخلد و، تکهتکه، روح را از تنهایمان بیرون میکند و، سبباً، آدمهایی را به شکل گازهای سمّی به جامعه وارد میکند. بهمن هم چند صباحی بود که این بوهای مرگآور را میشنید.
-بهمن!
-بله.
-پاشو پاشو!
-ای وای دوباره صبح شده!
-آره پاشو! برسی به کلاس اوّلت. وگرنه باز هم مثل هفتهٔ پیش استادتون راهت نمیدهها.
-مامان جان! پاشو پسرم!
-باشه مامان. الآن پا میشم.
بهمن، شب گذشته، خبرهای وحشتناکی را دربارهٔ حوادثِ مناطقِ جنوب شهر تهران خوانده بود. تلخیِ روانش هنوز آثار آن نوشتهها را با خود داشت و انگار، درست از دیشب، زهری کشنده به جان او ریختهاند. با همان خستگیِ بیانناشدنیِ ناشی از ضربات روحیِ حاصله از مطالب شب پیش، از جایش بلند میشود. شستن دست و صورت و خوردن صبحانه و لباس پوشیدن کمتر از یک ربع زمان میبرد. موهایش لخت بود. چشمانی سبز و قدی نسبتاً بلند و پیشانیای کاملاً باز داشت و چهرهاش همواره مایهٔ حسادت دوستانش بود. نشست و برخاستش موقّر و نگاهش نافذ بود. اما امروز صبح که گویا فضایش با روزهای قبل متفاوت است همه چیز وارونه به نظر میرسید. امروز، موهایش به هم ریخته و چشمانش خوابآلود و صورتش رنگپریده و پیشانیاش چیندار مینمود. اندامش هم کمی وارفته است.
-مامان! امکان داره بابا امروز من رو برسونه؟
- نه عزیزم. بابات چند دقیقه پیش تب داشت و اصلاً حالش تعریفی نداشت و رفت درمانگاه. اصلاً نمیدونم چرا اینطور تب داشت! به گمونم در ادارهشون کسی سرما خورده بوده. بابات رو هم که میشناسی. هر وقت مریض میشه باید چند روز صبر کرد تا بهتر بشه. برو بهمن! با اتوبوسِ راه برو! تاکسی نگیریها! دیدی که این روزها وضعمون چطوره؟! دیدی که پریروز این طلبکاره اومده
بود جلوی در. پاشو کرده بود توی یک کفش که باید سی میلیون من رو این هفته برگردونید. بابات چی کار کنه؟! دیدی جلو در و همسایه مجبور شد دوباره وعدهٔ سر خرمن بده. از همون روز به هم ریخته. گرفته است.
-مامان! دیروز که دیدم بابا داره توی اتاقش اشک میریزه احساس کردم دنیا رو سرم خراب شده. بابا این روزها کلافه و بیحوصلهست. برعکس قبل. ای کاش این روزها بره. تموم شه. دوباره همون بابای باحوصله رو ببینم.
بهمن به راه افتاد. وقتی در کلاس بود مدام به تصاویری فکر میکرد که آن نوشتهها برایش در ذهن ساخته بودند. میدانست که نباید این خبرها و مطالب غمانگیز را بخواند و از قدرت تخریبیشان مطلّع بود. به این میاندیشید که این حجم از کتابهای روانشناسی را در کتابخانهٔ خودش دارد و بارها هم در کلاس دربارهٔ آثار منفی اخبار حوادث بر جسم و روح حرفهایی زده بود. دیگر آن قدر دربارهشان دانسته بود که حالش به هم میخورد و عق میزد. اما غمآورترین نکته این بود که انگار او هم مانند تمام حرفهایها، از همان نقطهٔ قوّت خود ضربه دیده بود. مصیبتبارتر از همه اینکه دیروز تلفن رو برداشت و مرد طلبکار گفت که اگر بدهی را تا این هفته برنگردانند شکایت میکند. کلمهٔ «شکایت» به تشویش این روزهای بهمن دامن زده بود. در حیاط دانشگاه، روی نیمکت نشسته بود که دوستش، روزبه، پیشش آمد.
-بهمن! امروز حواست کجاست جانم؟ بیا با بعضی از بچههای ترم چهارمی بریم بوفه.
بهمن به خودش میآید و میگوید: اصلاً حوصله ندارم پسر. از این دود و دم بچههای بوفه خوشم نمیآد. دیدی که دائم از چه چیزها حرف میزنند. وقتی باهاشون هستی انگار با آدمهای کج و کوله طرفی!
- آره منم همچین نظری دارم. اما، به نظرم، برای سرگرمی و فراموشیِ این همه دغدغه، تفریح جالبیه.
- میدونی روزبه! به حساب خودشون دانشجو هستن! اصلاً یه جو عقل تو کلهشون نیست. راستش امروز حالم ناخوشه. دیروز دوباره اون طلبکاری که بهت گفته بودم مزاحم شد. خانوادهمون رفته تو فشار. بابام شده کیسه بوکس. روزبه! عذر میخوام! میشه تنهام بذاری؟ دوست دارم تو حال خودم باشم.
-باشه جانم. با حرفهات موافقم. من هم نظرم عوض شد. درکت میکنم. منم بوفه نمیرم. میرم کتابخونه تا حداقل همتراز این ولگردها نباشم. ممنون که گفتی پسر. خواستم بهت بگم هر چند توی موقعیتی که تو و خانواده ت هستید نمی تونم کمکی کنم، اما حداقل میدونم که دوباره همه چیز مثل قبل میشه و پدرت خودش راست و ریسش میکنه. با اجازهت پس من برم. سرت رو درد نیارم. خداحافظ.
- خدانگهدارت.
درست در ساعت ده شب، با همان تلخیِ مزاجِ اول صبح به منزل رسید. در یک آپارتمان چهارواحدی زندگی میکردند که هر طبقه دو واحد داشت و، در این سالها، اوضاع به نحوی پیش رفته بود که این خانوادهها با یکدیگر دوستانی نزدیک و همدل شده بودند. اما بهمن احساس میکرد که نوعی رفتار محافظهکارانه یا شاید مبارزهجویانه بر تمام افراد ساختمان حاکم بود. یعنی اینکه دوستیها و لبخندها و راهرفتنهای آنها را آغشته به نوعی احتیاط و تظاهر میدید. شاید در این چند سال که رشتهٔ روانشناسی را برای تحصیل در دانشگاه انتخاب کرده بود، به نحوی از انحاء، انسانی پیچیده و رفتارشناس شده بود. آدمها را با ملقمهای از پلیدی و ناهمگونی و سفیدی و سیاهی میدید. از این رو، تنها پناهگاه را برای فرار از این گَندآبِ ابهاماتِ رفتاریِ آدمهایِ دور و برِ خودش، بودن در کنار خانواده میدانست.
اینها از جمله افکاری بود که بهمن را در خودش غرق کرده بود: چرا آقای شیردل، همسایه طبقه بالایی، که هر شب اینطور باوقار به منزل برمیگرده این دعواهای وحشتناک رو با همسرش میکنه؟ چرا همسر این آقا، هر روز، باید یک کتک مفصل نوش جان کنه؟! این اخم و تَخمِ توی خونه و این وقارِ بیرون خونه چه سنخیتی با هم داره؟ گاهی این دایناسورِ رفتارهای آدمها تبدیل به نوعی آهوی فریبنده میشه، یا شاید این آدمها دایناسورهایی هستند که فرقشان با آن اجدادشان در وقار و احترام داشتن است. چطور میشهاون یکی همسایهٔ بالای ما، آقا موسی، بر خلاف چهرهٔ آرام و شخصیتِ تودارش، گاهی پرحرف و خودرأی باشه. چرا این آقا چند شب پیش به پدرم گفت که هیتلر هم نمیتونه در استبداد رأی و آوردن دلایل منطقی بر من غالب بشه. چرا برای به کرسینشاندن حرف خود دستانش را محکم به میز کوبید. یادم میآد اون شب، پدرم، مثل همیشه، اون حرفها و طعنهها را توی خودش ریخت و همه چیز رو با یک لبخند، سر و تهش را به هم رسوند. و چرا آقا عین الله، همسایه روبرویی ما، با آن آب و تاب و شیفتگی از شغلش که قصابی باشه صحبت میکنه و مدام از خون و گوشت و بریدن و قطع اعضاء حرف میزنه اما یک لحظه نمیتونه به بیماری وخیم همسرش فکر کنه. چرا مادرم همیشه میگه که این مرد، همسرش را در منزلش زندانی کرده و مثل گوسفندان از او نگهداری میکنه؟ آیا شغل این آقا بر رفتارهای تنفربرانگیزش اثر گذاشته؟ نمیدونم چرا این آدمها با آن خوی نامتعارفشان باید صحنهپردازِ خوابهام باشن. چرا این روزها، افکارم بازیچهٔ بیشعوریِ دور و برم شده؟! چرا اخلاقشون اینقدر عبوس و خشک شده؟
بهمن به خودش آمد. کلید را از جیبش برداشت ودر را باز کرد. آقای شیردل را دید که ماشینش را در حیاط پارک کرده بود و داشت از پلهها به سمت واحدش میرفت. صدای غر و لند و داد و قالِ آقای شیردل راشنید. تعجب کرد. ناگهان صدای شدیدِ بر هم خوردن درِ واحدِ آقای شیردل را شنید. بدنش با لرزشی رعدآسا به آن صدا واکنش نشان داد. چند قدم که جلو رفت، آقا موسی را دید که با عجله از ساختمان بیرون آمد و از کنارش رد شد، بدون آنکه سلامی کند، و در حیاط را باز کرد و رفت. به گمانش کسی او را دنبال کرده بود چون نفس نفس میزد و مضطرب بود. باز هم تعجب کرد. دلهره را در دلش حس کرد. تاریکی شب تقریباً برای او که عینکی بود اوضاع راسخت کرده بود. بیرمق بود و تنها قصد این را داشت تا هرچه زودتر به اتاق خواب برود و این روزِ پر از فکر و خیال را تمام کند. گامهایش را بلند بلند برمیداشت. به در ساختمان رسید. آقای شیردل را دید که انگار آمده بود پایین و دوباره داشت از پلهها میرفت بالا. متوجه حضور بهمن نشده بود. بهمن از درگاه وارد شد. عینکش افتاد. درست در طرفِ راهپلههای زیرزمین فرود آمده بود. خم شد و در آن ظلمات، هر طور بود با سختی، عینک را از رویِ کفِ پاگرد برداشت. چیزهایی را از زیرزمین میشنید. هفت پله تا زیرزمین فاصله نبود. گربهای از زیر پایش گذشت و به سمت حیاط رفت. خیالش آرام گرفت. به سمت پلههای طبقه اول، که منزلشان دقیقاً در سمت چپِ ورودی بود، حرکت کرد. پایش را روی پلهٔ اول گذاشت. دوباره صدای به هم خوردن چیزی به گوشش رسید. انگار صدای کشیده شدن چیزی بر چیزی دیگر بود. کُند و پیوسته. صدای گوسفندی که ذبح کرده باشند و پاهایش را به زمین میکوبد. این بار تصمیم گرفت به زیرزمین برود. رفت. وحشت از همه جا به او هجوم میآورد. نگاهش را به صورت متناوب به عقب و جلو میگرداند تا هیچ چیز از شعاعِ دیدش بیرون نماند. زیرزمین، دری داشت که به پارکینگ پشت ساختمان میرسید. چراغی بیست متر آن طرفتر در پارکینگ روشن بود. نور محو و ضعیف خود را از میان شیشههای رنگیِ در به زیرزمین میرساند. این شیشهها نقش نوعی منشور در شبهای آپارتمان را داشت. صدایی دوباره پیچید. بهمن این بار از ترس، بدون اینکه چرخی به بدنش بدهد، عقب عقب برگشت. قلبش شتابندهتر میزد. اما انگار چیزی، نوایی، در درون، او را صدا میزد. با خود گفت: بهتر است برای اینکه به این روز لعنتی پایان بدم، ببینم این پایین چه خبر است.
به جلو رفت. به پلهٔ آخر رسید. وضوح صدا بهتر شده بود. دستهایش را مثل نابینایان به جلو گرفته بود. کورمال کورمال حرکت میکرد. از همان نور محو میخواست استفاده بکند. پاگرد زیرزمین، رو به سمتِ انباریها دور زد. کمی جلوتر رفت. پایش به چیزی خورد. سرش را به زیر انداخت. تاریکی، امان از چشمهایش گرفته بود. عینکش را صاف گذاشت روی بینیاش. چیزی ندید. دستش میلرزید. خم شد. مسیر نور را از درِ پارکینگ گرفت و دنبال کرد. دستش را به جلو برد. دستش به چیزی اصابت کرد. نرم بود. نور محو هم، درست، روی آن نقطهای افتاد که دست بهمن خورده بود. صورتش را جلوتر برد. کَلّهٔ خونآلود یک مرد بود. وحشت، نقطهنقطهٔ وجودش را فراگرفته بود. به سرعت بلند شد و در حالی که اصلاً صدای چیزی را در آن لحظات نمیشنید پلهها را دوتا دوتا پشت سر گذاشت. با بی قراری، در واحد را باز کرد. خودش را پرتاب کرد داخل. صدای خر و پفهای خفیف مادر میآمد. مادر را بیدار کرد.
-مامان!
-مادر گواینکه چشمانش را با سیم آهنی بسته باشند پلکهایش را بهدشواری باز میکند.
- پسرم چرا نگرانی؟ چرا صدات میلرزه؟
بهمن برای اینکه از روحیهٔ نازک مادر خبردار است لحنش را نرم میکند و میگوید:
-هیچی مامان. یه کار ضروری دارم که باید به بابا بگم.
-بابات ساعت هشت اومد و چند دقیقه بعد رفت با طلبکاره صحبت کنه. گفت شام میاد اما نیومده. من هم نگران شدم. بذار یه زنگی بزنم.
بهمن به مادر نگاه میکند. مادر با ناراحتی شماره پدر را میگیرد. -جواب نمیده بابات.
راست میرود به اتاق خواب. حالا به این فکر میکند که این ماجرای هولناک چرا و چطور رخ داده. میترسد. به دستانش نگاه میکند. لکهای از خون میبیند. با عجله به دستشویی میرود و همه جای دستانش را میشوید. به تخت خواب بر میگردد. باز هم هول برش میدارد. دستش به آن سرِ پرخون خورده است و اثر انگشتش روی آن مانده. اگر داد و فریاد کند و همه چیز را بگوید به یقین متهم اصلی میشود. چرا باید این روز شوم با این پایان شومتر تمام شود. آیا حق این است که بگوییم در زندگی گویا بعضی حوادث و چیزها پشت سر هم جریان مییابد تا همانی بشود که از آن گریزانیم.
بطری آب خنک را از یخچال برداشت. با اضطراب بالا کشید. قطراتی بر روی لباسش ریخت. تصویر مشمئزکننده را مداوم در خیال میدید. آب خنک در این لحظه گویا بیمزهترین نوشیدنیِ عمرش بود. به خود آمد. شاید اینها توهمات یک شب نفرینشده باشد. شاید نشانههای همان مطالب منزجرکنندهای است که شب گذشته خوانده بود. هر چه بود به طرف اتاق رفت و در این هزارتوی ترس و ارعاب بود که خوابید.
-بهمن! پاشو پاشو! صبح شده. پاشو پسرم.
-بله بیدارم مامان.
-پاشو باید آماده بشی بری دانشگاه پسرم.
بیدار شدن از خواب با سرریزکردن تصاویر ترسآورِ دیشب همراه بود. ظرف یک ربع، مثل روز گذشته، خود را آماده کرد و راهی شد.
- مامان امکان داره بابا من رو برسونه؟
بهمن این را گفت چون اصلاً دوست نداشت تنها از در بیرون برود.
-بله پسرم. الآن بیدارش میکنم ببینم میبره تو رو. از ساعت چهار صبح دوباره رفته بود درمانگاه. اون هم تنها.
پدر با طمأنینه آماده شد و صبح بخیر محبتآمیزی به بهمن گفت. بهمن از آنجا که دوست داشت دلگرم بماند و احساس داشتن حضور یک حامی را درککند به گرمی به پدر سلام کرد. پدر رفت تا ماشین را که در حیاط گذاشته بود روشن کند و در خیابان بگذارد و منتظر بهمن بماند. در همین فاصله، بهمن آهستهآهسته پلهها را پایین رفت تا به درگاه حیاط رسید. به فکرش زد تا باز هم ببیند آیا آنچه دیده است واقعی بوده یا نه. آیا خواب دیده است؟ آیا همچون بیمارانِروانپریش دچار مالیخولیا شده بود؟ به سوی زیرزمین رفت. جسد نبود. اصلاً اثر و ردّی هم نبود. یکه خورد. هیچ نشانهای نبود. به خود آمد. فهمید که احتمالاً دیشب اشتباه کرده است. نفسش را که به داخل سینه فرو داده بود به راحتی به بیرون انداخت. عرقی از روی پیشانیاش بر زمین ریخت. دوان دوان به بالا آمد و از حیاط به سمت ماشین پدر رفت. سوار شد. ماشین به راه افتاد.
-بابا! من دیشب وقتی اومدم صداهایی از زیرزمین میاومد. رفتم زیرزمین. یک چیزی دیدم.
- چی دیدی پسرم؟
-چطور بگم؟ میترسم بابا.
- بگو ببینم عزیزم! دلم صد جا رفت. جون به لب شدم.
- جنازهٔ یک مرد اونجا افتاده بود.
به یکباره چهرهٔ پدر، رنگ و روی خودش را باخت و با سراسیمگی گفت:
-چی بهمن؟ چی گفتی؟ جنازه؟ باید برگردیم. باید ببینیم چی شده؟
-نه نه بابا! من قبل از اینکه سوار ماشین بشم رفتم زیرزمین. اما چیزی رو پیدا نکردم. نمیدونم امیدوارم دیشب اشتباه دیده باشم یا اصلاً اشتباه تصور کرده باشم. شاید اصلاً دستم با یه کیسه برنج یا یه پارچه یا به هر چیزی دیگه خورده باشه.
اما یادِ ردّ خونِ روی انگشت سبابهاش افتاد. دیگر حرفی نزد. آیا این ردّ خون هم از همان اشتباهات مالیخولیایی است؟
-باید برگردیم ببینیم چه اتفاقی افتاده.
-بابا من رو لطفاً برسونید، چون دوست دارم چند ساعتی از اون فضا دور باشم. دارم باور میکنم که اون چیزی که دیدم یک خیالِ واهیِ بیاعتبار بوده.
-باشه میرسونمت. خودم پیگیر میشم.
در آن روز، بهمن چهار کلاس داشت که در هیچ کدام از این کلاسها نبود؛ هر لحظه شلاقِ وهم و ترس به روحش میخورد. نمیتوانست مانند آن دختران خوشخنده و پرحرفِ جلوی کلاس، اجتماعی باشد. چند روز بود که در خودش بود و امروز هم شدیدتر از روزهای قبل. روزبه بعد از کلاس چهارم به جلوی درِ کلاس روانشناسی بالینی آمد و با صدای بلند به بهمن علامت داد. بهمن رویش را به طرف پنجرهها برگرداند و به صدای روزبه توجهی نکرد. روزبه نزدیک آمد و گفت:
-نبینم تو خودتی داداشی! من همون بهمنِ ماههای قبل رو میخوام. پرجنب و جوش و سوسول.
-پسر چی بگم! حالم مثل دیروز ناخوشه. داغونم. روزبه باور نمیکنی دیشب چی دیدم.
-چی دیدی رفیق؟
-یه جسد دیدم. جسد آدم.
-بهمن چرت و پرت نگو. من رو گرفتیها! اصلاً چرا این روزها اینقدر ناامیدی.
-به خدا دارم راست میگم روزبه.
-خوب بعدش چی شد؟
-هیچی امروز رفتم سروقت اون جسد. نبودش. غیبش زده بود اصلاً. وحشتم بیشتر شده. نمیخوام الآن زنده باشم. ای کاش نفس نداشتم. دارم میارم بالا.
-بهمن بیا بریم کافهٔ کتابفروشی بهادری. همون که نرسیده به میدون انقلابه. یه هوایی بخوریم تا تو هم سر حال بشی. منم بیشتر از این اتفاقات سر در بیارم.
-نه روزبه. من باید برم. دوست دارم همین امروز یک نفر به من بگه دیشب اشتباه دیدم. اصلاً بگه توهمی شدم.
-باشه. از من گفتن. قصدم این بود که کاری کنم از این شرایط روحی جدا بشی. هر چی شد به من بگو. خیلی نگرانتم پسر.
بهمن، درست در ساعت هشت شب، با موجی از این خیالات سنگین به آپارتمان رسید. در را باز کرد. آقا عین الله و آقای شیردل و آقای موسی و پدر، نزدیک درگاه ساختمان، روی سکوهای ورودی ایستاده بودند. بهمن همین که جلو آمد دو هزاریش افتاد که پدر دربارهٔ چه چیزهایی صحبت میکند. آقای شیردل با نگاهی تصنعی وانمود میکرد که چون الآن چیزی یا نشانهای نیست پس حتماً آقاپسرتون خیال برش داشته. آقا عینالله هم که از بوی لباسش میشد فهمید که کار امروزش را نیمهکاره رها کرده و با تلفن همسرِ همیشه در منزلش، زودتر برگشته است. حتی بهمن هنوز میتوانست ردّ خونِ آن حیوانات زبان بسته را بر روی پیراهن آقا عینالله ببیند. آقاموسی هم با همان صغراکبرا کردنهای بچگانهاش داشت تظاهر میکرد که پسرتان را باید حتماً یکبار پیش رواندرمانگر ببرید، شاید چیزی به سرش خورده یا از بس در خانه مانده و در یک گوشهای کتاب خوانده و با کسی صحبت نکرده، مبتلا به مرض افسردگی شده است.
بهمن که این قیافههای وقیح و ویروسی را دید پدرش را صدا زد و گفت: بابا جان! میشه بریم بالا؟ کارتون دارم.
پدر با هر سه دست داد و جلو جلو رفت. بهمن هم پشت سرش. در حین عبور از بین آنها، چشمانشان توحّشی موقّتی را به قلب بهمن سریان داد. وارد واحد شدند. به سرعت لباسها را عوض کردند. پدر به آرامی در آشپزخانه با مادر صحبت کرد و تمام ماوقع را گزارش داد. طمأنینهٔ مادر تبدیل به نوعی دلواپسی شد. صدایشان بالا رفت. پدر با همان مدیریتش سعی در پیش بردن اوضاع به سوی گرفتن نتیجهٔ عاقلانه داشت. مادر را در آغوش گرفت. چای گذاشت. بهمن و مادر، درست بر روی مبلِ سالن پذیرایی لَم داده بودند. کنجکاویهای مادر شروع شده بود. گفت:
-بهمن! چرا زودتر به من نگفتی! چی دیدی؟ برای من توضیح بده.
بهمن بیاعتنا بود. مثل حیوانی شده بودکه آنقدر از این و آن لگد خورده باشد که دیگر توان عرضاندام نداشته باشد. بعد از چند دقیقه سکوت، پدر چای را آورد. زیر لب گفت:
-آرامشتون را حفظ کنید تو رو به خدا.
اما هر لحظه بر درهمرفتنهایِ روانیِ خانواده افزوده میشد.
-ببین پسرم! گاهی آدم چیزهایی رو میبینه و براش تلخ میآد. بهترین چاره فراموشیه. زندگی یعنی فراموشی. اگر این فراموشی نباشه مگه میشه این دنیا رو با این رنجشها و مسئولیتها به دوش کشید و تحملشکرد؟ یعنی اینکه نمیشه هر روز یه جام شوکران بخوری. من تماس میگیرم تا پلیس بیاد و همه چیز رو حل و فصل کنه. در همین حین، بهمن چشمانش را از پنجره میدوزد به سیاهی آسمان و هواپیمایی که با شتاب میرود. مادر به بهمن سقلمه میزند و میگوید: پسرم ببین بابات چی میگه. حالت این روزها خوش نیست. ما دوست نداریم اینطور بمونی. هیچ پدر و مادری دوست نداره اینطور دسته گلش پژمرده و توی خودش باشه.
پدر به حرفهایش ادامه میدهد: پسرم میدونی! من وقتی همسن و سال تو بودم دچار این چیزهای غریب میشدم. الآن میفهمم که همهشون تراوشهای ذهنِ خامِ دورانِ جوونیم بوده. همین. گفتم که؛ زندگی یعنی فراموشی. بهمن تا اینکه متوجه کنایههای پدر میشود، میگوید: بابا! من چشمای ضعیفی دارم، اما هنوز کور نشدم تا دیگه هیچ چیز نبینم. هنوز سوی چشمام از بین نرفته. همه چیزهایی رو که گفتم دیده بودم.
مادر با لحنی که حاکی از گلهمندی باشد میگوید: بهمن چرا تو امروز صبح به من نگفته بودی؟
- مامان دلم نمیاومد بترسونمت توی این اوضاعِ بد زندگیای که خودمون داریم. بابا! نظر شما چیه؟
پدر در حالی که چهرهٔ کارآگاهی به خود گرفته است و دوست دارد سرنخها را کنار هم بگذارد و نتیجه بگیرد و آرامش را دوباره به خانواده بازگرداند، با ملایمت میگوید:
-راستش میخواستم دربارهٔ این حادثهٔ زیرزمینمون حرف بزنم، اما دل دل میکردم و به خودم میگفتم نکنه با گفتن این چیزها التهابتون بیشتر بشه. واقعیتش من به عینالله شک دارم. نمیخوام کسی رو گاو پیشونی سفید کنم. اما وقتی داشتم باهاش صحبت میکردم ترس و دریدگی رو توی چشماش میخوندم. پلکزدنهاش تندتر شده بود. تکونهای بدنش هم مدام با شنیدن داستان زیرزمین بیشتر میشد. مقاومت میکرد تا حرفِ بیراهی نزنه. نمیخواست اصلاً من چیزی در این رابطه بگم. هِی توی حرفهام میپرید. مادر سرش را از روی موافقت تکان داد و گفت:
-نمی دونم. رفتار همسایههای ما بدجور بیمعنا شده. هیچ مفهومی رو نمیشه از کلماتشون فهمید. نمیدونم. یا فاطمهٔ زهرا! خودت کمکمون کن! امروز که داشتم سبزی خرد میکردم به مهمانیهای این چند ماهِ خودمون با خانوادهٔ آقای شیردل و آقا موسی فکر میکردم. به اینکه دیگه اون صمیمیت و محبت نیست. به اینکه چطور فقر و نداریِ این خانوادهها کاری کرده تا از برخوردهامون چِندِشمون بگیره. به اینکه حتی این هفتهها، تنها یکبار همسر آقای شیردل درِ خونه ما رو زده. گرفتاری مالی و روحی، ماها رو از هم جدا کرده. همین چند روز پیش بود که خانم آقاموسی، بدو بدو طوری از پلهها پایین اومد و به خونه ما پناه آورد که خیال کردم زلزلهای، چیزی اومده. اما همین که وارد شد گفت که شوهرش میخواسته بعد از اینکه از «دست به آب» میاد، عصبانیّت محل کارش رو با لت و پار کردن همسرش بخوابونه. شوهر هم شوهرهای قدیم؛ یه جو غیرت داشتن و نمیذاشتن صدای ناموسشون رو کسی بشنوه. اما امروزیها چی! نمونهش همین که گفتم. در همین حال بود که صدای دویدن پسر آقای شیردل در راهپلهها به گوش رسید.
-پدرسوخته وایسا ببینم. حالا رو حرف من حرف میزنی؟ میکشمت بچه.
بهمن با بیحالی و بیقراری بلند میشود و به نزدیک پنجرهای میرود که به طرف حیاط آپارتمان است. پردهها را کنار میزند. پنجره را باز میکند و صدای برخوردِ دو آهن و لولاها به هم، گوشش راخراش میدهد. شیردل و موسی و عینالله را میبیند که در حیاط، دور یک میز نشستهاند؛ میزی که در گوشهٔ حیاط، نزدیکِ در قرار داشت. سرهایشان را جلو برده بودند و آرنجهایشان را روی میز گذاشته بودند؛ از چهرههاشان پیدا بود که داشتند با صدای پایین دربارهٔ چیزی سرّی گفتگو میکردند. شاید این حرفها دقیقاً دربارهٔ اتفاقات زیرزمین بود. لحظهای آقا عین الله، که صندلیاش رو به در حیاط بود، برگشت. بهمن سرش را به زیر انداخت و پنجره را بست و به فکر فرو رفت. به طرف پذیرایی رفت.
-مامان! بابا! اینها دارن توی حیاط حرف میزنن. ای کاش میدونستم چی دارن با هم بلغور میکنن.
پدر سرش را بالا آورد و گفت: این روزها از هیچ کدومشون خوشم نمیاد و میخوام سر به تنشون نباشه. فردا مأمور میاد تعیین تکلیف میکنه.
مادر با لحنی برافروخته گفت: و یقه یکیشون رو میگیره و دستش رو واسَمون رو میکنه. زنگ تلفن به صدا در میآید. پدر گوشی را برمیدارد. صورتش گویا خبر از التهابات بعدی را میدهد. با متانت به بازرسِ آگاهی پاسخ میدهد. مادر نزدیک پدر میآید و با لب اشاره میکند که آرامش خود را حفظ کند. روی مادر به طرف پدر است و بهمن پشت مادر، در فاصله ده متری است. باقیِ اشاراتِ مادر به پدر را متوجه نمیشود. پدر گوشی را میگذارد. حرفهایی را به هم میزنند که بهمن متوجهشان نمیشود. پدر با لحنی لرزهدار میگوید: فردا قرار بر این شد که رأس ساعت 9 صبح، دو مأمور برای کشیکِ اوضاع بیان اینجا و یکی از اونها، یک روزی رو در ساختمونمون بمونه تا آگه موردِ ویژهای رو دید گزارش کنه.
چراغها خاموش شد. پدر و مادر به اتاق خواب رفتند. بهمن به آشپزخانه. آب سردی نوشید. کیک تولدِ چهار شب پیش مادرش را برداشت و با چاقو به چند قسمت قاچ کرد. دستش برید. خون به زمین ریخت. احساس کرد که پایش به چیزی برخورد کرده است. سرش را پایین انداخت. هیچ چیز نبود. کیسهٔ برنج بود. صورتش مثل همان شب سفید شده بود. دندانهایش سایش داشت. تند تند پلک میزد. زبانش تلخ بود. بزاقی در دهانش نبود. کف دستش عرق کرده بود. قطرات عرق، دانه دانه از زیر بغل به سمت بازویش میافتاد. دستش را شست. دستمال کاغذی روی زخم گذاشت. پنجهاش را روی پیشخوان آشپزخانه، که رو به حال بود، گذاشت. به خیالش آمد که دستانش بر روی چیزی نرم است. با انگشتانش، آن شیء را لمس کرد. لباسِ خیس بود که مادر گذاشته بود خشک شود. صداهایی را شنید. صدای برهم خوردن و کشیده شدن بود. با حالتی که از خشم و تنفر لبریز بود به اطراف نگاهی شتابزده انداخت. چیزی نبود. از پنجرهٔ آشپزخانه به حیاط زل زد. عینالله روی میز چمباتمه زده بود. شیردل و موسی با حرارت حرف میزدند و سیگار دود میکردند. نگاهشان خشن و وحشی بود. به اتاق خوابش آمد. همین که خواست هندزفری را به گوش بگذارد صداهایی را از اتاق پدر و مادر شنید. به گمانش، خر و پفها و رؤیادیدنهای پدر و مادر بود و هذیان گفتنهایشان. صداها اندکی از شبهای پیشین بلندتر بود. غیرعادی بود. پا شد. شمردهشمرده به پشتِ در اتاق پدر و مادر آمد. سرش را روی در گذاشت. صداها ضعیفتر شد. گوشش را از روی در برداشت. برگشت تا برود. صدای هذیان گفتن پدر آمد: «دهنت رو ببند! با همین چاقو نفلهت میکنمها! طلبت رو میخواستی؟ هان؟ خانم! دستش رو از پشت بگیر!»■
دیدگاهها
در کل باید بگم که این داستان مثل سایر نوشته ها و داستان هاتون در عین جذابیت ، بسیار رسا و قوی بود.
با آرزوی موفقیت و نشر آثار بیشتری از شما.
در کل باید بگم که این داستان مثل سایر نوشته ها و داستان هاتون در عین جذابیت ، بسیار رسا و قوی بود.
با آرزوی موفقیت و نشر آثار بیشتری از شما.
در کل باید بگم که این داستان مثل سایر نوشته ها و داستان هاتون در عین جذابیت ، بسیار رسا و قوی بود.
با آرزوی موفقیت و نشر آثار بیشتری از شما.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا