داستان «درخت انجیر» نویسنده «خاطره محمدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «درخت انجیر» نویسنده «خاطره محمدی»امروز پدر درخت رو برید. از بس مادر غر زد که دستام دیگه جون نداره موزاییک های حیاط رو از انجیرهای لهیده بسابه.عروس بزرگه که طبقه پایین می شینن می گفت:راه نفس کشیدن رو بند آورده شاخ و برگ این درخت.انگار دست دور گردنمون حلقه کرده .دوماد می گفت:این درخت قشنگ جای پارک دو تا ماشینو اشغال کرده .بعد از اینکه شاخه ی تردش شکست و بچه ی عروس کوچیکه از رو تاب افتاد و دستش شکست پدر با تبر افتاد به جون انجیر پیر گوشه ی حیاط.

15سال پیش بود که پدر هروقت می رفت باغ یکی از دوستاش تا چند روز وصف انجیرها می شدن ورد زبونش.قندون رو بلند می کرد و رو به مادر می گفت:هر دونه اش قد این ،اونقدر شیرینه آدمو لال می کنه.سیاه عین گل های پیرهنت . یه چیزی میگم یه چیز می شنوی.پاییز همون سال بود که پدر یه قلمه از اون انجیرو آورد و تو آب گذاشت .ریشه ی قلمه ی انجیر به خاک چنگ زد و جون گرفت و قد کشید.برگ داد و سری تو سرها در آورد .یه نهال ترکه ای بلند شده بود که برادر بزرگه تو دنیای نوجونیش حرف اول اسم عشقشو رو تنه ی نازک انجیر حک کرد .پدر وقتی ساقه ی زخمی نهال رو دید دنبالش کرد و داداش یه اردنگی ازش خورد .پدر گفت:این واسه ما دیگه درخت نمی شه. تا چند روز منتظر زرد شدن و خزون اون چند تا برگ پنجه ای ناصاف و خشن بودیم . اما در کمال ناباوری انگار که نهال گوشش به این حرف ها بدهکار نباشه به رشد خودش ادامه داد و لبه های زخمی تنه جم شد و خودش رو التیام داد.روز به روز قد می کشید و پوستش کلفت تر می شد.برگ هاش بیش تر و بیش تر می شدن.شاخه هاشو انشعاب میداد و گوشه ی بیشتری از حیاط رو می گرفت.سال دومش بود که بر داد .همه مثل اینکه معجزه ای دیده باشیم هر روز چند بار انجیرهای سبز و کال رو نگاه می کردیم و در موردش حرف می زدیم .

-به هر کدوم یکی یه دونه می رسه ،اون یه دونه اضافه اش مال منه.

-نخیر 8 تاس نه 7تا.اون یکی خودشو لای برگ ها قایم کرده مال خودمه خودم پیداش کردم.

درخت انجیر ساکت و مانا سرجای خودش سال به سال بزرگتر می شد و ثمر بیشتری می داد.شاخ و برگ انبوه سرشون رو برده بودن تو همو اون بالا دنیای بهم زده بودن .درخت سیب و گلابی به نفع انجیر بریده شدن و سایه اش رو سر باغچه سبزی خوردن سنگینی کرد و بعد تو حیاط ما فقط یه درخت انجیر موند.

صبح ها با قیل و قال گنجشک ها ی که از این شاخه به اون شاخه دنبال هم می کردن بیدار می شدیم .کم کم پرنده ها ی شهدخوارو سارها هم اومدن .اول با ذوق نگاهشون می کردیم و حرفشونو می زدیم .اما بعد که دوستاشونم آوردن پناه بردیم به مترسک و آویزون کردن سی دی های خش دار.حتی کلاغ های محل انجیر خور شدن .ساعت ها اگه صف مورچه ها رو از رو تنه و شاخ و برگ درخت دنبال می کردی نمی تونستی سر و ته اش رو پیدا کنی.

قوم و خویش و دوست و آشنا ،همسایه و کسبه ی محل ،حتی رفتگر و مامور کنتر اب و برق از کاسه های انجیرسیاه ودرشت و شیرین بی نصیب نمی موندن.اول بهار که می شد همه سفارش می دادن سهمشون رو نگه داریم.درخت 3-4متری بلند شده بود و چیدنش مکافات.اگه کسی هم با نردبون خودشو می رسوند اون بالا و لای شاخ و برگ انبوه انجیر رسیده ای دستش می اومد بعدش تموم تنش گر می گرفت. اگه هم نمی چیدی خودشون رو ول می کردن و تلپی پخش می شدن رو زمین .

مادر می گفت: به جهنم من دیگه بهش دست نمی زنم .هر کی می خواد خودش بیاد و بچینه .از اون بالا بیفتم پایین یه جاییم بشکنه کی جواب میده.

خیلی وقتا بود زنگ در که به صدا در می اومد غریبه ای رو پشت در می دیدی که اومده چندبرگ انجیر بگیره تا شیره اش رو بماله رو زگیل دست و پای بچه اش.خیلی ها اومدن از شاخه هاش بریدن واسه قلمه اما هیچ وقت نشنیدیم کسی بگه چوبی که برده درخت شده.

داداش کوچیکه می گفت:یه روز جمعه خونه ایم سروصدای این پرنده ها مگه میذاره یه چرت بزنیم ؟ببرین این کوفتی رو.

پدر می گفت: این درخت قلب این خونه اس.این نباشه دلمون می گیره

# # #

امروز پدر درخت رو برید .پنجره ها بازه وصدای رادیوی همسایه بغلی که تو بالکن نشستن میاد.پدر امشب نرفت تو بالکن بشینه تا چایو وپشت بندش خربزه براش ببرن. انگار پدر امشب یه پیرمرد صدساله است.تو چشماش دو تا انجیر سیاه شیرشون نگاه پدر رو تر کرده.وبا دستاش که انگار چوب خشکی ان دونه های تسبیح رو چندتا یکی می گردونه.

مادر میگه:چاییت یخ گرد برات عوضش کنم؟

پدر میگه :خدا از سر تقصیرمون بگذره هنوز از تنه اش شیره میزنه بیرون .انگار داره واسه اون انجیرهای سبز نرسیده اش گریه می کنه.

مادر به بهونه ی چای سینی رو بر میداره و میره تو آشپزخونه.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692