چشم باز کردم خان داداشم گنده لات محل بود. همچی که تو محل را میافتادیم صد نفر چاکرم، نوکرم به نافش میبستن. تو قهوه خونه همه برپا، بفرما.. مام که بسته به دمش، همه جا کنار دستش، داش کوچیکه عمادخان بودن کم چیزی نبود واسه خودش.، کی جرات داشت چپ نگا کن. اولاً آگه بوی شر و شوری میپیچید نمی ذاشت پاش بشم، ولی همچی که یه هوا را افتادم شدم دست راستش، اصلاً می دونی چیه، من قبل خان داداش رو یادم نمیاد، آگه خان داداش نبود نمی دونم چه شلکیا میشدم، شاید سیاه بازی چیزی میشدم... صدای خنده چند نفر بلند شد.
تا اینکه یه شب که با خان داداش و چند تا از نوچه موچه هاش تو محل گز میکردیم، یه دفعه صدای چند تا از این ریغو پیزوریا از سر محل بلند شد. سیاه مست بودن، افتاده بودن به عربده کشی. خان داداش رفت جلو، گفتیم رخ خانداداش رو ببینن خودشون قلاف می کنن، ولی بدشانسی مال محل نبودن. سه سوته کار بالا گرفت، ناغافل یکیشون زد زیر چونه خانداداش. مارو میگی دیگه حالم دست خودم نبود که. دستم رفت به تیزی. نفهمیدم چی شد،. تا به خودم اومدم خون کف کوچه بود. نوچه هاش تا دیدن اوضا پسه زدن به چاک. داشم و نوچه هاش منو گرفتن بردن. بعدش فهمیدم طرف تلف شده. چند ماهی تو محل آفتابی نشدم، همه رو سین جین کردن ولی پیدام نکردن که. کسیم چیزی می دونست جرات نداشت لفظ بیاد که. پای داش عماد خان وسط بود، سرتونو درد نیارم، این شد که آدم کشی خورد رو پیشونی ما. تو سجلد ما. تو زندگی ما. جایی نمی تونستم افتابی شم، یعنی کار دیگه ای نمی تونستم بکنم. یه بار آقا رضی، یکی از دوستای داداشم پیشنهاد کار داد، اولش سختم بود خدایی، آخه ما این کاره نبودیم که، لات بودیم نه جون گیر. ولی چه کنم، قسمت ما همین بود. انقدر دور خودمون چرخیده بودیم که به موس موس کردن افتاده بودیم، شیتیله شم خوب بود. قبول کردیم. باید یه فکری به حال خودم میکردم، اولیش خیلی سخت بود ولی بعدش اختیار دست خودم نبود. حس مس نداشتم دیگه. فکرم کار نمیکرد، تا حالا هفت هشتا سفارش و همینجوری ترتیب دادم. پولش خوبهها. ولی لامصب خون که ماسید رو دستات، دیگه حالت حال نمیشه.
حالم داشت به هم میخورد. این هم از شانس ما بود. از شهرستان بیای تهران که مثلاً درس بخونی، اونوقت توی شهر به این بزرگی، درست باید کنار یک قاتل خونه بگیری، رخ به رخ، دیوار به دیوار. فکرم حسابی به هم ریخت. حوصله درس خوندن نداشتم. فرداش هم سر کلاس تمام حواسم به حرفهایی بود که دیشب شنیده بودم. از دانشگاه مستقیم رفتم خونه یکی از دوستام. بعدش هم برای خودم تو کتابخانههای خیابان انقلاب گشت و گذار میکردم.-از کارهای مورد علاقهام بود-. شاید اینطوری میخواستم وقت کمتری توی اون خانه باشم. آدم ترسویی نبودم ولی قرار گرفتن در این موقعیت چیزی نبود که تجربهاش را داشته باشم. اصلاً مگر چند نفر در این شهر به این بزرگی همچین تجربه ناب و کمیابی دارند!. به سرعت از راهرو بالا رفتم و در را محکم پشت سرم بستم. نمیخواستم تو راهرو با کسی روبرو بشم. هنوز لباس در نیاورده بودم که سر و صدا صحبت چند نفر در راهروی پائین پیچید.. از چشمی در نگاه کردم، چهار نفر بودند، جلوتر از همه مردی میانسال و قد بلند با سبیلهای از بناگوش در رفته، موهای فرفری با پیراهن سفید یقه باز بود. برام عجیب بود که کلاه شاپو به سرش ندارد!، انگار از تونل زمان بیرون کشیده بودند، قیافهاش که به همان خاطراته داداش عماد خان! میخورد، باورم نمیشد که هنوز این جور جاهلها هستند. برعکس، نفری که با او حرف میزد، خیلی مرتب و اتو کشیده بود و دود سیگارش راهرو را پر کرده بود. بوی عطرش را از پشت در هم میتوانستم حس کنم. به آهستگی میخندید و به نظرم یکی از چشمانش مدام میپرید. سومی هم مردی با صورت تکیده و آفتاب سوخته بود که موهای بهم ریختهاش او را شبیه نقاشان ایتالیایی کرده بود. کتابی درد دست داشت و کمی هم میلنگید. آخری هم که دیرتر از همه بالا آمد، صورتی کشیده و استخوانی با چشمهایی درشت داشت که دکمههای یقهاش را محکم بسته و دور موهایش را تراشیده بود، مانند تخته صاف و کشیده راه میرفت و برعکس بقیه لبخندی به لب نداشت. همه به داخل واحدکناری رفتند. گوش خود را به دیوار چسباندم، هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که دوباره یکی با صدای بلند شروع کرد که: ((...مادرم خونه مردم کار میکرد، خونه که چه عرض کنم. سر و ته خونه هاشون رو با چشم نمیشد دید، گاهی منم با خودش میبرد. یعنی بنده خدا جایی رو نداشت من رو بذاره.، خواهرم رو معمولاً پیش خالم می ذاشت،. ولی من همه جا آویزونش بودم، از همون بچگی. مقایسه وضع اونا با احوالات خودمون حالم رو میگرفت. یه مدتی خونه یکی از این کله گنده ها بودیم که خیلیها ازش حساب میبردن، یه مرد حدوداً پنجاه ساله بودکه برای خودش برو بیایی داشت. یه زمین خیلی بزرگ برای تمرین تیراندازی داشت، اولین بار اونجا همدیگر رو دیدیم، انتظار برخورد خیلی بدی داشتم، چون یواشکی به اونجا رفته بودم، ولی لبخند زد و گفت ((می خوای یاد بگیری؟)) از شما چه پنهون که با همین یه جمله نظرم کلی نسبت به اون فرق کرد، بچه بودم دیگه، تا یکی دستی سرمون میکشید، می-شد همبازی تنهاییمون. تا روز قبلش به خاطر کمردردهای مادرم به اونا بدو بیراه میگفتم. چراش رو نمی دونم.، شاید چون تا حالا طعم داشتن یه حامی رو نچشیده بودم. تیر اندازی رو بهم یاد داد. هرجا میرفت میگفت کنارم باش، مادرم هم که احساس میکرد شاید با محبتهای آقا بتونم از این زندگی نکبتی دربیام، مخالفتی نمیکرد. چشم باز کردم دیدم شدم ملیجک آقا، تو تمام اون سالها چیزی برام کم نذاشته بود. شاید چون پسر نداشت انقدر به من محبت میکرد. همیشه منتظر بودم تا ازم چیزی بخواد، تا بتونم خودی نشون بدم، ولی اون هیچی نمیخواست. تا بالاخره روز موعود رسید، هشت سال از روزی که همدیگه رو دیده بودیم میگذشت. حالا تو اول جوونی بودم. چند روز بود که حالش خیلی گرفته بود. بعد از کلی اصرار گفت یه نفر موی دماغش شده، دوست داشت بمیره. حداقل من که اینطور احساس کردم. انگار فرصت طلایی رو بدست آورده بودم بدون اینکه حرفی بهش بزنم، کار طرف رو یکسره کردم. به همین راحتی، حتی طرف رو نمیشناختم. مسخره بود واقعاً. برای ادای دین جون یک نفر را گرفتم. وقتی بهش گفتم اول قیافش تو هم رفت، ولی بعدش بعد از یک چند دقیقهای سکوت اومد و من رو بغل کرد و گفت: ((فکر نمیکردم بتونی، ممنون پسر)) بعد از اون ماجرا یک جور دیگه روم حساب میکرد، جوری بهم بال و پر داد که همه ازم حساب میبردن، ما شدیم سردسته تفنگچیهای آقا. شده بودم جوونترین تفنگچی پایتخت. نمیدونم تا حالا چند نفر رو خلاص کردم. حسابش از دستم در رفته. میترسم به ته جوونی نرسم. پر پرشم. که میشم آخرش. رضا فردا تو باید تعریف کنیها..))
نفسم بندآمده بود، ظاهراً در همسایگی اتحادیه قاتلان! خانه گرفته بودم. شب به صاحبخانه چند بار زنگ زدم، ولی گوشی را برنداشت، خواستم به پلیس زنگ بزنم ولی مدرکی نداشتم، شاید هم داشتم برای خودم بهانه میآوردم. یه جورهایی دلم میخواست ادامه داستان را بشنوم، احتمالاً همچین موقعیت احمقانهای کمتر گیر کسی میآمد!... تمام روز بعد را به این بازی فکری میگذراندم که ممکنه رضا کدام یک ازآنها باشد، احتمال میدادم که قاتل دیشبی همان اتوکشیده سیگاری باشد، رضا هم یا مرد بهم ریخته بود یا مرد یخی! این اسمی بود که من برای قیافه عجیب مردی که دور موهایش رو تراشیده بود گذاشته بودم. یه جورهایی برایم مثل داستان شب شده بود، به سرعت خودم را به خانه رساندم و منتظر ماندم. نمیدانم چطور این دیوارها را ساخته بودند که نیازی به فالگوش ایستادن هم نبود، صداها واضح شنیده میشد! یک جورهایی بلندتر از حد معمول حرف میزدند. ((. آقایون، شماها هرکدوم یک جورهایی با این محیطها ارتباط داشتید، اطرافتون آدمهای مشکل دار زیاد بودند، ولی من چی باید بگم، سرم توی کار خودم بود.. بدون رودربایستی باید بگم با تمام احترامی که براتون قائلم حتی خواب اینکه یک روز کنار شماها بنشینم و به این داستانهای ناراحت کننده گوش بدم را نمیدیدم، درس میدادم، گاهی چیزیهایی هم مینوشتم. زندگی نسبتاً خوبی داشت. همسر خوبی داشتم که هر روز برای داشتنش شکرگذار بودم. تا اینکه خدا به ما یک پسر با نمک داد. اسمش رو آرش گذاشتیم، بعد از چند سال رؤیایی آرش سخت مریض شد.، از اون مریضیهایی که از بین هزاران نفر، قرعه به اسم یکی می خوره و این بار به اسم آرش من خورده بود.، هزینه درمان نفسمون رو بریده بود. در عرض چند ماه بیشتر چیزهایی را که داشتیم فروختیم و مقداری هم که پس انداز داشتیم تا ریال آخر خرج شد. با اینکه برام سخت بود ولی به همه رو انداخته بودم.، به همه مقروض بودیم.، این آخریها وضع زندگیمون واقعاً آشفته بود.، همون موقع داشتم داستانی درباره یه قاتل پول بگیر مثل شماها! مینوشتم، فشار به قدری روی من زیاد شده بود که چند بار خواستم اسلحه قاتل داستانم رو قرض بگیرم و کاری کنم، ولی نمی تونستم.، یعنی این کاره نبودم.، هرکس یک جور خمیر مایهای داره آقایان، ولی وقتی چهره مغموم زنم جلوی چشمم می اومد، وقتی آرشم جلوی چشمم داشت پر پر میشد، حالم دست خودم نبود، انگار شرایط، رضای دیگه ای را درون من بیدار کرده بود. شاید یکی از بزرگترین بدشانسیهای من این بود که واقعاً یه کلت کمری داشتم! تو شلوغیهای دوران انقلاب دستم افتاده بود و بعد هم نمی دونم چرا برنگردوندم. سالها تو زیرزمین مثل عروسک گرانبهایی اون را مخفی کرده بودم، شاید هم سرنوشت از اون موقع برای همچین روزی تدارک دیده بود. نقشه مبتدیانه ای ریختم و به طلا فروشی که به نظرم خلوت بود رفتم. نمیدونم چطور اسلحه رو کشیدم و پول خواستم، به قدری بدنم میلرزید که صاحب طلافروشی به خودش جسارت داد و به طرفم خیز برداشت.، نفهمیدم کی شلیک کردم. هیچ چیز در کنترلم نبود، طرف با همون یک گلوله مرد.، بعد از چند سال آوارگی و پنهان شدن یه روز پاتوقم رو پیدا کردن. مامورا ریختن تو خونه. رفتم به سمت پشت بام، پشت بامها به هم راه داشت، یکی از مامورها که پشت سرم میدوید، ایست داد و بعدش شلیک کرد، پام سوخت، افتادم روی زمین. تا اومد بالا سرم، زدمش، فقط یک تیر، فرار کردم، از بد ماجرا اون هم مرد، تو روزنامهها معروف شده بودم به رضا تک تیر...))
همه بعد از کمی سکوت خندیدند. ولی بغض گلوی من را فشار میداد، سینهام سنگین شده بود. یک شب دیگر هم منتظر ماندن ایرادی نداشت، بعد از آن حتماً باید فکری به حال خودم و این خانه میکردم. شب طبق معمول بعد از یه معطلی در طبقه پایین، به بالا آمدند. این معطلی هر شب نگرانم کرده بود. ساختمان یه زیر پله کوچک داشت. یک چیزی مثل اتاق سرایداری. شاید در اجاره آنها بود، فکرهای خیلی بدی در مورد آنجا ذهنم را قلقلک میداد، ولی ترجیح دادم زیاد به این موضوع فکر نکنم. تصمیمام را گرفته بودم، امشب قاعدتاً آخرین شب گردهمایی چهار نفره آنها بود. البته اگر قاتل جدیدی اضافه نمیشد!. باید فردا پیش صاحبخانه یا پلیس میرفتم. با اینکه بعضی موقع ها حس ترحم عجیبی نسبت به آنها پیدا میکردم ولی واقعیت این بود که آنها یه عده قاتل بیرحم بودند که باید جواب کارهایشان را پس میدادند. ممکن بود خیلی اتفاقی کار من را هم بسازند!...
((...من اصلاً ماجرای جذابی ندارم، در اصل ماجرایی ندارم،. همش یک اتفاق خیلی ساده بود. به نوجوانی هم نرسیده بودم. شاید تنها دوستم بود. اعتراف میکنم زیاد ازش خوشم نمی اومد، ولی همبازیهای خوبی بودیم. تو بالکن خونه داشتیم بازی میکردیم، فکر کنم روپولی بود. دعوامون شد. مشکل اینجاست که تو بچگی آدما خیلی جدیان. برعکس اون چیزی که همه فکر می کنن. خیلی جدیان. همین دوران کودکی رو سخت می کنه. ما همه مدام دلمون برای کودکیمون تنگ میشه، ولی بچهها ساده و خشنن. میگفتم. دعوامون شد، مدام جرزنی میکرد. من از همون اول از آدمای متقلب بدم می اومد، هلش دادم، شانس من لبههای بالکن کوتاه بود، پرت شد تو حیاط ساختمان، مرد، همین.))
((چند سال دارالتادیب بودم، دادگاه قبول کرد که ماجرا عمدی نبوده و دیه دادیم. ولی خانواده اون پسر دست از سر ما برنداشتند، همه محل به من میگفتند قاتل. باورتون میشه مردم چقدر میتونن بیرحم باشند.. به خاطر من، از اون محل اسباب کشی کردیم. ولی صدای قاتل قاتل از ذهنم نرفت. دارالتادیب بهترین سنم رو ازم گرفت، نتونستم درس بخونم، دنبال کار بودم، تا این که یکی از دوستان دارالتادیبم سراغم رو گرفت، آخه شما نمی دونید، آدم از این جور جاها که بیرون میاد خیلی تنها میشه. کسی سراغتم نمی گیره، یه جورهایی پدر مادرم دیگه کاری بهم نداشتند، انگار همین که ماجرا فیصله پیدا کرده بود براشون کافی بود، شایدم خسته شده بودن. حق داشتند، با میثم شبا ضبط ماشین میزدیم، تا اینکه یه شب، شانس با ما نبود، انگار کمین کرده بودند، طوری با چوب چماق به جونمون افتادند که فکر نمیکردم زنده بمونم.، دو نفر بودند، یکیشون رو هول دادم عقب، افتاد روی زمین. سرش محکم به گوشه جدول خورد، فرار کردیم، بعداً فهمیدم طرف مرده! فقط یا یه هول دادن کوچیک، تو روزنامهها معروف شدم به فری هوله!. آخه دوربین فیلممون رو گرفته بود.))
باز هم همه خندیدند. کجایش خنده دار بود. اینها زندگی را به طنز گرفته بودند؟ یا گریههایشان تمام شده بود؟ یا اصلاً چیزی حس نمیکردند؟ اگر من جای یکی از آنها بودم چه کار میکردم؟ افکارم با صدای زنگ درب یک لحظه ایستاد، از چشمی درب نگاه کردم فکر کنم خود فری هوله بود!، همون مرد یخی، نمیدانستم چکار باید کنم. لرزش دستهایم را میتوانستم ببینم، خواستم در را باز نکنم ولی چراغها روشن بود و در را هم از بیرون قفل نکرده بودم. تمام ماجراهایی که در این چند شب تعریف کرده بودند به سرعت از جلوی چشمم میگذشتند. کارد آشپزخانه را برداشتم و محکم به کف دستم فشار دادم. شاید میخواست من را هم با یه هول ساده خلاص کند!، در را باز کردم، سلام گرمی کرد و چند بار گفت: ((شرمنده))، صدای قلبم را واضح میشنیدم، چهرهاش کمی گرمتر شده بود. میخواست یک نگاه به کامپیوترشان بکنم. از کجا میدانست من از کامپیوتر سررشته دارم. اختیار پاهایم با خودم نبود، پشت سرش راه افتادم، وسط یک ماجرای مسخره گیر افتاده بودم. وقتی وارد خانه شدیم کسی را ندیدم. یک نفر دستش را از پشت روی شانههایم گذاشت. نفهمیدم چطور در عرض چند ثانیه برگشتم و کارد را در شکمش فرو کردم، فقط در چشمانم نگاه کرد، همان مرد جاهل پوش بود. داداش عماد خان. از همه طرف حمله ور شدند، زیر مشت و لگد چشمم به بنر بزرگی افتاد که گوشه خانه به دیوار تکیه داده بودند
((نمایش دورهمی قاتلان! به زودی در تالار ایران))
دیگه چیزی یادم نمیاد، الان تقریباً دو ماهی هست که برادر عماد خان! تو کماست، دانشجوی تئاتر بودند، تو اتاق زیر پله گریم میکردند و طبقه بالا تمرین، شاید طرف بمیره شاید هم نه، فعلاً که گوشه این هلفدونی در خدمت شما دوستهای خوبم هستم، راستی، فردا نوبت شماست ها منصور خان... ■