داستان «پشت در بسته» نویسنده «مهدیه دولت آبادی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «پشت در بسته» نویسنده «مهدیه دولت آبادی»

سعی کردم کلید را که در قفلش فشار داده بودم به همه ی جهات دنیا بچرخانم اما ذهنم میان محتویات یخچال قفل می شود بررسی می کنم ببینم چیزی کم و کسر نداشتم... کاش کمی شیر و نسکافه خریده بودم. یک لحظه به خودم آمدم و دیدم در هنوز باز نشده. باز هم تلاش کردم اما بی فایده بود و در باز نمی شد. روی زانوهایم نشستم و به قفل خیره شدم. پاهایم داشت ذوق ذوق می کرد اما نگاهم روی قسمت طلایی رنگ دستگیره ی در قفل بود. بیشتر که خیره شدم، مطمئن شدم قفل در عوض شده.

روی پاهایم که ایستادم پنجه هایم از خودم نبود. مژه هایم به ابروهایم چسبیده بودند. از اینکه نمی توانستم وارد خانهام شوم احساس حقارت می کردم. یعنی چه اتفاقی داشت می افتاد. موج گرمی از زیر دلم گر گرفت و تا قفسه های سینه ام بالا آمد. رویم را برگرداندم و به واحد روبرویی نگاهی انداختم، خدا کند خانه نباشند و این لحظه های خفت بار مرا نبینند. نه خدا کند خانه باشند و خودشان به کمکم بیایند. صدای ریزش جداره ی معده ام را شنیدم. سوزش عجیبش تا مری ام بالا آمد. انگار در جنگلی بودم و برای ناهار آماده می شدم که رعد و برق شروع می شود. انگار باید می رفتم اما خانه ام چه می شد قفل چه می شود ....

مغزم داشت دردهای درون مری ام را ترجمه می کرد بی آنکه بخواهد در این شرایط بحران، تصمیمی بگیرد یا از وقایع گذشته چیزی را حالی من کند. کمی به خودم فشار آوردم. داشتم چکار می کردم برای کدام زندگی تلاش می کردم. چه اصراری به باز شدن در بود. این من بودم که دیروز چای نیم خورده ی صبحانه را در یک جر و بحث طولانی با سعید رها کردم و به خانه ی مادرم رفتم. او همیشه مشکلات زندگی مان را بزرگتر از آنچه که بود جلوه می داد .

هوای راه پله چقدر سنگین بود. هیچ وقت علت وجود این درب های شیشه ای بین راه پله و آسانسور را نفهمیدم. شیشه ی کلفت ده میل که همیشه هم کثیف بود و هیچ نظافتچی ای به فکر تمیز کردن این دربهای همیشه باز نمی افتاد. چراغ راه پله خاموش شد و من فهمیدم سه دقیقه است که بی حرکت ایستاده ام. دستم را بلند کردم و چرخی در هوا زدم تا چراغ دوباره روشن شد. خیسی پیشانی ام را با گوشه ی شال سرمه ای رنگ و رو رفته ام پاک کردم. نمی دانستتم چه باید کرد.همین هفته ی قبل بود که باز هم محترمانه از من خواسته بود به سراغ زندگی ام بروم. خوشبختی برای من خوردن یک لیوان شیر و نسکافه بعد از یک دوش آب سرد بود و برای او .... یکبار درست در سومین سالگرد ازدواجمان پرسیدم سعید تو احساس خوشبختی می کنی و او گفت تا هروقت تو هستی من خوشبختم . دیروز اما این من بودم که رفتم و خوشبختی را از او گرفتم. همیشه یادم می رفت بگویم با تو بودن برایم کافی است.

حالا من هم از دست این چراغ لعنتی که هر سه دقیقه یکبار خاموش می شود خلقم به تنگ آمده. حس غلیان ادرار در مثانه ام همه ی وجودم را به لرزه انداخته. کاش با همسایه ی روبرویی کمی رابطه ی خوبی داشتم. حالا در می زدم و خواهش می کردم از دستشویی اش استفاده کنم. اما من همیشه به خاطر ارتباط سردم با سعید از همسایه ها دوری کرده بودم. فقط همسایه ها نبودند که از دایره ی ارتباطاتم خط خورده بودند. همه ی فامیل هم در این چهارسال کم کم از ما فاصله گرفتند.

گوشی موبایل را از کیفم در می آورم اما بیشتر به خاطر اینکه حرکتی کرده باشم تا چراغ سنسور دار خاموش نشود والٌا در تماس گرفتن با سعید در تردید بودم حتماً حالا پای همان تنور داغ پیتزا پزی ایستاده بود و اولین پیتزای روزش را در آن رستوران کوچک به تنهایی می پخت. ساعت دوازده و نیم بود و تازه مردم برای خوردن ناهار به آلارمهای معده شان توجه نشان می دادند، درست مثل معده ی من که حالا هم گرسنگی را اعلام می کرد هم تشنگی را. دلم می خواست کف همین راه پله بنشینم و این چهار سال زندگی را ورق بزنم. گاهی به اصرارهای سعید برای جدایی شک می کردم اما آنچه از روز اول ما را به هم پیوند می داد همین مشکلاتی بود که قرار بود باهم از پسش بر بیاییم.

من از رنگ زندگی ام راضی بودم. یک جور ارغوانی خوش رنگ در نگاه و ارتباطاتمان موج می زد و من اتاق خوابمان را بنفش کرده بودم. پرده ها مبلها حتی فنجانهایی که شیر و نسکافه برای خودمان درست می کردم. سعید اما میان همه ی مشکلاتش فقط به ناتوانی هایش فکر میکرد.

چراغ راه پله شانزده بار خاموش شد و من شانزده بار سرم را روی در گذاشتم. آسانسور سه بار از طبقه ی پنجم به طبقه ی همکف رفت و یک بار از طبقه دوم به پارکینگ. چه خوب بود که کسی با طبقه ی سوم کاری ندارد. گوشم را به در می چسبانم. دلم می خواهد به سکوت درون خانه ام گوش بدهم. گلدانها را همیشه قبل از ناهار آب می دادم. حالا حتما چشم به راهم هستند.

آخرین بار به درب قهوه ای آپارتانمان نگاه می کنم. چراغ باز خاموش می شود و من در تنهایی و تاریکی اشکهایم را پاک می کنم.

دیدگاه‌ها   

#4 Mehrnaz 1395-11-10 14:33
داستان شما به خوبی به تصویر کشیده شده است و حس و حال خوبی به مخاطب منتقل می کند
#3 بهار 1395-11-06 14:56
لذت بردم
در عين كليت داستان توجه نويسنده به مسايل جزيي اطراف زيبا بود
#2 پور حسین 1395-11-04 13:29
تصویر سازی عالی و نوصیفات عالی بود حسها خوب بیان شده بود مرسی
#1 علیرضا 1395-11-01 22:58
جالب بودو در نوع خود خاص .ادبیات ویژه ای در متن آن دیده میشد .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692