داستان «عروسک، تفنگ و شلیک محبت» نویسنده «مسعود حایری خیاوی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «عروسک، تفنگ و شلیک محبت» نویسنده  «مسعود حایری خیاوی»

پدر و دختر 5 ساله اش در حالیکه به ویترین فروشگاه اسباب بازی چشم دوخته بودند، صدای گریه و متعاقب آن صحبت و پچ پچی، توجه آنها را جلب کرد.

گریه مربوط به یک پسر بچه 7 ساله و پچ پچ مربوط به پدر و مادرش بود. پسر بچه با انگشتش به یک تفنگ توی ویترین اشاره می کرد و میگفت: " من اینو می خوام" و پدرش به آرامی و در حالیکه سرش را به گوش پسرش نزدیک کرده بود میگفت: " پسرم! قیمتش گرونه. اصلا تفنگ میخوای چکار؟" و مادر پسر بچه منتهی با صدای بلند هم میگفت:" بیا بریم جای دیگه، چیزهای قشنگ تری هست" و این مکالمات ادامه داشت.

دخترک با تعجب به پسربچه نگاه می کرد، اما بعد در حالیکه برقی در چشمانش می‌درخشید به پدرش آقای میم گفت: "بابا میم! من اون عروسک را می خوام! قول داده بودی برایم عیدی بخری، الانم نزدیک عیده". آقای میم، در حالیکه فکرش پیش آقای ایکس و خانومش و پسرشون بود به دخترش گفت: " باشه عزیزم! الان میریم برات می گیرم." و بعد با ناراحتی به گریه های پسربچه نگاه می کرد.

در این اثنا یک لحظه دختر و پسر به هم خیره شدند، پسر نفس تازه می کرد و آب بینیش را بالا می کشید و دخترک هم باز با تعجب نگاهش می کرد.

آقای میم فرصتی پیدا کرد و از آقای ایکس پرسید: " قیمتش مگه چنده؟ شاید ارزون باشه؟"، آقای ایکس گفت: " نه آقا! فکر نکنم ارزون باشه، فلزیه و منم وسعم نمی رسه بخوام براش بخرم. اینم گیر داده که تفنگو تو خواب دیده که باهاش با دزدا میجنگیده و الا و بلا می خوادش"!

در همین حین مادر پسرک دست پسرش را کشید که از ویترین مغازه او را دور کند و پسرک با دست دیگه اش روی ویترین را می خواست بگیرد که دستش لیز خورد و به همین خاطر بر روی زمین حالت نشسته گرفت و باز شروع کرد به گریه. دخترک پای بابا میمش را بغل کرد و با نگرانی صحنه را دنبال می کرد.

آقای میم یواشکی به دخترش گفت: "دخترم برو تو بپرس عروسک چنده تا من هم بیام" و بعد هم یک چیز دیگری که نامفهوم بود گفت. دخترک هم با ذوق و البته استرس وارد مغازه شد و همان حال صدای گریه پسرک اوج گرفت.

آقای میم به پسرک گفت: "منم کوچیک بودم تفنگ دوست داشتم، تفنگ فرقی نداره فلزی یا پلاستیکی باشه که، اصل اینه که باهاش بتونی بازی کنی" و همان لحظه پسرک در حالیکه گریه می کرد، چادر مادرش را بغل کرد و در حالیکه دهانش رو چادر مادرش بود و حرفهایش با هق هق ادا می شد گفت:" نه خیرم! تفنگ آهنی قوی تره و بهتره، تازه صدای ترقه اش هم بیشتره!" و باز زد زیر گریه.

آقای ایکس گفت:" آقا ولش کن! بچه حرف گوش نکن را نباید براش چیزی خرید ." که پسرک گریه اش اوج گرفت و گفت: "به خدا گوش میکنم، من تفنگرو می خوام، خودت گفتی برات هر چی بخوای میخرم" و طبق معمول و مثل همیشه، پاهای مادر بود که ضربات دست ناامیدانه فرزندش را تحمل می کرد.

در این هیاهو در مغازه باز شد و دخترک با لبخند شیرینی گفت: " بابا! حراجیه! آقای فروشنده گفت بخاطر عید حراج کرده"، آقای میم به آقای ایکس در گوشی گفت: "بزار برم تو ببیم تفنگه چنده با دست بهت اشاره می کنم که بری یا بیای تو!".

آقای میم وارد مغازه شد و با دست تفنگ تو ویترین را اشاره کرد، بعد از پشت شیشه در حالیکه لبخندی میزد با دست به آقای ایکس عدد 2.5 را نشان داد، البته نیمش را با انگشت شست!

آقای ایکس و خانومش و پسرک وارد مغازه شدند.

کمی بعد دخترک عروسک به بغل و پسرک تفنگ بدست از مغازه بیرون اومدند. آقای میم دستش را به صورت تفنگ درآورد و به پسرک شلیک کرد و پسرک با لبخند شیرینی به او پاسخ داد. پسرک با دست دیگرش دست پدرش را به شدت می فشرد و با قدردانی نگاهش می کرد. آنها از آقای میم و دختر کوچولو خداحافظی کردن و به سمت دیگر خیابان رفتند.

دخترک به بابا میمش گفت: "بابا! پسره داره به باباش میگه از این به بعد هرچی بگی گوش میکنم، بهت قول میدم!"، آقای میم پرسید:" دخترم! اون که حرفی نمیزنه!" دخترک جواب داد:" چرا! داره میگه! من از چشماش متوجه شدم، ما بچه ها می فهمیم!".

آقای میم ایستاد و سپس نشست و در حالیکه به چشمان دخترش نگاه می کرد گفت:" آفرین! بگو ببینم به آقای فروشنده چی گفتی؟"، دخترک جواب داد:" همون حرف تو رو گفتم، گفتم بابام میگه، این قیمت تفنگ را با اون آقای دیگه نصف حساب کن، بقیشو من میدم منتهی الکی بگید بعضی جنسارو حراج کردیم و بین خودمون یک راز بمونه" و ادامه داد: " بعد هم همونطور که گفته بودی اومدم صدات کردم و گفتم حراجه".

آقای میم لبخندی از رضایت زد و نگاه آسمان کرد و بلند شد و با دخترش مسیر خانه را در پیش گرفت. دخترک در راه به پدرش آقای میم گفت: " بابا! میدونم چرا به پسره با دستت شلیک کردی، چون داشتی بهش شلیک کردن را یاد میدادی".

پسرک آنور خیابان با پدر و مادرش منتظر تاکسی بودند، تاکسی گرفتند و سوار شدند. پسرک در بین راه به پدرش گفت: " بابا ایکس! اون آقاهه با دستش بهم شلیک کرد اما من با تفنگم بهش شلیک نکردم، میدونی چرا؟" آقای ایکس گفت : "چرا؟"، پسرک پاسخ داد:" چون شلیکش دوستانه بود و داشت به من یاد میداد چطور شلیک کنم".

دیدگاه‌ها   

#2 مسعود 1395-10-27 18:26
نقل قول:
خوب بود. تبریک به نویسنده
سپاسگزارم.
#1 امین 1395-10-18 18:19
خوب بود. تبریک به نویسنده

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692