ستاره/ رضا خليليان

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

از تاکسی زردی که به فرودگاه آوردمان پیاده می‌شویم. در صندوق عقب باز است. با ستاره سرمان را می‌کنیم داخل صندوق‌عقب و شروع می‌کنیم به جابجا کردن چمدان‌ها‌، سردی هوا کُندمان کرده است. در تاریکی به هم نگاهی می‌اندازیم و آن‌وقت است که سراسر مرا ماندن و ستاره را رفتن پُر می‌کند. چمدان‌ها را روی ریل چرخانی که داخل تونل بازرسی می‌رود می‌گذارم، ستاره با انگشت سبابه‌اش نیم‌دایره‌ای در هوا می‌کشد که یعنی آن‌طرف درهای بازرسی می‌بینمت، لبخندی جوابش می‌دهم. سربازی تکیده، سرسری بازرسی‌ام می‌کند و وقتی از چهارچوب در الکتریکی می‌گذرم، بی‌اختیار چشم‌هایم را آ‌ب پُر می‌کند‌. هنوز لبخندی سرد روی لب‌هایم منجمد مانده است.

کاپیتان گلزار با آن صدای دورگه‌اش از پشت سرمان فریاد می‌زد: ((آهای! چپ، بَک بزنید... راست قوی‌تر بزن)) پارویم را محکم در شکم موج‌های خروشان سفید رودخانه فرو کردم و گفتم: - ستاره حواست کجاست... بَک! بَک بزن عزیزم قه‌قهه‌ای کوتاه زد و سرش کمی روی گردنش عقب رفت و کم‌کم سر قایق صاف شد. کاپیتان خوشحال فریاد سر داد: ((‌حالا همه جلو... قوی! )) قایق آب را می‌شکافت و سوار بر امواج غران کف‌آلود به پیش می‌رفت. دو طرف رود، صخره‌ها با شیب تندی در آب فرو رفته بودند. بر دیواره‌هایشان رسوبات نمک‌، زیر نور سست آفتاب می‌درخشید.

ستاره از بازرسی خواهران بیرون می‌آید، می‌گویم: ((خسته نشی! یکی دو‌تا از این‌ها را بگیری بد نیست‌ها! )) و به سه‌چمدانی که اسیرم کرده‌اند اشاره می‌کنم. کوله‌اش را که پشتش می‌اندازد، دوباره دلم برایش تنگ می‌شود. جلو می‌آید، بینی و لب‌اش را جمع می‌کند که حرص مرا در‌آورد. ادایی در‌می‌آورد و کوچک‌ترین چمدان را از دستم می‌قاپد. هنوز چشم‌هایم پر آبند، اما چیزی سر ریز نمی‌شود. ستاره متوجه نمی‌شود. راه می‌افتیم به سمت کانترها، فرودگاه زیاد شلوغ نیست.

کاپیتان گلزار حسابی سبزه بود، قد و قامت کوتاهی داشت و وقتی دستور می‌داد رگ‌های گردنش مثل طناب بیرون می‌زد‌. ته قایق همان‌طور که با قدرت پارو می‌زد، فریاد زد‌: ((هی... مواظب اون سنگ‌های طرف راست باشید... چپ‌، نزنید... راست‌، قوی بزن! )) ستاره هماهنگ با بچه‌های طرف راست قایق، پارو می‌زد. موقع پاروزنی نشانی از ظرایف زنانه در حر کاتش نبود‌؛ محکم و جدی. همه سرتا پا خیس شده بودیم‌، قایق به چپ متمایل شد... اما انحراف به چپش کا فی نبود ‌و سمت راستش روی سنگ‌های از آب بیرون زده‌، لغزید. ستاره جیغ‌زنان هم‌زمان با پسر چاق پشت سرش سریع خودشان را کف قایق انداختند‌. قایق لمبر زد. کمی مکث کرد... و دوباره صاف شد. همه خندیدیم. کاپیتان گلزار خندان گفت‌: ((این‌دفعه را قِصِر در رفتید.))

روبرو، پشت لکه‌های خاکستری رشته‌کوه‌هایی که هیچ‌کدام نامشان را نمی‌دانستیم‌، آفتاب نارنجی، لابلای ابرهای صورتی در‌حال غروب بود. کمک کردم ‌تا ستاره سر جایش نشست. نسیم خنکی بی‌امان می‌وزید. - آفتاب را ببین چه رنگی داره ستاره! کمی سرش را بالا برد، پارویش را از آب بیرون کشید ‌و از پشت عینک آفتابی‌اش‌، خیره شد به غروب.

- آره خوشگلن...

- راستی‌! با عینک، رنگ‌ها را می‌تونی درست ببینی؟

ستاره یکی دو‌متری جلوتر از من، تند تند راه می‌رود. کانتر پروازش ‌را که پیدا می‌کند، می‌ایستد، بر‌می‌گردد و در‌حالی‌که عینک آفتابی‌اش را مثل تِل از لای موهایش بیرون می‌کشد، به من مي‌خندد. چمدان‌ها را تحویل می‌دهیم. دختری با لباس رسمی زرشکی بلیط را چک می‌کند، به ستاره لبخندی تحویل می‌دهد و مُهرش می‌کند‌، دکمه‌ای را روی پیشخوانش فشار می‌دهد و چهار چمدان دو تا آبی، یکی قرمز و آخری سبز؛ درحالی‌كه به هم تکیه داده‌اند، آرام‌آرام از من دور می‌شوند. به دسته‌هایشان نوار سفیدی چسبانده‌اند که حتماً نام ستاره را رویشان نوشته‌اند. ستاره گرم خوشابش با دختر است که پشت پرده‌ای سیاه ‌روی نوار لغزان گم می‌شوند. صدای ظریف دخترانه‌ای پشت بلند‌گو تند تند چیزهایی می‌گوید که نمی‌خواهم بشنوم.

حالا روی قلوه‌سنگ‌های صیقلی کرانه رود دراز کشیده بودیم. جلیقه نجاتم را گذاشته بودیم زیر سرمان و طاق‌باز آسمان را نگاه می‌کردیم. کلاه کاسکتم آن‌طرف‌تر روی سنگ‌ها ولو شده بود. خیسی مطبوعی سراسر بدنمان را نمور می‌کرد. خیسی‌ای که تابش سست آفتاب دلپذیرش می‌ساخت؛ هر‌چند مطمئن بودیم که خشکمان نخواهد کرد. نسیم هنوز قطع نشده بود. - می‌دونی چرا آسمون آبیه؟ ستاره مثل بید داشت می‌لرزید: -‌چه می‌دونم؟! یه قانون فیزیکه، که یادم نیستش و من دلیلش را شرح دادم. مطمئـن نبودم که گوش می‌داد. -‌سردمه‌! ‌حتی وقتی غواصی می‌کردم هم این‌قدر سردم نمی‌شد. اونم تو عمق سی‌متری -‌بذار بدنت بلرزه... وقتی بدن نتونه حرارتش را بالا ببره... مغز به ماهیچه‌ها دستور می‌ده که بلرزن تا گرما تولید شه... بذار بدنت بلرزه عزیزم. ستاره حاضر نبود کمی از لباس‌های خیس روی هم تلنبار شده‌اش کم کند یا لااقل جلیقه‌اش را درآورد. شانه‌هایش هنوز می‌لرزید و ارتعاش هوس‌آلودی را به من انتقال می‌داد. از سرما کیفور شده بود. آن‌طرف بچه‌ها داشتند از روی صخره‌ها توی رودخانه شیرجه می‌زدند. ستاره با هر شیرجه و انفجار آبی که راه می‌افتاد مثل کودکی ذوق‌زده‌، به هیجان می‌آمد. می‌خواستم به او بگویم که دوست دارم روزی ببینمش که تنش از عشق به لرزه افتاده است، نه فقط شانه‌ها که تمام اجزا بدنش. هر‌دو ساکت‌ دوباره به آسمان خیره شدیم. کاپیتان گلزار ورجه‌وورجه‌کنان با دو‌تا از بچه‌ها قایق را توی رودخانه هل می‌دادند‌: ((‌زود باشید... به شب می‌خوریم‌ها... ))‌

حالا چند دقیقه‌ای وقت داریم تا قبل از آنکه دوباره آن صدای ظریف دخترانه پشت بلندگو تند‌تند مسافران را برای سوار شدن به هواپیما به گِیتی دعوت کند، کمی استراحت کنیم. استرس ستاره کمتر شده است. می نشینیم روی صندلی‌های سرد فرودگاه. ستاره موبایلش را چک می‌کند‌. بالای سرم را نگاه می‌کنم. سقف بلند و بتونی فرودگاه، خاکستری تیره است‌. چند گنجشک ‌زیر این آسمان خاکستری در چرخش‌اند... -‌ای‌میل یادت نره... زنگم بزن... کارهایی هم که گفتم یادت نره! می‌کشمت اگه یادت بره‌ها! نگاه جدی‌اش را می‌دواند توی صورتم و شانه‌هایش را جمع می‌کند. می‌گویم: ((حتماً عزیزم)) وانگشت شصت و سبابه‌ام را روی هم می‌گذارم تا دایره‌ای تشکیل شود و سه انگشت دیگرم را عمود نگه می‌دارم؛ علامتی که غواصان‌، زیر آب وقتی همه‌چیز روبراه است به یکدیگر می‌دهند. ستاره شانه چپش را باز هم بیشتر جمع می‌کند و حرکت مرا با دست چپش تکرار می‌کند. ‌هر‌دو می‌خندیم و دستش را می‌گیرم.

کاپیتان گلزار به نفس‌نفس افتاده بود‌: ((خوب بچه‌ها ریلکس کنید...)) همه پاروها را از آب بیرون کشیدیم ‌و فرصتی پیدا کردیم تا دور و برمان را نگاهی بیندازیم. هوا گرگ و میش شده بود و آب‌های سفید و خروشان رودخانه جای خودشان را به جریان آرام و یک‌دست رود نیمه ساکن سبز رنگی داده بودند. قایق خرامان روی رود سُر می‌خورد و سینه‌ی آب را می‌شکافت. دو‌طرف رودخانه، صخره‌های بلند و پُر گیاهی، عمود سر از آب بیرون کشیده بودند و گاه گاهی از دیواره‌هایشان درخت یا درختچه‌ای در‌حالی‌که تعادلش را به‌سختی حفظ کرده بود‌، خودنمایی می‌کرد. در حاشیه آرام رود، جایی که آب ‌راکد مانده بود، دو جغد شاخدار کنار هم، به یک ماهی نوک می‌زدند. همه محو تماشای آن‌ها شدیم حتی ستاره!

بلندگو سوت کوتاهی می‌کشد و خواب را از سر مسافرهای در حال چرت می‌پراند. صدای ظریف دخترانه‌ای که فارسی را مثل انگلیسی تلفظ می‌کند چیزهایی را می‌گوید که فقط ستاره می‌شنود. بلند می‌شود کوله‌اش را در‌می‌آورد و من باز دلم برایش تنگ می‌شود: - بریم... گِیت 4 اون‌وره

وقتی به سمت گیت 4 می‌رویم، طنابی نامریی مرا به عقب می‌کشد و نمی‌گذارد جلوتر بروم و در عین‌حال رشته‌ای جادویی ستاره را به جلو جذب می‌کند. او با شتاب به جلو می‌رود و من با سرعت نور به عقب کشیده می‌شوم. عقب و عقب‌تر... از خاطراتمان می‌گذرم... از تنهایی لایزالم... از تمام سال‌های درس و امتحان... از تمام دوستانم... از کودکی‌ام. آنقدر عقب می‌روم تا در سیاهی زهدان مادرم گم می‌شوم. حالا یک شیشه ضخیم و پر از جای دست‌هایی که خداحافظی را بر آن نقش کرده‌اند‌، بین ما حایل است. کوله‌اش را که تمام دلتنگی‌های من در آن تلنبار شده است را پشتش می‌اندازد اما این‌بار دیگر دلی نمانده که تنگ شود... مچاله شود یا بپژمرد. چشمانم حالا دیگر خشک شده‌‌اند. ستاره می‌چرخد به طرفم... درست روبروی من آن‌طرف شیشه. چشمانش از شوق می‌درخشد. چیزهایی می‌گوید که نمی‌فهمم. دستم را موازی زمین جلو گردنم چندین‌بار عقب و جلو می‌برم؛ علامتی که غواصان وقتی نفس کم می‌آورند به یکدیگر می‌دهند. ستاره حرکتم را تکرار می‌کند... شیشه را جای کف دست‌ها پر می‌کند... کدر می‌شود. آن‌قدر کدر که دیگر پرهیبی از ستاره، آن‌سویش لابلای مسافران گم می‌شود.

((همه بخوابید کف قایق!)) قایق ناگهان در تندابی روی چند سنگ بزرگ که ‌سر از رود بیرون زده بودند، یک‌بری شد. زیر پایمان خالی شد. قایق قیقاج رفت و به پهلو وارونه شد. همه فریاد کشیدیم. در هم فرو رفتیم ‌و پارو‌ها رو به آسمان شدند. چنگ انداختم ‌به جلیقه ستاره. آب‌، سرد و کف‌آلود احاطه‌مان کرد. زیر آب بازوهای ستاره را جستجو کردم‌، ولی فقط سبزی سیالِ فراگیری احاطه ام کرد.

جلیقه‌ها به‌سرعت به سطح آب، برمان ‌گرداند. سر از آب که بیرون کشیدم، قایق دوم داشت بچه‌ها را از رودخانه بیرون می‌کشید. دو پسر جلیقه ستاره را چنگ زدند‌ و از کنار قایق بالا کشیدندش. همچنان که می‌لرزید، خنده‌کنان درون قایق نشست و همگی به‌سرعت پاروزنان دور شدند‌. برایشان دست تکان دادم. ((آهای ‌حواست کجاست؟! طنابُ بگیر پسر... زود باش‌)) پشت سر، قایقمان را دیدم. کاپیتان گلزار بود. یک‌سر طناب در دستش، یک‌بری ‌توی قایق ایستاده بود و زل زده بود به من که هنوز لابلای امواج غوطه‌ور بودم. بقیه بچه‌ها داشتند خودشان را با سختی از قایق بالا می‌کشیدند.

ته مانده مسافران هم از کنارم می‌گذرند. فرودگاه در سکوت پیچیده می‌شود. آنقدر منتظر می‌ما‌نم تا آن صدای تنفر‌انگیز اعلام می‌کند که آخرین پرواز هم فرودگاه را ترک کرده است. به آسمان خاکستری بالای سرم خیره می‌شوم. گنجشک‌ها دیگر نیستند.

 

دیدگاه‌ها   

#3 pegah 1390-11-27 17:15
با سلام آنچه آشکار است این است که اگر یک مولفه در این داستان وجود نداشته باشد همانا تعلیق است. دوست عزیز آقای مقدسی دنیای داستان با دنیای فیلم هندی فرق دارد که دو داستان کم ارتباط را در پایان به هم وصل کرده و یکی کنیم.
داستان ستاره،یک داستان ساده با دو روایت در خاطره و حال است.بدون بازیها و پیچیدگیهای مرسوم به حکایت عشق و جدایی می پردازد.
#2 نظام الدین مقدسی 1390-11-26 13:58
درود .

نویسنده تعلیقهایی را پشت سر هم ایجاد کرده که پس از بار دوم قابل پیشبینی تا پایان است . نویسنده فراموش کرده که تعلیق در داستان باید در جای مناسب و با عباراتی مناسب و ملایم ایجاد شود .اگر این پاراگرافهای جدا از هم به خاطر دو داستان موازی بود که در پایان به هم وصل میشود بسیار به جا بود که چنین پرداخته شود .
#1 سعيده شفيعي 1390-11-23 17:57
زيبا بود مرسي

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692