اولين كسي كه آمد سراغم اسمش حسين بود، چون دومي اين طور صدايش زد. خواب بودم كه زمين لرزيد و زير پايم خالي شدو خواب آشفتهي چندين سالهام به هم ريخت و دست حسين نشست روي صورتم. او نميدانست كه بخشي از من اشتباهي است، يعني بخشي از وجود پارهپارهاي كه ميبيند، مال من نيست. هر چند كه حالا دبگر هبچ توفيري ندارد، اما من به اين يارو كه با هم مخلوط شدهايم مديونم كه بخشي از او كنار من است و پلاك مرا رويش نصب كردهاند. دردي كه تازه نيست، سينهام را به چنگ ميزند همان دردي كه از خيلي وقت پيش مثل بختك روي سينهام جا خوش كرده بود. نفسم به سختي فرو ميرفت و با جان كندن بيرون ميآمد و سالها با اين احساس خفقان زندگي كردم، از همان وقتي كه اولين بار شيميايي شدم.
همان روز معركه ، شمسِ بيچاره خودش را جر داد تا مرا ببرد درمانگاه، اما كلهي من مثل كدو باد داشت و توي كـَتم نرفت كه براي چند قُلپ هواي شيميايي ومختصر نفس تنگيِ ساده بروم دكتر. نميخواستم كسي فكر كند كه ميخواهم با اين بهانهي كوچك از منطقه جيم بزنم، پس چفيه را كشيدم روي صورتم و خودم را زدم به خواب.
حسين به جاي داد و بيداد كردن آمد نزديك من و چفيهام را كشيد روي صورتش. ديدم كه انگار رفت توي حال و هوايي كه فقط مال خودش بود و حريماش هم از پشت اين چفيه به آن طرف بود. خودش را پنهان كرد و يا گم شد ميان همهي آن چيزهايي كه دوست داشت و مال خودش تنها بود.
براي من اما چيز ديگري هم هست، چيزي كه باز تازه نيست و هميشه با من بوده است، همان كابوس وحشتناك گم شدن. يك شب توي خواب داشتم ميدويدم دنبال جايي آشنا، ولي هر چه فكر ميكردم آنجا را بلد نبودم و توي خيابانهاي دراز اين كابوس، حتا يك بني بشر هم نبود كه سوالي بپرسم و جوابي بگيرم.
حالا هم گم شدهام و خودم نيستم. در هم ريختهام يا به هم ريختهام و اين آشفتگي ذهني و وجوديام سرايت كرده است به اعضاي جا مانده از من. فك شكسته، حدقههاي خالي، موهايي مثل سيم ظرفشويي و استخوان هاي پراكنده. اينها تمام آن چيزي است كه از پس عبورسالها، از من باقي مانده است.
حسين ودوستانش وقتي مرا پيدا كردند، يكي لرزيد و به گريه افتاد، آن ديگري لا اله الا الله گفت اما دست نزد، كسي ديگر با نگراني اجزاي پراكندهام را كنار هم چيد. پازلي از بدن من ساختند با تكه استخوانها. ميخواستم بخندم، مثل احسان كه وقتي ميخنديد ميشد زبان كوچكش را ته حلقش ديد كه تكان تكان ميخورد. اين بيچارهها تمام تلاش خود را كرده بودند تا همهي استخوانهايم را كنار هم بگذارند، اما مشكل بزرگ آن بود كه تعدادي از اين استخوانها مال من نبود! مثلاً اين استخوان ران راست، مال آن سرباز عراقي است كه پايش قطع شده بود و وقتي ما بالاي سرش رسيديم تا كمكش كنيم يك عراقي مرا از پشت سر زد.
حسين بيشتر از همه دقت كرد و ديد كه ظاهراً يك استخوان بزرگ ران پا زيادي آمده است ولي دو به شك بود كه كدام مال من است و كدام به كسي ديگر تعلق دارد. بالاخره چشمش را بست و يكي را كنار گذاشت و درست اشتباه از همين جا پيش آمد، چون آن استخوان مال من بود كه كنار گذاشته شد.
مرا كه ديگر من نبودم، ريختند توي يك گوني سپيد و كسي، مقصر نيست و مهم اين است كه انسان از پسِ مرگ، چيزي خواهد شد كه هيچ احساسي ندارد و از انسان بودن خود، جز نامي بي جان، هيچ به همراه ندارد. تويِ گوني حس بدي داشتم. هر استخوانم جايي بود كه پيش از اين نميتوانست و نبايد باشد. زير خاك كه بودم لااقل هر استخواني تقريباً همان جايي بود كه بايد باشد اما باور كنيد كه احساس بدي است وقتي بداني استخوان قوزك پايت كنار جمجمهات نشسته و ران غريبهاي رفته توي دندههايت و در اين ميان لبي نداري كه بخندي به اين همه آكروبات بازي استخوانها.
استخوان چند بند انگشتم نيستند، انگار كن كه از روز ازل نبودهاند! بيچاره حسين كه مرا ديد، اول همين انگشتهاي ناقص را پيدا كرد كه بند دلش لرزيد و اشك، مهمان خانهي چشمانش شد. يك قطره از اشكهايش ريخت روي استخوان انگشت اشارهام. هنوز جاي آن قطره اشك را حس ميكنم. حس ميكنم قطرهاي اسيد بود كه تا مغز استخوانم را سوزاند و مرا ترساند. رفت دنبال بقيهي انگشتانم. لابه لاي استخوانهاي ديگر را جستجو كرد و نااميد برگشت. كلافه شده بود كه چطور ممكن است چند بند انگشت نباشد، چون نميدانست كه قبل از اين عمليات، انگشتان مرا تركش سرگرداني با خودش برده بود.
بايد يك طوري مرا شناسايي ميكردند. پلاكم هنوز كنارم بود، آويزان مانده به استخوان ستون مهرهها. روي گوني سپيدم همان اعداد را نوشتند براي يافتن نشاني و سرنخ نامم. اول بايد ميرفتند سراغ اين شماره ها تا ببينند مربوط به كدام لشكر و تيپ است. بعد از آن مشخص ميكردند كه توي كدام عمليات اين اتفاق افتاده است. كسي اما نميدانست كه من و چند نفر از بچهها كنار چند جنازهي عراقي افتاده بوديم. ماجرا چندان هم ساده نبود، يعني تا من يا يكي از اين بچهها تعريف نكنيم، محال ممكن است كه كسي عقلش قد بدهد و چنين ماجرايي را تصوّر كند.
من و سه نفر از بچهها گير افتاديم پشت نيروهاي عراقي، از بس كه رفته بوديم جلو. نه اين كه خيال كنيد خيلي بي كله بوديم و سلحشور، نه بابا، ما تنها بازماندگان يك گروه بيست نفره بوديم كه قرار بود از سمت چپ به كمين عراقيها بزند. دو گروه ديگر هم از سمت راست و روبه رو قرار بود با ما حركت كنند. نميدانم داستان چه طوري شد كه همه چيز به هم ريخت و كار ما لو رفت. اگر نمرده بودم يا داناي كل داستان بودم، حتماً همه چيز را توضيح ميدادم.
خلاصه، از آنجا كه فاصلهي ما با هم كم بود، پشتيباني توپخانه و عقبه هم نداشتيم و خودمان بايد گليممان را از آب بيرون ميكشيديم. كار تا آنجا بيخ پيدا كرد كه از هر گروه فقط دو سه نفر زنده مانده بود و صداي تك و توك تيراندازي نشان دهندهي اين امر بود. وقتي چشم باز كرديم، ديديم بالاي سر گودالي هستيم كه زخمي هاي عراقي را توي آن خوابانده بودند. اين گودال از بخت بد حالا افتاده بود بين نيروهاي درگير و زخميهاي بدبخت توي آنجا فقط زوزه ميكشيدند. شكوري گفت بهتر است به هر كدم يك تير خلاص بزنيم كه بيشتر از اين درد نكشند. اعتماد داد زد اگر خود ما توي اين مخمصه افتاده بوديم چي؟ من نظري نداشتم چون انقدر ترسيده بودم كه ناي حرف زدن نداشتم و نه ميتوانستم كه مثل قهرمانان ادعا كنم مجروحان را بزنيم كول و ببريم و نه دلم ميآمد كه آنها را رها كنيم. همين نظر را بدون آنكه بخواهم، بلند گفته بودم. هر كسي روي عقيدهي خودش مانده بود و با نظر ديگران موافقت نكرده بود كه مرا از پشت سر با تير زدند.
وقتي ميافتادم فقط توانستم يك آخ بلند و پر درد بكشم. افتادم روي مجروحي كه با دهان باز و چشمهاي بسته افتاده بود توي گودال.
خفهاش كردم، به همين راحتي. يعني وقتي بدنم افتاد روي دهان آن مجروح عراقي، ديگر نتوانستم تكـــــان بخورم و يارو زير بدن من
جان داد. هنوز اعتماد و شكوري نفهميده بودند من تير خوردم چون با صداي گلوله خوابيده بودند توي گودال روي مجروحهاي عراقي. صداي تيراندازي بيشتر و بيشتر ميشد تا جايي كه سايهي درجهدار عراقي را ديدم كه روي سر من سنگيني ميكرد. گوشهي چشمم را كه باز كردم سبيل كلفت و هيكل نخراشيدهاش را ديدم. كمي نزديكتر كه آمد، يكهو خمپارهاي افتاد وسط گودال. جيغ دردناك چند نفر صورت هوا را چنگ انداخت و مرا زهره ترك كرد. مهم نبود چه اتفاقي افتاده است فقط بخش مهم ماجرا اين بود كه سايهي آن عراقي نره خر از سر ما كم شده بود. حالا احساس خوبي داشتم كه لااقل به دلخواه خودم خواهم مُرد نه با اراده و تير خلاصِ يك درجه دار عراقي.
استخوانهاي ما را كنار هم خواباندهاند، به يك رديف! نميدانم چرا فرماندهي عراقي بايد كنار من دراز كشيده باشد، شده حكايت همان مار و پونه. يكي ميآيد كنار ما و پرچم ايران را ميكشد روي گوني هاي سفيد. حسين دوان دوان ميآيد و گوني مرا برميدارد و ميگذارد كنار. گوني استخوانهاي عراقي را از لاي پرچم ايران بيرون ميكشد و با عصبانيت پرت ميكند روي زمين. ديگري ميدود طرف او و داد ميزند: حسين! چه كار ميكني؟ حسين كه هنوز داغ و آتشي است لگدي به استخوانهاي عراقي ميزند و ميگويد: عباس آقا! يعني تو نفهميدي كه اين يكي عراقي است؟
دومي كه معلوم شد اسمش عباس است، گوني را برداشت و گذاشت كنار و با ناراحتي گفت: حالا مگه چي شده؟
حسين مثل شيري بود كه به قلمرواش تجاوز شده باشد، سينه را باد كرد و با پرخاش گفت: همين مونده كه اين گور به گور شده هم با بچههاي ما تشييع بشه و با عزت و احترام ببرندش قطعه شهدا!
عباس با دلخوري سرش را پايين انداخت و گفت: لابد اونم براي خانواده و كشورش حرمت داره ديگه، چرا با لگد ميزنياش.
وقتي حسين رفت توي صورت عباس، گفتم يا حضرت عباس الآن است كه بزند توي گوشش. اما دستهايش را گذاشت روي شانههاي او و ماق بست توي چشمهايش. اول خواست چيزي بگويد، اما نفس عميقي كشيد و صورت عباس را با دو دست گرفت و بوسيد. بعد سر گذاشت روي شانهي عباس و هق هق گريهاش پيچيد توي معراج شهدا. همه چيز ختم به خير شده بود اما كسي نديد و نفهيمد كه دست راست فرماندهي عراقي با دست راست شكوري عوض شده بود!
خواستم بلند شوم و داد بزنم كه چيزي اشتباه شده است، اما نتوانستم. خواستم داد بزنم يكي اين استخوان ميراث مانده را از توي حلق من بيرون بكشد، اما بازهم نتوانستم.
حسين دولا شد و گوني استخوانهاي فرماندهي عراقي را برد و گذاشت توي چادر صليب سرخ. من و بچههاي ايراني را پشت وانتي ميگذارند تا به طرف اهواز ببرند. مهم نيست كه چقدر طول ميكشد تا استخوانهاي گور به گور شدهام دوباره با آرامش بخوابند، آن چه مهم است اين كه، با رسيدن همين چند تكه استخوان، قلب مادران و خواهران ما به آرامش برسد.