داستان «گمشده» نویسنده «صلاح‌الدین خضرنژاد»

چاپ تاریخ انتشار:

داستان «گمشده» نویسنده «صلاح‌الدین خضرنژاد»

انگشتان نازک و به هم چسبیده‌اش را که بهصورت عجیبی کوتاه و بلند بودند دائم به هم می‌پیچید و مچاله کرده و با لذت آن را در دهانش گذاشته و میمکید. ناخنهای بلندش هر کدام هلالی استخوانی می نمودند. آب دهانش از انگشتان سرازیر و تا آرنج می آمد و از آنجا بر دامنش می ریخت به طوری که دائم چنین به نظر می رسید که خودش را خیس کرده است. رخساری که نمی دیدم زیر سری که پائین انداخته بود گم و آنچه بیشتر نگاه هر رهگذری را به خود جلب می کرد پشت گوژ دختری بود که بر ویلچری پای صندوق خیریه ای به تمنای صدقه شاید رها شده بود.

فردا روز اول هفته بود و باید انشایی می نوشتم: جمعه ی خود را چگونه سپری کردید؟


به نام خداوند جان و خرد

کزین برتر اندیشه بر نگذرد

صبح جمعه، بعد از صبحانه که نان و پنیر و چایی شیرین بود طبق معمول جملگی به طرف گورستان شهر راه افتادیم. رسیدیم. از درب ورودی که گذشتیم مثل همیشه من باید از خواهرم مواظبت می کردم. بعد از مدتی صدقه ها را که روی دامنش تلمبار شده بودند برداشتم. دست فروشی که بر چرخ دستی سه چرخه ای بستنی سنتی می فروخت گذشته بود. صدایش این اطمینان را به من می داد که خیلی دور شده است اما وسوسه شده بودم و تاب تحمل مدت زمان برگشت مادر را نداشتم. چند قدمی دور شدم. نگاهم به خواهرم بود. پشتی گوژ، سری پائین انداخته، پاهایی علیل، داشت دستش را می مکید. کافی بود سرم را رو به سوی صدا برگردانم. سرم را برگرداندم. بدو رفتم. خیل جماعت در حال برگشت بودند و من خلاف جریان آنها می دویدم. من می دویدم و نمی رسیدم. یک لحظه که احساس کردم راههای اصلی و فرعی گورستان را قاطی کرده ام ایستادم. دیگر صدای بستنی فروش نمی آمد. به هر سو نظر انداختم اما بستنی فروش را نیافتم. زمانیکه اطمینان حاصل کردم گمش کرده ام متوجه شدم که گم شده ام. باید خودم را به خواهرم می رساندم اما او که در تمام عمرش حرفی نزده بود تا صدایم را بشنود یا صدا کند و من رو به سوی صدایش برگردم.

هر چه به اذان ظهر نزدیکتر می شدیم هوا داغ تر می شد. بغضم گرفت. بغضم گرفته بود و دویدن اما نفس گریه ام را بریده بود. سرم را بالا گرفتم تا اشکم نریزد یا شاید در پی خدا بودم که نمی یافتم. صورتهای متعدد و نامشابهی از پی هم می آمدند و می گذشتند و هیچکدام به خدا نمی ماندند زیرا به اندازه ی خدا بزرگ نبودند. غریب بودم و آنها غریب تر و من تا حدودی شاید از برخی چهره ها هراس داشتم. باید بهانه ای برای یافتن درب ورودی می یافتم. باخود به صندوق خیریه فکر کردم اما شاید به دربهای خروجی دیگری هدایتم می کردند. باخود گفتم سراغ دختر علیلی را بگیرم که بر ویلچر نشسته است اما شاید دختران علیل دیگری هم بودند. راه می رفتم و خسته نبودم. فکر نقطه ای بلندتر از سطح گورستان به ذهنم رسید اما نیافتم یا حداقل در خارج شهر بود؛ حوالی شهر و این فکر هم سرابی بیش نبود. همپای خیل کثیری از جمعیت راه افتاده بودم. باید بر حسب تصادف عاقبت به یکی از دربهای خروجی می رسیدم. رسیدیم. از دور سر دری را که دیدم ناامیدم کرد؛ مسیر آمده راهی نبود که من را به خواهرم برساند. نای برگشتن نداشتم. گریه ام گرفت. به اصل درب نرسیده گریستم. آری هق هق کنان گریه کردم. آب دماغ و اشکهایم را که قاطی شده بودند به آستین پیراهن کاموای آبی رنگی می سائیدم که هر جمعه صبح بعد از استحمام مادر آن را به تنم می کرد. به خواهرم فکر می کردم؛ به مظلومیت خواهرم. بچه هایی شاید پولهای روی دامنش را بر می داشتند یا بچه هایی شاید با ویلچرش بازی می کردند، هلش می دادند؛ جلو می راندند، جلوتر و بعد اگرچه بر می گرداندند سر جای اولش و خواهرم که فقط انگشتانش را می مکید.

به طرف درب خروجی قدم برمی داشتم. می رفتم و گریه می کردم. به درب خروجی که رسیدم تجمع کوچکی شلوغ کرده و با صدای بلند حرف می زدند و انگار دور چیزی حلقه زده بودند. از لابه لای چادرهای زنان خواهرم را دیدم. سریع دویدم و خودم را رساندم. سر و صورت خونی خواهرم را زنی بالا گرفته بود و با دستمال تمیز می کرد. مردی مسرانه اصرار داشت از بلندگوی اطلاعات اعلام کنند، تا شاید پدر و مادرش را بیابند. نزدیکتر شدم و با گریه ای عاجزانه اعتراف کردم که این خواهر من است اما نه زن، که هیچکس توجهی نکرد. هرچه بیشتر به دور ویلچر می چرخیدم بیشتر من را پس می زدند و معلوم بود که باورم ندارند. یک لحطه دردی در گوشم پیچید. نفهمیدم کی بود و چه کسی بود در آن بحبوحه گوشم را پیچاند و بالا کشید و با صدایی بلند گفت: شاید این بچه هم یکی از آن بچه هایی است که هلش داده اند. مرد گوشم را رها کرد. به چشمانش نگاه کردم. مرد پیراهن سفیدی به تن داشت. بستنی میهن را روی سینه اش خواندم. ابروهایی پرپشت، صورتی فربه و هیکلی درشت با شلواری گشاد، جلوتر از مادرم می آمد. مادر با نگاهی عاقل اندر سفی وراندازم کرد، از نگاهش انگار تفاهم سوء را متوجه شده بود. به خواهرم که رسید چادرش را جمع کرد و چمباتمه زد و آنی سر و صورت خواهرم را وارسی کرد و سریع بلند شد، رو به سوی جمع چرخاند و از آنان تشکر کرد. او اصلاً نگران نبود. خواهرم علیرغم خونی بودن سر و صورتش گریه نمی کرد و همچنان انگشتانش را می مکید. مادر ویلچر را حرکت داد و من خوشحال از اینکه خواهرم را یافته بودم پشت سرش را افتادم.

نتیجه گیری:

من از این انشا نتیجه می گیرم که نباید به خاطر پفک، لواشک و حتی بستنی خواهرمان را آنهم در گورستان شهر تنها بگذاریم و یادمان باشد حرف مادرمان را فراموش نکنیم.

پایان

من اگرچه به پدرم فکر نمی کردم که کور بود و نمی دانستم کجاست اما خوشحال از یافتن خواهرم بودم. یادم نیست بعد از ظهر جمعه را چکار کردم اما مطمئنم خوشحال بودم. من هنوز هم از فرط خوشحالی در پوست خود نمی گنجم اگرچه هنوز هم نمی دانم پدرم کجاست.