سرما میان پاهایش دویده بود نای راهرفتن نداشت. از راسته زرگرها به سمت زیرگذرِ باباطاهر رفت. آنجا با گرمایی که ازبخاریهای مغازههای عطر ولوازم آرایشی بلند شده بود میتوانست کمی گرما را حس کند. صدای خندههای زنهایی که بر روی خیابان سر میخوردند بر روی سرش پخش میشد. چند پله زیرگذر را پایین رفت اما قبل ازاینکه گرمایی حس کند اورا بیرون انداختند ساعت نزدیک یازدهِ شب بود.
یعنی دیگر مغازههایی هم با سماجت میخواستند چند تومانی کاسب شوند بیخیال خرید وفروش میشدند. میان راسته زرگرها هم ویترین را جمع میکردند. باید راه میرفت تا زنده بماند. سربالایی خیابان بوعلی را در پیش گرفت. نگاه زیر چشمی راهگذرهایی که بین پالتو و کت پنهان شده بودند را میدید. پیشانیاش یخزده بود فکری به ذهنش نمیرسید. از آن شبهای سگی است که اگر بخواهی به اندازه یک زیر پله جایی برای خواب پیدا کنی باید تیپایی را به تن استخوانی سگ بزنی تا عوعویی ازوجودش بلند شود بعد بهجایش چمباته بزنی. بخار گرمی از روی سیبزمینیهای که در حال سرخ شدن بودن بلند میشد چندقدم رفت. دستهایش را میان بخار گرفت. پسرک لباس فرم قرمز وسفیدی پوشیده بود سرش فریاد کشید. بور شد. نمیخواست که سیبزمینیها را از روغن جوشان بیرون بکشد. باید میرفت چارهای نداشت. اصلاً این کاره نبود. از وقتی که مهتاب گفته بود هرچی که از کار و بار نصیب شد فیفتی فیفتی. دیگر به مرور راه و چاه کار را بلد شده بود. چه فرقی میکرد جیب چه کسی را خالی میکرد مهم آن چیزی بود که نصیبش میشد گورِ بابای هرکسی هم که حرف و کاراش را قبول نداشت. این اصلها را مهتاب میان گوشش زمزمه کرده بود. پسرهای حصار از روبرو میآیندحصار جایی است که اطراف هر شهر کشیده میشود تا دزد و خلافکار آنجا پناه بگیرند. همیشه هستند همانطوری که درختهای تنومند خیابانیِ بوعلی بارِ شاخههایش را سالیانی است به دوش میکشد همین پسرها هم نسل به نسل ولگردی را از پدر به پسر به دوش میکشند. کیف را از شانههایش گرفتند و کنار جوی آب انداختند. حوصله دعوا کردن با کسی را نداشت. به سمت کیف زرشکی که داشت رفت. یکی از پسرها که هنوز بالای لبش سبز
نشده بود لگدی به پاهای یخزدهاش زد. برق درد از سرش پرید. بلند شد. باید امشب با اینها تصفیه میکرد. به سمت پسر رفت. پسر از ترس چند قدم عقبتر رفت. ناخنهای بلند مانیکور قرمز جگریاش را به گونههای پسر فشار داد. داد پسر بلند شد. دو پسر دیگر وارد شدند هریک در حد توان مشتی، لگدی میزدند با هر مشت جریتر میشد. رهگذرها جمع شده بودند شامورتی بازی رایگان نصیب شده بود چرا باید میرفتند. برف، خونی که از دماغش میچکید کمتر صحنهای بود که تکرار داشته باشد. از کتک زدن خسته شدند. بیشتر از خستگی از چراغهای گردان پلیس به تنگ امدند و افتانخیزان از کنار کفش فروشی چنته فرار کردند. میدانست تنها راه رفتن به خوابگاه شبانه است آنجا هم فردا صبح چون سگی بیرون میاندازند که برود. چرا باید تعهد میداد که خوب باشد. اصلاً ازاول هم خوب بود دلیلی نداشت که بد باشد. جمع شد. کسی به حالش دل نمیسوزاند برای کسی هم مهم نیست بمیرد زنده بماند. معرکه تمام شد حرفهای مفت به همراهش تا اداره مالیات کشیده میشدند. شبی چند؟ جغد نبود که شبها به شکار برود اما مجبورش کرده بودند. موهای شقیقهاش به سفیدی میزد. اسمش را گذاشت شبی چند. به قدوبالایش زل زد. طعمه آمده بود چرا باید از دست میداد. بوی حرص و ولع میداد. چشمهایش دریدهتر شده بود. شبی به قیمت زندگیش حساب میکرد. منتظرش ماند تا ماشین را بیاورد. پایین پالتوی مشکیاش گلی شده بود. دستمال کاغذی را از روی داشبورت برداشت و جلوی صورتش نگه داشت. خون دماغش ازسرما بند آمده بود. گرمای بخاری را دوست داشت. ازاین سرمای لعنتی گریزان بود. حرفی برای گفتن نبود. خیابانها، کوچهها را بالا وپایین رفتند. سرش را به شیشه ماشین گذاشت. از جوکهای بیمزهاش خندهای تلخی میان لبش دوید. باید شروع میکرد. طعمه از دست میرفت. زیباتر میشد. لبهایش را تند آتشین کرد. پایین چشم راست درد میکرد. پد را رویش گذاشت ورم کرده بود. خواست برایش تکهای برف بیاورد. از پشت فرمان پایین پرید. چون کودکی که برای خرید بیسکویت پنجاه تومانی از سوپر مارکت ذوق دارد. برف را با احترام تقدیمش کرد. طعمه مؤدب کمتر دیده بود. جابهجا شد باید مهربان میشد. مهربانی هم راه دارد. شیفت شب رفتگرها شروع شده بود وشن و ماسه را با بیل میان پیادهروها پخش میکردند. بازهم یخبندان تا وقتی که سنگها بترکند و قندیلها از روی یخ نتوانند چکه کنند. از آن برفهایی میبارید که روی یخ چون کاه هستند سوز سرد هرجا که میخواهد میبرد. چشمهایش با برفپاکن همراهی میکرد. میخواست بداند چرا این کاره شده است. مزخرفترین سوالی که پرسیده میشد. پوزخندی زد وبه ماشین سانتافهای که منتظر سبز شدن چراغ چهارراه بود. خیره ماند. چون گربه دیوانه به شیشه ماشین مشت زد خواست که سریعتر برود. صدای هقهق آمد. میخواست پیاده شود. راننده هم نمیخواست طعمه را از دست بدهد. با حرفهای قشنگ رامش کرد. مهتاب عقیده داشت همه مردها سروته یک کرباس هستند. اصلاً چرا اینطور بود زنها هم از یک قماش بودند. وعده رستوران را رد کرد. قول داد که به خانهاش بروند وبرایش یک غذای خانگی درست کنند. برای همین دستورش را به گوش سپرد. نزدیک سوپر مارکت هرچه را که میخواست خرید کرد. خریدی به اندازه یک ماه. ماه دیگر آخر زمستان بود. طعمههای عید بهتر خرج میکردند. کودکانه میخندید وباور میکرد زنی از قماش دیگر پیدا کرده و اوهم مردی از کرباسی متفاوت. پشت زمین شهری آخرین مسیر بود. خواست تا مواد غذایی را به آپارتمان ببرد. قبول نکرد. خواست که ماشین را به بیرون از محوطه ببرد وبا روشن وخاموش کردن آپارتمان سه واحد دو به داخل بیاید. بستههای گوشت، کنسرو ماهی ومرغ و حتی برنج برد. مرد رفت تا ماشین را جابهجا کند دنبال دردسر نبود. بستههای سرد به سینهاش چسبیده بود. دیگر از محوطه دور میشد. بستههای خرید را کنار سطل شن گذاشت. در دریچه که زیر سطل پنهان مانده بود را بالا کشید. پلههای اتاقش را دید. پریزقدیمی را فشار داد. سطل را هل داد چرخهای سطل پلاستیکی آرام گرفتندکنار دیواری که پر از فحشهایی بود که بااسپری سیاه نوشته شده بودندعشق یعنی زندگی را باختن با هر الاغی چند صباحی ساختن. کسی هم این حرف به مذاقش خوش نیامده بود با اسپری تا نصف سیاهش کردند. لامپ بیرمق صد روشن شد. بستهها را به پایین برد. مهتاب از آنجا رفته بود و فقط ردپایش را میتوانست ازچند شالی که از پاساژخریده بودند را به یادش بیاورد. بستهها را داخل یخچال گذاشت. باید کنسروِ ماهی را در آب میجوشاند. سیگاری روشن کرد و پاهایش را نزدیک گاز پیکنیک نگه داشت تا گرم شوند. هربار که به دریچه بر میگشت فکر مهتاب به ذهنش میریخت. الان کجا بود؟ مهتاب زرنگتر از این حرفها بود که دُم به تله بدهد نه از او زرنگترها با تیغه چاقو مرده بودند. درپوش کنسرو را برداشت. مهم نبود همین که امشب را تمام میکرد به دنیایی میارزید. ■