با چالاکی از مغازه تابلو فروشی بیرون آمدم. تابلو را زیر بغل گرفته بودم. گاهگاهی هم دست به دست میکردم. با عجله قدم بر میداشتم. از کنار عابران که با تعجب مرا مینگریستند، رد میشدم. همهی توجهم به تابلو بود و نقشی که سالهای سال میخواستم آنرا بهرویش نقش ببندم؛ ولی هرگاه خواسته بودم آن را نقاشی کنم، چیز دیگری از آب در میآمد.
هیچوقت نشده بود که تابلویم را بفروشم. اصلاً به کسی اجازه نمیدادم که پا به حریم نقاشیم بگذارد. خودم بودم و تابلوهایم و فکرهایم. هرکدام نشان یک صحفه از زندگیم بود که خواستهی خیلی از آدمهایی بود که میخواستند بیکلک زندگی کنند، اما نمیتوانستند و من این نقشهای ندیده را روی تابلوهایم نقاشی کرده بودم.
از سه خیابان گذشتم تا رسیدم به گارگاهم. لحظهای ایستادم تا اطرافم خلوت شود. نگاهی به دور و برم کردم. وقتی مطمئن شدم کسی نیست، در را با چالاکی باز کردم و زود داخل کارگاه شدم و در را هم محکم بستم. یکی از تابلوها با صدای در به روی زمین افتاد. دلم لرزید. ترسیدم که نقشش از بین رفته باشد. همیشه دغدغهی فکریم این بود که اگر یکی از تابلوهایم کم شود، هنرم را از دست میدهم. این تابلوها همهی زندگیم بود.
رفتم تابلو را از روی زمین برداشتم. توی این تابلو نقش سردرد آدمی را نقاشی کرده بودم و هروقت نگاهش میکردم، احساس سرگیجه میکردم و سرم درد میگرفت و این تابلو تنها تابلویی نبود که یک حس درد را نقاشی کرده بودم؛ من حتی دلدرد را هم نقاشی کرده بودم. نگاه به آنها مرا ناراحت میکرد؛ ولی با تمام وجود آنها را نقاشی کرده بودم.
تابلو را که برداشتم تنم داغ شد. درد توی شقیقههایم پیچید و احساس کردم سرم درد میکند. تابلو را برداشتم و سر جاش رو دیوار نصب کردم. به یکباره سرم خوب شد. بدون معطلی، بوم نقاشی و همهی وسایلم را بردم کنار پنجره. میخواستم نقشی که سالها وجودم را فرا گرفته بود، به روی تابلو بیاورم؛ ولی نمیتوانستم. دستم به کار نمیرفت.
از پنجره، باغ متروک کنارش را نگاه کردم. دست و دلم لرزید. بلند شدم و در کارگاه شروع کردم به قدم زدن. رفتم کنار پنجره و پریدم توی باغ تا بتوانم حس بگیرم. میدانستم امشب قرص ماه کامل خواهد شد و من هرگاه قرص ماه کامل بود، نقاشی میکردم.
دلم میخواست چیزی را بکشم که هر شب شاهدش بودم. این دفعه میخواستم خودم را هم در متن کار قرار دهم. تا کنار صحنه بنشینم و با تمام وجود آن را حس و لمس کنم، قرص ماه کامل شد و بالای سرم نورافشانی میکرد.
رفتم پشت درخت خشکی که جوی بیآبی در کنارش بود. خودم را پنهان کردم. سه درخت آنطرفتر، درست روبهرویم وسط باغ، دو درخت به طرز مرموزی مثل رقاصها بههم پیچیده بودند. صدای جیرجیرکها که بلند شد، به یکباره از انتهای باغ همهمهای برخواست. صدای زنان و دخترانی که با هم حرف میزدند و میخندیدند.
صدای دختری که ترانهای دلکش میخواند، به فضای خشک باغ حیات مجدد داد. درست با شروع آواز دخترک، باغ سبز شد و آب زلالی در جوی آب سرازیر شد. صدای جیرجیرکها و قورباغهها با هم همنوا شد. قورباغهها که در آب میپریدند، مرا به یاد شبهای بارانی میانداخت. حالا دیگر در باغی که همین چند لحظه پیش اثری از حیات در آن دیده نمیشد، درختها سرسبز بودند، جوی آب روان با صدای خنده و صحبت و آواز همراه شده بود.
زنها و دخترها دونفر دونفر، کنار هم پشت سر هم، مثل کاروان به دور همان دو درخت که بههم پیچیده بودند چرخیدند و دایرهای بزرگ تشکیل دادند و به همان شکل نشستند. یکدفعه سکوتی عجیب در باغ مرا متعجب کرد. زنها و دختران میخندیدند و در گوش هم پچپچ میکردند و به طرفی که من بودم اشاره میکردند. بعد دوباره سکوتی عمیق در باغ حکمفرما شد. آنچنان مجذوب این صحنهها شده بودم که دلم میخواست خودم هم در بین آنها باشم. چشمانم را کاملاً باز نگه داشته بودم تا به خوبی تمامی زوایا را ببینم.
به یکباره همان دختری که ترانه میخواند برخاست و دور همان درخت چرخید. انگار برای خودشان آیینی و رسمی جدید داشتند. فلوتش را به دهان گذاشت. یک لحظه خاطرم سوی اتشکدهی زرتشتیان پر زد: «آیا زرتشتیان در حال عبادت موسیقی نمینواختند؟ آیا با یک آواز عبادت نمیکردند؟ ...»
دوباره با صدای اعجابانگیز فلوت و آتش آبیرنگی که بر تنهی درخت روح و جان میداد به خودم آمدم. دختر با یک حالت مثل گلهای نیلوفر به دور خودش میچرخید و میرقصید. حالا زنها با هم سرودی زیبا با موسیقی فلوت، همنوا شده بودند. دو درخت تکانی خوردند و از هم جدا شدند. درخت سمت چپ تبدیل به زنی سیاهپوش و سمت راستی تبدیل به پیرمردی شد. تا این صحنه را دیدم به خودم لرزیدم. بیخود زیر لب زمزمه کردم. انسان طبیعت محض است. آه خدای من! این دیگر چه صحنهای هست. حالا دیگر آن دو درخت، دیگر درخت نبودند. زنی جوان با پیرمردی دست در کمرِ همدیگر داشتند. با چالاکی میرقصیدند. بعد زنها و دختران هم به شوق آمدند و با هیاهوی زیاد با آندو رقصیدند.
حالا همهمهای عجیب در باغ به راه افتاده بود. کسی به کسی نبود. احساس کردم من هم جزیی از آنها هستم. بیاختیار خندهکنان و دزدکی به طرف آن جمع دویدم. خودم را با فشار به مرکز آن رقاصان رساندم و دست در کمر زن سیاهپوش رقصیدم. مستانه با هم میخندیدیم و میرقصیدیم. یک لحظه احساس کردم باغ دوباره ساکت شد. نگاهی به اطرافم انداختم. دیدم خودم تنهای تنها هستم. ولی واقعاً چند لحظه پیش دست در کمر زنی رقصیده بودم. چون بوی یک زن میدادم. باغ هم خشک شده بود. ترسیدم، با خودم گفتم نکند خیالاتی شدهام.
با اظطراب و دلهره شروع به دویدن کردم. نمیدانم خودم را چگونه توی کارگاه پرت کردم. و درست ایستادم روبهروی تابلو و هرچه اتفاق افتاده بود به روی تابلو آوردم. هر صحنه را که میکشیدم، احساس میکردم تکهای از بدنم کنده میشود و در آن تابلو قرار میگیرد.
نمیدانم چهقدر طول کشید که کار تابلو را تمام کردم. ولی همین که تابلو تمام شد بیاختیار نشستم روی صندلی و چشم به تابلو دوختم. احساس کردم با تمام وجودم این صحنه را کشیدهام. خسته و کوفته شده بودم. به یکباره خوابم برد و در خواب همان صحنهی تابلو برایم تکرار شد. سه چهار بار خیال کردم سالهای سال با این صحنه و موجودات آن تابلو زندگی کردهام.
توی همین خیالات بودم که صدای در گارگاه بلند شد. سه چهار بار در به صدا درآمد. با خودم گفتم من که منتظر کسی نبودم. با کسی هم قرار نداشتم. کسی هم از هنر من خبر ندارد. با خود فکر کردم کسی با من کاری ندارد. و بیخیال شدم. ولی دوباره صدای در بلند شد. ترسی تلخ در دلم بیاختیار وارد شد. این دفعه آرامآرام به طرف درب رفتم. اول از سوراخ در نگاهی به آن طرف انداختم. یکدفعه خودم را کنار کشیدم. انگار برقم گرفته بود. نه، باورم نمیشد. همان زن. نه! دوباره به تابلو نگاه کردم. به ضمیرم رجوع کردم و دوباره از سوراخ در آنطرف را نگاه کردم. همان زن بود. همان زنِ نقاشی من.
با عجله درب را باز کردم. کنار رفتم و او خودش را به داخل کارگاه کشاند. چمدانی بزرگی دستش بود. انگار سنگین بود. چون تمامی اندامش به طرف چمدان خم شده بود. چمدان را از دستش گرفتم. درست حدس زده بودم. همان بو، درست در لحظهای که چمدان را از او گرفتم، همان بو را استشمام کردم. احساس کردم سالهای سال دستم دور کمر این زن سیاهپوش بوده و سالها من و این زن با هم بودهایم.
زن بیاختیار رفت به طرف پنجره و روبهروی تابلو ایستاد. لحظاتی طولانی به تابلو چشم دوخت. انگار ذوق زده شده بود. مدتی به تابلو و مدتی به من خیره میشد و آه میکشید.
گفت: «آقا خیلی عالیه. آقا میشود لطف کنید این تابلو را یادگاری به من بدهید؟»
بدون اینکه فکر کنم، گفتم: «مال شما. یکی دیگر مثل همین را میکشم.»
با چالاکی تابلو را از روی پایهاش برداشت و به طرف در رفت. گفتم: «خانم کجا؟ بگذارید تابلو خشک بشود.»
چشمش را تنگ کرد و خندید و گفت: «آقا خشک هست. متشکرم. خدانگهدار.»
و از در کارگاه خارج شد. با رفتن او عجیب احساس تنهایی کردم. توی این همه سال اینقدر احساس تنهایی نکرده بودم. دلشکسته و محزون، رفتم روی صندلی بنشینم. ولی نمیتوانستم. چمدان زن سیاهپوش هنوز توی دستم بود. یادم رفته بود چمدانش را بدهم. هر جوری شد خودم را به طرف در کشاندم. در را باز کردم. به دو طرف خیابان نگاهی انداختم، اما از زن خبری نبود. نمیدانستم چهکار کنم. در را بستم و گفتم تا یک خستگی در بکنم، آن زن حتماً میاد و چمدانش را میبرد.
نشستم روی صندلی. بیاختیار دستم به طرف قفل چمدان رفت. همین که دستم به قفل چمدان خورد باز شد و هرچه محتوی آن بود روی زمین پخش شد. خوب که نگاه کردم اسکناسهای بستهبسته کنار هم روی زمین افتاد. دست کردم یکی از اسکناسها را برداشتم. خوب نگاهشان کردم. به فکرم رسید، تابلویم را فروختهام. به همهی تابلوها نگاه کردم. نقششان پاک شده بود. انگار هنرم را فروخته بودم. نه تنها تابلو، بلکه کل هنرم را.
با وحشت به طرف در دویدم تا آن زن را پیدا کنم. هرچه قدرت داشتم دویدم. سه چهارتا خیابان پایینتر همان زن را دیدم. تابلو در دست راستش بود و از خیابانها میگذشت. هرچه دویدم نرسیدم. انگار قرنها بین من و او فاصله افتاده بود.