داستان کوتاه «بر بام» نویسنده «فریده شبانفر»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «بر بام» نویسنده «فریده شبانفر»

می‌بینمش، ایستاده بر بام، در برابر زمینهٔ ناب‌ترین آبی آسمان، بی‌تلخیِ خاکستریِ ابر. بازوانش باز و برافراشته است گویی در پرواز است یا مشتاقانه بر این خواهش که خورشید و تمامی کائنات آر آن او باد. نسیم سرد زمستان، در انبوه موهای سیاه و بلندش می‌وزد و آنرا در پهنای صورتش به موج می‌آورد. در این لحظه بسان تندیسی از ایشتار خود می‌نماید.

در ورای او، برفی پاک و پر تلأ لو سطح صاف بام را پوشانده است و به بام خانه‌های همسایه، درختان، تا فراسوی بامها و به دشتهای باز گسترش می‌یابد که در دامنهٔ کوههای برفی خفته‌اند. تا آنجا که چشم کار میکندهمه چیز سفید است. درخشش نور برتابیده از برف بکردر چشم‌هایش جشنی به پا کرده‌اند. جلیقهٔ سفید پوست بره‌اش با برف می‌آمیزد و او را جزیی از آن سفیدی می‌سازد.

لحظه‌ای به جایی که من ایستاده‌ام نگاه می‌کند، اما مرا نمی‌بیند. نگاهش از من می‌گذرد و به پیر درخت کاج خیره می‌ماند. درخت تن به موج باد می‌سپرد در نسیم خم و راست می‌شود. سایهٔ لبخندی چهره‌اش را روشن می‌کند، انگار که با درخت هم کلام شده است و خاطره‌ای دور و محبوب را به یاد می‌آورد.

من او را می‌شناسم، مطمئنم که می‌شناسمش...

صدایم را نمی‌شنود. بر می‌گردد و می‌کوشد با پاروی پهن و بزرگش برف را به پیش براند. آنگاه که پیش می‌رود، پشت سرش خطی خاکستری و خیس از آسفالت بر جای می‌گذارد. بدن جوان و نیرومندش پاروی سنگین را تا لبهٔ بام پیش می‌برد و برفها را در آ نجا کپه می‌کند، وباز آن مسیر را بر می‌گردد تا کار را از سربگیرد. سفرش را بارها تکرار می‌کند و برف را به لبهٔ بام می‌رساند، جائیکه پدر آماده ایستاده است تا آنها را به پائین پرتاب کند.

به پیش راندن برف خسته‌اش کرده است، نفس نفس می زند، گونه‌هایش سرخ شده‌اند. می‌ایستد، دستشهایش را روی بیل تکیه می‌دهد و انگشت‌هایش را با حرارت نفسش گرم می‌کند. چه آشناست!

برپایهٔ هواکش سرد بام می‌نشینم و به یاد می‌آورم دختری را که یک روز برفی سر راه مدرسه از سرما گریه می‌کرد و هنوز با

وجود انگشت‌های یخ سوز شده‌اش از قبول دستکشی پشمی که پسرکی به او تعارف می‌کرد سر باز می‌زد و به ها کردن انگشت‌هایش رضایت داده بود. غرور بود یا شرم؟ نمی‌دانم.

پدر آنسوی بام برفهای پیرامونش را روفته است و آماده است تا آنها را فرو ریزد. هیچ وقت منتظر نمی‌ماند، نمی‌تواند منتظر بایستد، زندگی برایش حرکتی مدام و بی وقفه است که اگر همپایش ندوی به زور ترا به دنبال خود خواهد کشید. "پا شو دختر، برف بیار، لنگ ظهر شد..."

او سرش را با حرکتی ملایم بر می‌گرداند. چیزی ازصورتش را نمی‌بینم و تضاد موهای سیاهش روی جلیقهٔ سفید تصویری آشناست.

"بابا پاروی کوچکت را به من بده، این یکی خیلی سنگین است."

پدر پاروی کوچکترش را به او می‌دهد و پاروی بزرگتر را بر می‌دارد. انها را چند روز پیش با چند تختهٔ باقی مانده از صندوق مادر ساخته است تا برای روز برفی آماده باشند.

روی بامهای همسایه، اینجا و آنجا، بر سطح سفید برف لکه‌هایی از آدمها پدیدار می‌شوند. او باز سرگرم پاروکردن است و برای همسایه‌ها روی پشت بام بغلی دست تکان می‌دهد. آفتاب، برف و سکوت سنگین با آرامشی دلنشین همراهند که هیاهوی دو خواهر جوانتر که برای کمک می‌آیند با آن هماهنگی ندارند. آن‌ها با احتیاط از پله‌های نردبان بالا می‌آیند. خندهٔ پر نشاطشان روی برفها پژواک دارد.

مادر از پایین صدا میزند. "نردبام را محکمتر بگیرید، لق ولیز است، آنقدر نخندید، می‌ترسم آخر بیفتید."

دخترها یک به یک و بی واهمه دست به لبهٔ بام می‌گیرند و خود را بالا می‌کشتد. اول دست‌هایشان با دستکش‌های پشمی و بعد سرهایشان با کلاه‌های بافتهٔ مادر نمودار می‌شوند. آخر سر بدنهای نازکشان پوشیده در رنگ‌های گونه گون خود را روی بام می‌کشد. نگاهی به دور دست دشت می‌اندازند و به گسترهٔ حجیم برف روی بام، وحیرت و ترکش درخشندهٔ نور در چشم‌هایشان می‌تابد. به سوی بیلهای آهنی باغبانی می‌روند و هر کدام بیلی بر می‌دارند و پارو زدن را سر می‌گیرند.

پدر لحظاتی دست از کار می‌کشد، "مواظب باشید، زیاد به لبه نزدیک نشوید، خیلی لیز است."

اما آنها گرم گفتگو هستند و همهٔ ملکوت و زمین را به سخره می‌گیرند. وقتی برف‌ها را در طول اسفالت بام به سمت پدر می‌سرانند، در برخورد بیل‌ها با اسفالت خروشی گوش خراش به وجود می‌آورند. او هم دست از کار می‌کشد، مادرانه و مجذوب نگاهشان می‌کند و لبخندی شاد به لب می‌آورد.

پدر باز به دخترها گوشزد می‌کند، "بیل‌ها را سفت روی اسفالت نکشید، خراش بر می‌دارد، فردا طاق دوباره چکه می‌کند."

خواهرها غش‌غش می‌خندند. اما پدرادامه می‌دهد،" شما دوتا بلدید یا دعوا کنید یا به این و آن بخندید. خوش به حالتان که حالیتان نیست." سپس یک کپه بزرگ برف را تا لبهٔ بام می‌کشد و آنرا به پائین، به درون چاه عمیق و تاریک حیاط خلوت که بخار از آن تنوره می‌کشد، پرتاب می‌کند.

چاه مخلوق حیرت انگیزو غریبی است و خدا می‌داند چه زمانی به آنجا رسیده و شاید هم از ازل همان جا روان بوده باشد. چاه براستی قناتی است که در عمق زمین جاری است، به بسیار چاههای دیگر می‌رسد و می‌گذرد و آب را از کوه‌های بلند به مقصدهای دور و نا معلوم می‌رساند. وقتی زمین خانه را خریدند قنات هم با آن آمده بود و معمارها خیلی سعی کردند تا نقشهٔ خانه را طوری درآورند که چاه بیرون از ساختمان بیفتد وبه آن آسیب نرساند.

وقتی بهار می‌شد، می‌توانستند صدای شرشر آب روان را بشنوند که در آن پائین و در انتهای چاه جریان داشت. گاه تابستان، نسیمی خنک دستهای کوچکی را که با هراس روی دهانه‌اش گرفته شده بود نوازش می‌کرد و سبد میوه‌ای را که به شاخه‌ای آویخته بود خنک نگه می‌داشت.

اما زمستان، زمستان همیشه دل چاه را پر از اضطراب، خشمگین و بخار آلود می‌ساخت. گاه پدر سر چاه را با تخته‌ای می‌پوشاند تا بخار و ابری را که تنوره می‌کشید اسیر کند. اما معمار گفته بود که بخار را آزاد بگذارد و گر نه ازسرخشم شالودهٔ خانه را از زیر سست و متزلزل می‌کند.

مادر گفته بود چاه مثل زندگی است، روز خوش و ناخوش دارد، سر به سرش نگذارید.

تنها راه رسیدن به بالای بام، نردبام کهنهٔ چوبی لرزانی است که به دیوار مجاور چاه تکیه دارد. چاه عمیق با دهانهٔ بزرگ و باز خود تقریبأ زیر نردبام خفته است و امواج گرم ابری سفید، انگاری که شعله‌های آتش بازدم اژدهایی کهن، با شتاب از آن به بیرون هورش می‌کشد و به سوی آسمان چنگ می‌اندازد.

بالا رفتن از نردبان با بیست پله، بخصوص پا گذاشتن روی پلهٔ اول دل شیر می‌خواهد اما وقتی شوع کردی آسان‌تر می‌شود، فقط نباید به پائین نگاه کنی. اما پائین رفتن بوتهٔ آزمایشی بی‌چون و چراست، راه برگشت هم ندارد، یک لغزش همان و بلعیده شده در حلقوم اژدها همان.

مادر نمی‌تواند دل بکند، هنوز کنار چاه، پیچیده در مه و برف، ایستاده است.

"نگذار زیاد به معجر نزدیک شوند، سُر می‌خورند. کاش یک برف پاروکن می‌آوردی، کار اینها نیست، می افتند."

کسی جواب نمی‌دهد، کسی حاضر نیست شادترین روز سال، رویداد سرور انگیز برف روبی را، آنهم زیر آسمان آبی با آفتابی گرم، از دست بدهد. حتی دو خواهر کوچکتر هم با صورت‌های جدی در تلاش هستند.

مادر خود را از میانهٔ بخار سفید و فشرده کنار می‌کشد. "چه طور از این لبه می‌گذرند؟ صد بار گفتم یک نرده آنجا بکش ...یک نردبام ثابت بگذار."

پدر یک پارو برف بلند می‌کند، "دلواپس نباش، هیچ اتفاقی نمی‌افتد."

مادر که دور می‌شود زیر لب ادامه می‌دهد، "زودتر تمامش کنید. آش دارد حاضر می‌شود."

دختر می‌ایستد تا نفسی تازه کند. خواهرها به او می‌پیوندند. با هم چیزهایی زمزمه می‌کنند و از خنده دلشان را می‌گیرند و خم و راست می‌شوند. اشگ شادی از گونه‌هایشان جاری است.

پدر که دخترها را زیر نظر دارد می‌کوشد خنده‌اش را پنهان کند. "تکان بخورید دخترها. آفتاب که رفت هوا سرد می‌شود. بیایید تمامش کنیم."

دختر روی زمین می‌نشیند و برفها را با دست نوازش می‌دهد. من به او نزدیک می‌شوم. جستجو گرانه و حیرت زده به دور وبرش نگاه می‌کند. کنارش می‌نشینم، میگویم منم، برگشته‌ام. چشم‌هایش تنگ می‌شود، سرش را بالا می‌گیرد مثل اینکه صدایی مبهم را از دور دستها شنیده باشد.

مادر در آشپز خانه است. بویی اشتها آنگیز هوا را پر کرده است. خواننده‌ای قدیمی شعری عاشقانه و آشنا را به آواز می‌خواند. لبخندی به لب مادر می‌نشیند و آواز را همراهی می‌کند.

امشب به بر منست و آن مایهٔ ناز

یارب تو کلید صبح را در چاه انداز

ای روشنی صبح به مشرق برگرد

ای مایهٔ ناز با من دلداده بساز

مادر صدای خوبی دارد و همیشه به آن می‌نازد. می‌گوید نی داوود یک جایی آواز او را شنیده و از او خواسته است تا در برنامه‌اش شرکت کند. ولی حالا وقت حبوبات است. مادر لوبیای سرخ و سفید و سیاه را در دیگ می‌ریزد و به هم میزند. بخاری پراکنده و گرم در بالای سرش پرواز می‌کند و روی دیوارهای سرد می‌نشیند. قطرات آب روی دیوار و شیشهٔ پنجره‌ها روان است و اشکالی از درختان، دیوان و اسبها ترسیم می‌کند. او سبزی‌های تازه و معطر را خرد می‌کند و به محتوای دیگ می‌افزاید و دوباره به هم میزند تا ته نگیرد. رشته‌ها را هم باید دست آخر ریخت اگر نه خمیر می‌شوند. خواننده هنوز می‌خواند.

بالای بام، از دود کش آشپز خانه بخار در فضا پراکنده می‌شود. دختر نزدیک دود کش می‌آید و دستهایش را دور بد نهٔ آجری آن حلقه می‌کند تا گرم شود. جلوتر می‌روم و سعی می‌کنم موهایش را لمس کنم اما او با شیطنت دور می‌شود و وجودم را انکار می‌کند. آوای خندهٔ زنگدارش در سکووت سنگین روز برفی پژواک می‌یابد.

حالا همه به لبه لغزنده بام نزدیکتر شده‌اند. بازوهایشان به سر عت و هماهنگ در حرکت است و عرق از پیشانی و پشت گوشهایشان جاری است. صورت‌هایشان رنگی از آتش به خود گرفته است. پاروهایشان را یکی پس از دیگری و دوباره از برف پر می‌کنند و با تمامی نیرویشان آنرا بالا برده و به درون چاه پرتاب می‌کنند. صدای غرش و هیاهوی غلطیدن برف را آن گاه که در چاه دور و دورتر می‌شود، می‌شنوند. برف خروشان و پیچان در دهان اژدها فرو می‌رود و هر لحظه بیشتر سرعت می‌گیرد. زمانی می‌رسد که با ضربتی سنگین در ژرفا با سطح آب برخورد می‌کند. انفجاری ... صدایی هولناک...آن‌ها صدای طپش قلبشان را می‌شنوند.

لحظاتی ناشمرده گذشته‌اند. سطح پاک بام، اینجا و آنجا، با تکه‌های کوچکی از برف بر جا مانده در نور می‌درخشد. مهی نازک به آرامی از زمین بر می‌خیزد تا همه چیز را در پس ابهامی از مه پنهان کند. با دست‌های خسته و سایه‌ای از رضایت در چهره، پاروها را پائین می‌اندازند و بی‌کلامی دور وبر خود را می‌پایند. وقت پائین رفتن است. خود را برای گذشتن از لبه و نردبام آماده می‌کنند.

اول پدر می‌رود. سر بالا، رودر روی دخترها، بی آنکه به پائین نگاه کند. دو طرف نردبام را در چنگ می‌گیرد و با لبخند همیشگی و حک شده روی لبش یک پا روی اولین پله می‌گذارد. حالا نوبت پای دوم است. با احتیاط آنرا استوار می‌کند و نردبام را در بغل می‌گیرد. دخترها آنرا از بالا نگه می‌دارند تا مانع لرزش و سقوطش گردند. پدر آرام و آهسته پله پله پائین می‌رود و چشم به آنها دارد. پله‌ای دیگر و آنگاه در خیزش نفیر ابر سان اژدها ناپدید می‌شود. دخترها خاموشند. لحظاتی به به مکث می‌گذرد. دو خواهر جوانتر یک به یک ابتدا لبهٔ بام را می‌گیرندو با احتیاط قدم روی اولین پله می‌گذارند. از خنده‌های پر نشاط خبری نیست. چشم‌ها از نگاه کردن به پائین پرهیز دارند. هر پایی با تردید پای دیگر را دنبال می‌کند تا در فوران ابر سفید چاه فرو رود. آنگاه صدای خنده‌ای دور و دورتر می‌شود.

ما حالا در مه تنها هستیم. او مردد است و خود را پس می‌کشد. می‌داند که من کنارش هستم. چون کودکی شرم زده سرش رابر می گرداندو من نیمرخش را و بعد تمام صورتش را می‌بینم. لحظه‌ای رو در روی هم می‌ایستیم. دست پیش می‌برم و صورت صاف و شادابش را لمس می‌کنم. حسی گمشده و آشنا از سرانگشتانم می‌گذرد و به من می‌رسد. به اسم صدایش می‌زنم، چشم‌هایش گشوده‌تر به من خیره می‌ماند.

می گویم، "سلام... منم... انگشتم یخ زده..."

دهان باز می‌کند اما صدایش دیرتر بگوش می‌رسد. " تو یادت رفت...مرا یادت رفت. در را پشت سرت بستی ...بی خداحافظی.." چشم‌هایش باز تابی از افتاب وبرف، اشگ را در بند نگه می‌دارند.

از خانه که بیرون آمدم دیگر بر نگشتم. آخرین نگاه را به خانه نینداختم. خدا حافظی پذیرش بود. اما خانه در من بود و با من سفر می‌کرد. سفر اسرار ناگشوده بسیار دارد. چطور می‌توانم از سفر بلند در آنسوی بام برایش بگویم، از سرگردانی در سرزمینهایی غریب، با ابعادی عظیم و هولناک، در برج بابلیان با زبان گسستهٔ رابطه، سال‌ها در کشمکش سازش و بر پای ماندن.

"فراموشی نه ... گم کردم، خاطره زیر ابری تیره پنهان بود، ترا شاید به اراده گم کردم، زمانی بود که فکر کردن به خانه و آنچه بودم مرا از هم می‌پاشید."

من جایی بودم که رویدادها نه بر من که بر پرده‌ای در برابر من می گذ شتند. تصویر بدنی نازک میان لوله‌ها، زنگ ...زنگ...هجوم رنگها با مشتهای فشرده بر بدنی نازک، سفید پوشانی دشنه در دست. دری که به فریادی باز می‌شود. کسی می‌رود، دری بسته می‌شود. آزادی بهایی سنگین دارد. دسته مویی از خاکستر روی زمین. تصویر غریبه‌ای تلخرو در آینه ...

"آسان نبود، فراموشی نبود، از هراس بود. دیگر در آینه به خود نگاه نکردم،"

سرش را جلو می‌آورد، به موهایش خیس از بخار ومه دست می‌کشم. می‌گوید، " چه سخت است نیاز به قوی ماندن!" دستهای سرد مرا میان دست‌هایش می‌گیرد و در آن بار دیگر هاه می‌کند، چنان نزدیک که نفسم با نفسش میآ می‌زد. نگاهش در من خیره می‌شود. تصویر خود را در چشم‌هایش می‌بینم. او را در خون خود، تپیدن قلبش را در تنم حس می‌کنم. از لبهٔ بام می‌گذرم و یکبار دیگر از نردبام پائین می‌روم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692