داستان کوتاه «آن‌سوی تپهٔ برفی» نویسنده «زهرا دستاویز»

چاپ تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «آن‌سوی تپهٔ برفی» نویسنده «زهرا دستاویز»

سوز سرد زمستانی که از شکاف پنجرهٔ نیمه باز اتاق، بیرحمانه به درون می تاخت و شرابه‌های پردهٔ رنگ و رو رفتهٔ آویخته از سقف را می‌جنباند، ذرات صورتی و نارنجی غروب را با خود می‌کشید و به درون می‌تاراند و بر تاروپودهای نخ نما و خاک گرفتهٔ فرش اتاق و تاج آینه و شمعدانی‌های مستعمل و زنگوار روی طاقچه می نشست و از بین چند تار خاکستری و پوسیدهٔ به یادگار مانده بر پیشانی پیرزن می‌گذشت و تابشان می‌داد و از لای ترک‌های بی جان روی دیوار راهی می‌یافت و به بیرون می‌گریخت. چشم‌های شیشه‌ای‌اش را به رقص یکنواخت پرده دوخت و لبها و انگشتانش به کندی حرکتی کرد. چیزهایی که در جداره‌های فرسودهٔ خیالش رژه می‌رفتند یادبودهای ایام دیرین را در پس ابر و مه زنده می‌کردند و روحش را در گذشته‌ها به پرواز درمی آوردند.

آن روز هم یک غروب سرد زمستانی بود. تمام دشت سپید و یکدست بود. آسمان یک دل سیر باریده و برف چند پشته بر شانه‌های بی‌جان جنگل و صحرا لمیده بود و کرم‌های خاکی، چلچله‌ها، زنبورها و خرگوش‌ها را که از سوز شلاقی سرما به دنبال راه چاره می‌گشتند به کنج لانه‌هایشان کوچانده بود. گوسفندها گوشهٔ طویله سرهایشان را به هم چسبانده و از هرم نفس یکدیگر جان می‌گرفتند. خون به کندی در رگ و پی‌شان می‌جوشید و زنده نگهشان می‌داشت. دانه‌های ریز برف بوته زارها و علف‌های وحشی را به شکل تندیس‌های بلورین ظریفی درآورده بود که طنازانه می‌درخشیدند و جلوه می فروختند. سکوتی ازلی بر فراز ده خیمه زده بود. انگار هیچ وقت سکنه‌ای به خود ندیده بود. آهسته پا از پا برداشت و از پله‌های چوبی جلوی ایوان خانه پائین سُرید. با اینکه پالتوی کلفت و آبی رنگ روسی پدرش که یکی از رفقایش از سن پطرزبورگ سوغات آورده بود را برروی پیراهن گلدار بلند قرمز و سفیدی به تن داشت و شال سبز و پشمی مادرش را هم دور سرش محکم کرده بود، اما باز چهارستون بدنش می‌لرزید و دندانهایش بی اراده بهم می‌سائید. لخ لخ کنان فاصلهٔ بین حیاط تا صخرهٔ بزرگ پشت خانه را به سختی در نوردید. کف گالش‌هایش روی برفِ سفت شده سُر می‌خورد و قدم برداشتن را مشکل می‌کرد. باید پا

بر جاهایی می‌گذاشت که برف کمی ذوب شده و نرم‌تر می‌بود. اما انگار خورشید هرگز قصد آشتی با زمین را نداشت.

همه جا زبر و زمخت بود. بالاخره به مقصد رسید. تا آنجا که می‌توانست با سرپنجه‌هایش برفهای روی صخره را کنار زد و زانوها را سمت سینه جمع کرد و همچون پریزادی که از دل کوهها بیرون آمده باشد چمباتمه نشست و بی پروا چشم به منظرهٔ روبه رو دوخت. لبهٔ سرخ دامنش که روی ساقهایش چتروار گشوده شده بود، گلبرگ‌های نوررسی را می‌مانست که بر سینهٔ سپید برف جوانه زده باشد. حالا که پدر و مادرش نبودند می‌توانست ساعت‌ها همانجا بماند و به دشت بی کران زیر پاهایش که انگار تا به ابدیت کفن سفید بر پیکرش کشیده بود نگاه کند. نه جنبده ای، و نه حتی صدای ماغ کشیدن گاوی یا پارس دوردست سگی توجه را به خود جلب نمی‌کرد. تو گویی هیچ موجود زنده‌ای جز او که حالا یکه و تنها لبهٔ صخرهٔ بزرگ بالای خانه کز کرده و با چشم‌های روشن و قهوه ایی اش جهان را می‌پائید در عالم وجود نداشت. توی دست‌هایش ها می‌کرد و آرام آرام پلک می‌زد.

اما نه! چرا! انگار چیزهایی در دوردست جاده تکان می‌خورد. چیزی آن پائین، از پناه تپهٔ برفی مجاور بیرون خزید و حالا در دوردست‌ها می‌جنبید. می‌لغزید و جلو می‌آمد. جلوتر ... جلوتر ... جلوتر... چند سرباز بودند. اورکت بلند خاکی بر تن و اسلحهٔ درازی بر دوش داشتند. کلاه‌های لبه دارشان را تا خط ابرو پائین آورده و دست‌ها را در جیب چپانده و پیش می‌آمدند.

باید بلند می‌شد، می‌چپید توی خانه، تمام درها را پشت سرش قفل می‌کرد و خودش را در یک سوراخ سنبه‌ای جایی قایم می‌کرد. حالا که کسی در خانه نبود، حالا که پدر و مادرش طبق رسم جاری هر ساله، در فصل بی محصولی که عملاً کاری انجام نمی‌شد به دیدار اقوامشان در شهر رفته بودند، حالا که برادرش از غیبت پدر و مادر استفاده کرده و به همراه پسرعموها به شکار خرس و روباه رفته و در کوه و کمر می‌گشت، باید جلوی چشم هیچ غریبه‌ای ظاهر نمی‌شد. مادرش اگر می‌فهمید او خودش را آفتابی کرده سرش را گوش تا گوش می‌برید. اما او بیرون آمده بود. دیده بودندش. همین که سربازها به دامنهٔ تپه‌ای که خانهٔ آنها بر فرازش قرار داشت رسیده بودند سرشان را


بالا آورده و او را روی صخره دیده بودند که نشسته و بهشان زل می زند. بعد توی صورت هم خیره شده و چیزهایی گفتند که او از آن فاصله نمی‌شنید. دید دوتاشان راه آمده را برمی گشتند و آن یکی سیگار گوشهٔ لبش را زیر چکمه‌اش له کرده و راه سربالایی تپه را در پیش می‌گرفت. انبوه برف را زیر چکمه‌ها می فشرد و سرسخت و مغرور مثل گوزنی گریزپا به جلو می تاخت. لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شد اما او عین خیالش نبود. چه اش شده بود؟ چرا فرار نمی‌کرد؟ انگار به صخره چسبیده بود. یارای بلند شدنش نبود. ناگهان به خودش آمد. مرد جوان با گونه‌ها و بینی برافروخته شده از گزش بی امان سرما و یک جفت چشم درشت سیاه که زیر لبهٔ کلاه سوسو می‌زدند، به سمت او می‌شتافت. سر چرخاند سوی خانه و جستی زد. خزید وسط حیاط و کنار درخت گردویی که حالا هیچ باری جز اسکلت خشک شدهٔ شاخه‌ها بر خود نمی‌دید ایستاد. دست‌های کرختش را زیر بغلش فرو برد و روی پاشنهٔ پا چرخی زد. دامن بلندش تاب خورد و حجم سرما را به کام کشید. سابش خشن چکمه‌های مرد را از فراز دیوار کاهگلی حیاط شنید.

شانه‌های پهن مرد به موازات چارچوب در قرار گرفتند. سرش پیدا نبود. شانه‌ها را خم کرد و به چشمهای او که متعجب و هراسناک وسط حیاط مجسمه شده بود زل زد. در آن لحظهٔ ناب که جسمش سرد ولی درونش گرم بود، هرم نگاهش قادر بود تمام برف‌های کز کرده بر کوهها و دشت‌ها را ذوب کند و به قعر زمین بفرستد. یادش نمی‌آمد چند ثانیه یا دقیقه به همان حال ماند و به مرد یخ زدهٔ بین چارچوب که زیر طاق کبود و سرد زمستانی آسمان شانه‌اش را خمانده و همان جا خشکش زده بود زل زد. چیزی انگار از بند بند وجودش فریاد بر می‌داشت: ((بیا))

از پله‌های چوبی زیر ایوان بالا رفت. مرد هم بی صدا، سرد اما با ته خنده‌ای که از لبهای قیطانی‌اش دور نمی‌شد و انگار جزئی از چهره‌اش بود، مردد پشت سرش راه افتاد و به دیوارهای کاهگلی خانه و درخت‌های بی بار و برگ حیاط نگاه می‌کرد. او روی ایوان مکثی کرد و دستش را به ستون زد. مرد هم پله‌ها را به کندی درنوردید. روی ایوان ایستاد و با انگشتان بلند و سرخش دکمه‌های اورکتش را به نرمی گشود.

حرکت ملایمی به کمرش داد و صندلی تابی خورد. پوست چروکیده‌اش مورمور شده بود ولی رمقی برای برخاستن و بستن پنجره نداشت. ناگهان دستی نامرئی در را گشود. صدای قیژ لولاهای زنگ زده سکوت را شکست. با گردن فرتوتش نیم دایره‌ای زد. مرد جوانی در چارچوب در ایستاده بود. سر و گردنش پیدا نبود. ذرات نور بهمراه گرد و غبار رقیقی از فراز شانه‌هایش به درون می‌لغزید. شانه را خماند و با ته خنده‌ای که انگار جزئی از صورتش بود به چشمهای شیشه‌ای او خیره شد. کلاه لبه دار سربازان نظام بر سر و اورکت بلندی به تن داشت. باریکه نور شیری رنگی که از پناه جنبش ناموزون پرده به درون می‌خزید روی سینه‌اش افتاد. جایی پائین یقه لکهٔ قرمزی نظر را بخود جلب می‌کرد. آیا باز هم از آنسوی تپه‌های برفی آمده بود؟ شاید... حالا که او را از پس این همه ماه و سال می‌دید خجالت می‌کشید. خودش پیر شده ولی او هنوز جوان بود. هنوز جوان بود و فروغ از چشم‌های سیاهش نگریخته بود. با همان چشمهای بی نور جوری به او نگاه کرد که یعنی: ((بیا))

مرد وارد شد. به سمت پنجره شتافت و آن را بست. چون صندلی دیگری در اتاق نبود برروی صندوقچهٔ قدیمی، رو به روی زن نشست. به اشیای فرسودهٔ اطراف نگاههای سرگردانی انداخت و در آخر به صورت پر چین و چروکش خیره شد. آهسته برخاست و دستهایش را مثل بالهای عظیم عقابی جلو آورد و مردانه به دور کمر خمیدهٔ او حلقه کرد. پیرزن در کمال ناباوری روی پنجه‌ها ایستاد و تای کمرش را صاف کرد. هر دو به پنجرهٔ بسته نگاهی انداختند. سر چرخاندند و سلانه سلانه در زمستانی که از پشت پنجره به شیشه می‌کوبید ناپدید شدند.