داستان کوتاه «باید بماند» نویسنده «فاطمه خشنود»

چاپ تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «باید بماند» نویسنده «فاطمه خشنود»

بوی زُهم ماهی تمام فضا راپرکرده بود. فریادهای ماهی فروشان گاهی آنچنان در هم می‌پیچید که نمی‌فهمیدی ماهی شور می‌فروشند یا شیر. بی توجه به فریاد آنها به طرف آخر بازار می‌رفت. غرفه ناخدا حیدر، درست آخر بازار ماهی فروشان بود. طبق معمول اول هر ماه، باید می‌رفت و ماهی‌های حلوا و هامور را که ناخدا برایش کنار گذاشته بود می‌گرفت و بر می‌گشت. گام‌هایش تند بود، نامنظم و هراسان.

پسرک مریضش را در خانه تنها گذاشته بود. مثل هربار باید مسیر خانه تا بازار را می‌دوید و مسیر بازار تا خانه را تندتر می‌دوید. چادر بندری قهوه آیش را به کمر پیچیده بود اما پیراهن کندوره[1] قرمز رنگش، از زیر آن بیرون زده بود. دوردوزی های طلایی دور آستین وحاشیه کندوره، زیر نور آفتاب می‌درخشید.

تمام سعیش را می‌کرد که بر روی خونابه‌هایی که از زیر ماهی‌ها بر تنه خاکی بازار جاری شده بود، قدم نگذارد. اما چند باری بی هوا روی خونابه‌ها رفت. کمی روی پاهایش پاشید، اما قرمزی حنای ناخن‌هایش، قطرات خونابه بر پایش را از چشم می‌انداخت.

ناخدا حیدر جلوی غرفه‌اش ایستاده بود و سیگارش را بین دندان‌هایش می‌چرخاند. ماهی‌ها را روی حصیر چیده بود و قالب‌های یخی را که نامنظم شکسته بود روی ماهی‌ها ریخته بود. فریاد نمی‌زد، مشتری‌ها ماهی‌هایش را بخاطر شرف و درون پاکش می‌خریدند نه ماهی ماهی کردن‌هایش. ماهی که ناخدا حیدر بیاورد خوب است و قیمتی که او بگوید حق.

-                 سلام ناخدا، خسته نباشی.

-                 سلام بوآ، درمونده نِباشی.

همه سعیش را می‌کرد که با عطیه، آبادانی صحبت نکند. می‌دانست این زن بخت برگشته بخاطر شوهرش ساکن بندر شد و بعد از مرگ شوهر بخاطر پسر مریضش ماندگار شد.

-                 ماهی هاتو گذاشتُم تواون تشت، سی کن[2] کم و کسری نِباشه. خدا رحمت کنه جعفرو، الله از سر تقصیراتش بِگذِرِه. مثل همیشه که اسم شوهرش می‌آمد تنش گُر گرفت و گونه‌هایش سرخ شد. سرش را پایین انداخت و تشت را برداشت. چشمم به موتور برق گوشه غرفه افتاد که حصیری خاکی روی

-                

آن کشیده شده بود. چیزی ته دلش قرص شد و لبخندی کمرنگ بر لبانش دوید.

چند قدمی به سمت ناخدا رفت تا تشکر کند که به ناگاه صدای فریادهای جواد، پسر همسایه را از پشت سر شنید. دوان دوان به طرف غرفه می‌آمد.

دلش ریخت.

-                 مادِرِ علی، مادِرِ علی، زودی بیا، زودی باش. برق کوچه.... برق کوچه رِفته....

تشت از دستش افتاد. فریادی کشید و به سوی خانه دوید. تمام راه اشک می‌ریخت و فاطمه زهرا را به پسرانش قسم می‌داد. برق کوچه قطع شده بود...

و برق خانه‌اش ...

و برق دستگاه...

و پسرش...

جیغ آرامی کشید که لای نفس نفس زدن‌هایش گم شد. صدای دریا را که شنید یاد همسرش افتاد. بارها از اوکتک خورده بود، چون گفته بود حلال را حرام نکند، چون گفته بود "فصل تخم‌گذاری ماهی‌ها صید نکن. خدا رو خوش نمیاد، کار دست خودت میدی."

بی فایده کتک خورده بود. آخر هم وقت گریز از مأمورها، کشتی ماهیگیری‌اش در آب چپ شد. مأمورها دیر به دادش رسیدند اما خدا را شکر که علی را زود از آب بالا کشیدند.

-                 پسر زبون بسته من، می‌دونم هر روز و هر سال آرزو می‌کنی کاش با بابای بی شرفت غرق می‌شدی. کی می‌دونست از پس نجاتت، این مرض لاعلاج میوفته به جونت؟ افتادگیت پیرم کرد مادر. از وقتی اون لوله رو کردن تو حلقت تا نفست بالا بیاد، از وقتی غذاتو از دماغت می‌ریزم تو جونت، از وقتی می‌گن کبدت همه چاله خون شده، از همون زمان پیر شدم مادر. دلم لک زده جلوم قدم برداری، لقمه از دستم بگیری، بخندی، از رو غرور جوونیت سرم داد بزنی. دلم می‌خواست نفست به نفس من بند باشه مادر، نه به اون دستگاه برقی کوفتی.

دستگاه برقی..... این کلمه تنش را لرزاند. تف به طرف دریا انداخت. زیر لب سگ پدری به شوهرش گفت و سرعتش را زیاد کرد. به جلوی در که رسید به دنبال کلید گشت. کندوره اش جیب نداشت و به ناچار پول و کلیدش را در کیسه‌ای که با کش به دستش آویزان می‌کرد می‌گذاشت. الله الله کنان به دنبال کیسه گشت.

یا جدسادات... کیسه‌اش نبود. در راه افتاده؟ یا در غرفه ناخدا حیدر جا مانده

رنگش گچ دیوار شد. چشمانش سیاهی رفت. فریاد بلندی کشید و علی علی کنان به در می‌کوبید. گاهی با دست، گاهی با لگد و گاهی با سر. همسایه‌ها جمع شدند.

-                 چه شده مادِرِ علی، چه می‌کنی؟

مکثی کرد: برق هنوز نیومده؟

-                 نه هنوز، از او سر خیابو قطع شده خواهر

دوباره بی تاب شد. به در می‌کوبید و گاه به سرش. بر زمین افتاد و خاک‌های کوچه را بر سر و رویش می‌ریخت. باز دوباره بر می‌خواست و خود را بر در می‌کوبید. زن‌های همسایه دستانش را گرفتند.

-                 کلیدم، کلیدم نیس. برق علی قطع شده. بچم داره جون میده. خداااا بچم داره هلاک میشه...

به زمین افتاد. زن‌های همسایه اینبار او را رها کرده بودند. همه شوکه بودند. تازه فهمیدند چه فاجعه‌ای رخ داده.

جواد به طرف غرفه ناخدا حیدر دوید. تمام راه سرش می‌چرخید و با پا خاک را اینور و آنور می‌کرد. آقا سعید، همسایهٔ دیوار به دیوارشان، موتور سه چرخش را بیرون آورد و بدنبال کلیدساز رفت. همه می‌دانستند که وقت چندانی ندارند و حتی شاید...

بعد از قطع برق، اول فلج می‌شود، بعد کلیه‌ها از کار می‌افتد و بعد...

باید کسی باشد به او اکسیژن بزند. وقتی علی به این روز افتاد، هیچ‌کس نمی‌دانست مرضش چیست. همه می‌گفتند آه ماهی‌ها دامن پسرک را گرفته. مریم، دختر سعید آقا که رشته‌اش تجربی‌ست، از معلمش در مورد مریضی علی پرسیده‌بود و برای همه گفته‌بود که سندروم زجر تنفسی‌ست. تا به حال در این دو سال هیچ‌کس جزمریم نمی‌توانسته، اسم بیماری علی را درست بگوید. علتش غرق شدن است و زجرش زیاد. همه می‌گفتند، کاش غرق می‌شد، راحت می‌شد. همه می‌گفتند، جزمادری که همین تکه گوشت روی تخت، همه زندگیش بود.مردها همه جمع شدند تا شاید در را بشکنند. اما چگونه؟ همین مردها به عطیه گفته‌بودند حالا که همهٔ شهر می‌دانند زنی‌ست بیوه و بی‌مرد، چفت و بست خانه‌اش را محکم کند. خودشان پول جمع کرده‌بودند که خانهٔ زن تنها را نرده‌کشی کنند و لولا و درش را آهنی. این در و این قفل شکسته نمی‌شد مگر به مدد حیدر. مردها جمع شدند. حیدر حیدر گویان به در لگد می‌کوبیدند، اما در فقط نعرهٔ آهنی می‌زد، بی هیچ تکانی.

-                 خدایا فلجش رو هم می‌خوام. خدایا نیمه جونشو هم می‌خوام. به حق بزرگیت حفظش کن.

سر تا پایش خاک بود.

مریم گوشه‌ای ایستاده‌بود و به ساعتش خیره بود. تنش می‌لرزید و کمک‌های اولیه را در ذهنش مرور می‌کرد.

-                 باید تنفس مصنوعیش بِدوُم. تنفس مصنوعی دادن به علی گناهه؟ نامحرمه خو؟ مجبورُم خدا.

هنوز امید داشت، گرچه علم را و زمان رفته را از همه بهتر می‌دانست. سعید آقا رسید. صدای موتورش می‌آمد. همه سربرگرداندند. موتورش خالی بود. کلیدسازها همه بسته بودند سرظهری. تاب نیاورده‌بود و بازگشته‌بود برای کمک.

یک لحظه انگار همه مردند. رنگ‌ها سفید و لب‌ها بسته. دیگر کسی هیچ کاری نمی‌کرد. حتی عطیه هم خودش را نمی‌زد. آدم یاد غروب عاشورا می‌افتاد، سکوت بعد از فاجعه.

از دور صدایی می‌آمد.

-                 مادِرِ علی ... مادِرِ علی ... کلید ... کلید ...

آنقدر دویده بود که کلمات بین نفس‌نفس‌زدن‌هایش گم می‌شد. مردها همه به سویش دویدند. عطیه خواست بلند شود، اما پاهایش رمق نداشت. در را باز کردند. همه داخل دویدند. زن‌ها زیر بغل عطیه را گرفتند و بلندش کردند. از دور که علی را دید، جان گرفت. شیر اکسیژن را باز کرد و به لوله وصل کرد. چشمان علی باز بود، مثل همیشه. اما ...

اما کمی خون لخته‌شده از گوشهٔ دهانش بیرون زده‌بود. همه عقب ایستاده‌بودند و آرام اشک می‌ریختند. زن بیچاره انگار دیوانه شده‌بود. نمی‌دانست چه می‌کند. گاهی شیراکسیژن را کم و زیاد می‌کرد. گاهی لوله‌ها را در دهان پسرک می‌چرخاند. گاه مشت به سینهٔ علی می‌کوبید و گاه بر سر خودش. عربده می‌زد و اشک می‌ریخت. شالش را از سر کَند و یقه‌اش را درید. مردها همه سربرگرداندند. زن‌ها دست‌هایش را گرفتند. همه را پس زد و علی را در آغوش گرفت. دیگر صدایش درنمی‌آمد، اما باز هم نعره می‌زد. یک آن نگاهش به گوشهٔ اتاق افتاد. به جعبه‌ای که دیروز رسیده‌بود و هنوز باز نشده‌بود.

به جعبهٔ موتور برق ...

 


[1]نوعی پیراهن محلی بندری

[2]به لهجه آبادانی : ببین