چشمانِ رامین رفتن آیدا را دنبال میکند. فرصتی پیدا نشد تا بعد از مدتها با هم صحبت داشته باشند. نگاه غضب آلود پدر مجبورش میکند از پنجره فاصله بگیرد و پرده را صاف کند. روی شوفاژِ چسبیده به دیوار نشسته و به فرش زیر پایش نگاه میکند. سالها فکر میکرد طرح این فرش بهترین طرح دنیا است؛ اما نه! چند گل و گیاه به هم چسبیده آنقدرها هم خلاقانه نیستند. مادرش همیشه میگفت این طرح را زیاد جدی گرفته. بافنده فرش از اهالی شهر پدربزرگ مادرش بوده و خودش سفارش این فرش را داده و همسایه دیوار به دیوار بودند. هادی توپ پینگ پُنگ به دست گرفته و به زمین میکوبد و روی هوا آن را جمع میکند.
- قَهری؟ باز دوباره چی شده؟
هادی میخواهد رامین را آرام کند. مدتی از آخرین صحبت بین هادی و رامین میگذرد. شخصیت ذهنی رامین که از دوران بچهگی با هم بزرگ شدند. بازی کردهاند، مدرسه رفتند، فرار کردهاند. حالا به این سن رسیدهاند. تمام رازهای رامین را میداند. صدای پدر هادی را از او جدا میکند و به دنیای واقعی برمیگردد.
- میشکنه!
پدر و مادرش داخل شدهاند. از روی شوفاژ بلند میشود. پُشت پاهایش را بدجور داغ کرده. وانمود میکند حواساش به فرش است و نگاهاش را از آنها جدا میکند تا دوباره با او بحث نکنند. با سنگینی نگاهشان مجبور میشود سَرش را بالا بگیرد. سکوتی بین سه نفرشان ایجاد شده و هرکدام منتظر دیگری است تا او بحث را آغاز کند. بالاخره پدر پاسدادن نگاهها را قطع میکند.
- هنوزم از ما ناراحتی؟
رامین ساکت است. خیلی وقت است حرفی با آنها نمیزند. پدر خودش را استاد خواندنِ نگاه میداند و هیچ رازی برایش مخفی نیست. شاید الان هم دارد اینکار را انجام میدهد. عاشق ماجراجویی و فکر کردن است. اوایل ازدواج مادر رامین فکر میکرد رفتار شوهرش موقتی و از حساسیت شروع زندگی مشترک است. اما هرچه زندگی جلوتر رفت فهمید این اخلاق فرهاد جز شخصیتاش است و شکایت به مادرش بیفایده است. هرکسی نمیتواند به راحتی اخلاق فرهاد را تحمل کند.
- تا کِی میخوای بهش فکر کنی؟ این بار نوبت مادرش است.
مادرش اوایل مشکلی با احساس رامین نداشت؛ اما برادر بزرگتر رامین او را بدبین به این احساسهای دوره خامی و جوانی کرده است. اسمی که مادرش رویش گذاشته. برادر آرمین برخلاف خواهرش همیشه برایش سنگ جلوی پا بوده و گاهی آرزو میکرد ایکاش هیچوقت برادر نمیداشت تا تاوان اشتباهات او را بدهد. از دانشگاه رفتن، سربازی، دوران مدرسه، کودکی، سرمایهگذاری و بدهی بالا آوردن و از همه مهمتر عاشق شدن و پافشاریاش برای ازدواج! رامین تنها هفت سال با برادرش فاصله سنی دارد. اما فاصلهاش زمین تا آسمان است. آرمین ازدواج کرده، با همان کسی که مادرش اسماش را تجربه خامی و جوانی نامید. زندگیاش پر تلاطم است. هفتهای نیست که دعوا و درگیری بینشان نباشد!
به مادرش حق میدهد و دوست ندارد به نگرانیاش اضافه شود. خودش فکر میکند رابطهاش با آیدا با رابطه آرمین و شادی متفاوت خواهد بود. چهره برادرزادهاش سپند را به یاد میآورد. از زمانی که یادش میآید دوست داشت پدر شود. دوست داشت پدر و مادرش میفهمیدند ممکن است او و آرمین شبیه هم نشوند. آن قدر تک تک جزئیات را مقایسه کرده که کاملا از حفظ شده و نیازی به فکر کردن ندارد. تازگیها فهمید علتِ اصرار مادرش به تکرار این حرفها چیست. هنوز بار اولی که شیما را دیده به یاد دارد.
برخلاف آیدا، به احساس شیما یقین دارد. شیما برخوردش متفاوتتر است و همین نکته رامین را سردرگم کرده. ترساش این است که به آیدا بگوید و جواب نه بشنود و تمام تصوراتی که از آیدا در ذهناش ساخته نابود شود. شیما مادریاش محسوب میشود و آیدا بچه همکار مادرش. وقتی وارد رابطه عاطفی شود و تصوراتی که در ذهناش ساخته را نتواند با واقعیت یکی کند عذاب وجدان میگیرد. این خصلت عذاب وجدانی را از مادر بزرگاش به ارث برده و کماکان ادامه دارد. رامین آدمی است که نه گفتن برایاش سختترین کار ممکن است. چند بار با خواهرش راجع به این مسائل صحبت کرد و خواهرش گفت به احساساش اعتماد کند. به این فکر میکند کاش تولد نمیگرفت و بعد از یک سال آیدا را نمیدید.
- میخوای ساکت بمونی؟ پدرش به اتاقاش آمده و کنارش مینشیند. هرچه در چنته دارد رو میکند تا مثل بچهای دو ساله او را به حرف بیاورد.
- هرجور راحتی. میخوای برم؟ پدرش هنوز بلند نشده. شاید با خودش فکر میکند حرفاش روی رامین تاثیر میگذارد ولی نمیگذارد.
سَر میز ناهار هادی هم نشسته و همه برای خوردن ناهار آمادهاند. مدتی میشود پدرش روزهای جمعه سَر کار نمیرود و در خانه میماند. بیاشتها و بیحوصله غذایاش را میخورد. به تصمیم مهمی که از دیشب درگیرش کرده فکر میکند. دنبال عروسکهای بچگیاش میگردد. تنها سه عروسک پیدا میکند. دستی به سَر و رویشان میکشد و تمیزشان میکند. یکی را انتخاب میکند. لَبه پنجره بالای میز میگذارد. ابتدا با ستاره شروع میکند. خندهدار است اما او قصدش تمرین کردن است و میداند این عروسک پسرانه شباهتی به هیچ دختری در این دنیا ندارد. یک در میان صدایاش را نازک میکند و اَدای ستاره را در میآورد. هرچه میخواهد با او صحبت کند ستاره با غرور با او برخورد میکند. میخواهد تنبیهشان کند؛ نگاه هادی مانع این کار میشود.
سیما و سمیرا و ستاره حالا به فرداد، فربد و جابر تغییر اسم پیدا میکنند. جابر میگوید مستقیم سَر اصل مطلب برود و از چیزی نترسد و حرفش را راحت بزند. پیشنهاد فرداد و فربد عین هم است و میگویند به بهانهای با او دیدار کند. بهانهای نزدیک به علایق آیدا تا وقتی متوجه قصد و نیت رامین شود توی ذوقاش نخورد!
رامین از گفتگوی مستقیم بیزار است. رای گیری میکنند و با رای فربد و فرداد و البته رای خودش در مقابل مخالفت جابر تصمیم به نوشتن نامه میگیرد. جابر میگوید باید لحنی صمیمیتر انتخاب کند و او را با اسم کوچک یا تو خطاب کند. نظرش با مخالفت رو به رو میشود. پاکنویس متن تمام میشود. بلند بلند نوشته را میخواند تا آخرین نظر و پیشنهادات انجام شود. جابر حرفی نمیزند. رامین دنبال شماره آیدا میگردد. از دفترچه یادداشت پیدایش میکند. هادی جلویش ایستاده و با اَبروهای کلفتاش اشاره میکند که این کار را انجام ندهد. رامین تا همین دقایق پیش به نگاه پدر مادر سَر میز ناهار فکر میکرد، حالا چنین شجاعتی به خرج داده و این تصمیم را میخواهد بگیرد برای هادی غیرقابل باور است.
هادی چوب بستنیاش را لیس میزند و لای کاغذ بستنی میگذارد. بعد از چند بوق، گوشی قطع میشود. آیدا خودش تماس میگیرد. قیافه هادی عین برجزهرمار شده و با نخدندان ور میرود. از صدای نخدندان رامین مور مورَش میشود. رامین مقدمه چینی میکند قصدش تشکر بابت دیشب بوده و خواسته راجع به این مسئله مزاحم شود. آنقدر بین حرفها سکوت میافتد که میترسد الان خداحافظی کنند.
- آیدا یه حرفی داشتم. نقشهای به ذهناشمیرسد. به دروغ بحث را عوض میکند.
- گفتی آموزش نقاشی میدی! آدرساش رو میخواستم.
آیدا نپرسید چرا تو؟ تا آیدا مشغول گفتن است و خودش به ظاهر در حال نوشتن؛ فکر میکند چطور بحث جدید به پیش بکشد. آدرس تمام شده و هنوز چیزی به فکرش نرسیده است. دوباره آدرس را بلند بلند میخواند تا وقت پیدا کند. بینگو! تیرَش به وسط خال میخورد و همانی که میخواست شد. آیدا به او پیشنهاد میدهد امروز به گالری بیاید. رامین سَر از پا نمیشناسد. بعد از تمام شدن تلفن جیغی از خوشحالی میکشد. در اتاق باز میشود. مادرش او را در حال بالا پایین پریدن روی تختخواب میبیند. هادی کنار دیوار ایستاده و اوج و فرودهای رامین را تماشا میکند. کم مانده به سقفِ اتاق برسد.
- نکن. تخت میشکنه.
رامین ساعتاش را نگاه میکند. هادی به ماشین پارک شده تکیه داده و رفتارش را زیر نظر گرفته؛ با نخ دنداناش! عقربه کوچک دقایقی با عدد پنج فاصله دارد. آدرس را درست آمده و در طول مسیر از چند نفر پرسید. آیدا از پشت سر آمده و او را صدا میزند. رامین حول شده و طوری گرم میگیرد که آیدا چهار شاخ میماند. دوست آیدا را به جای او اشتباه میگیرد. نمیداند نامهای که در جیباش دارد را بدهد یا نه.
داخل گالری خلوت است و فرصت این کار وجود ندارد. دوست دارد در شلوغی نامه را به دست آیدا برساند. هادی برخلاف او محو تابلوها شده و به او توجهی ندارد. تیک تاک ساعت جلو میرود. جمعیت گالری یشتر شده است. دنبال کیف آیدا میگردد. کیف زرد رنگاش را روی میز گذاشته و مشغول صحبت است. با وجود سن کم خیلیها را میشناسند و امروز نمایشگاه یکی از شاگرداناش است. یکی از دوستان آیدا به او چشم دوخته و ادامه میدهد. چشم بر میگرداند و میبیند کوتاه بیا نیست. سَر تکان میدهد که چرا نگاهاش میکند و دوست آیدا خودش را مشغول به صحبت با مهمانهای جدید میکند. نزدیک میز میشود و نامه را در کیفاش میاندازد و از ترس فرصت نمیکند زیپ کیف را کامل بکشد و باز میماند. از گالری خارج میشود.
- دربست!
همه به سرعت از کنارش رد میشوند و به فکر نماندن پُشت چراغ قرمز هستند. دو سه چهارراه را پیاده میرود تا از منطقه خطر دور شود. پیکانی نارنجی رنگ جلویاش ترمز میزند. دود لاستیکهای عقب ماشین بلند نشده که رامین سوار میشود. از پیکان خاطرات خوبی ندارد و همین مسئله ممکن بود دو دلاش کند! هادی صندلی عقب نشسته است. رامین تلفناش زنگ میخورد. عادت ندارد در جواب بدهد. از صحبت در جمع بیزار است و نمیخواهد کسی حرفهایش را بشنود. آنقدر تلفن زنگ میخورد که مجبور میشود جواب دهد.
- من؟ هان؟ آهان یه کاری پیش اومد مجبور شدم برم. ببخشید بدون خداحافظی رفتم. خطر گذشت. نامه را نخوانده است. خدا خدا میکند به این زودی به او زنگ نزند. بقیه پول را از راننده میگیرد و از ماشین پیاده میشوند.
نگاه سنگین مادر نگراناش میکند. به خانه زنگ زده و فهمید نامه کار او بوده است. باور نمیکند. انتظار این کار را نداشت و توی ذوقاش میخورد. میخواهد همین الان با او تماس بگیرد و بگوید خیلی کارش احمقانه بوده که به مادرش زنگ زده و همه چیز را گفته است. گوشیاش را برداشته و آماده فرستادن پیام میشود. در متن عنوان میکند از این رفتارش دلخور است و نباید مسئله را به مادرش میگفت. مکث میکند و بعضی از جملات را تغییر میدهد. از اول میخواند و میبیند لحن متن خشن است. متن را کم و زیاد میکند تا جملات بهتر شود. این بار متن لحن ملایمتری دارد و طوری نوشته تا جملات دوپهلو باشد. آماده فرستادن متن میشود. پیام میآید. کنجکاو شده آن را بخواند. بازش میکند و خط به خط که جلو میرود متوجه میشود آگهی تبلیغاتی است و درجا پاکاش میکند. نمیداند پیام را بفرستد یا نه. پیام را ذخیره میکند.
- گفت نه! کار خودتو کردی؟ البته بهتر. از همون اول باید همین رو میشنیدی!
ناراحت است مادرش را در این موقعیت قرار داده و حالا باید منتظر خبرهای تازه از جانب او و شیما باشد. صدای مادرش همچنان از طبقه پایین میآید و دست از صحبت برنداشته. باقی حرفهای مادرش را نمیشنود و در اتاقاش را میبندد. هادی سکوت کرده! یاد آمدن آیدا میافتد. برایش جالب بود در این یک سال چقدر بزرگتر شده. مادرش او را از تخیلاتاش بیرون میکند. جوابی به مادرش نمیدهد. اصلا متوجه نشد مادرش از او چه پرسید. حدس میزند شاید حرفی زده باشد!
- چیزی خوردی؟ نخوردی؟ شام میخوری؟ دارم درست میکنم. چیزی نخور!
صدای قُل قُل کردن غذای روی گاز، مادرش را به اجبار به آشپزخانه میکشاند. نمیداند کادو گرفتناش را باور کند یا رفتار امروز را باور کند. تازه فراموشاش کرده بود. کاش نامه را نمیداد. در همین چند ساعت همه چیز برایش عوض شد. نگاه به دیوار اتاقاش میکند و میخواهد هرچه خاطره از او دارد را دور بریزد. همه چیز را. این خاطرات حالا آزارش میدهند. هادی شروع به کَندن خاطرات آیدا میکند. یک به یک خاطرات را پاک میکند. سکوتاش از کمحرفی و بیحرفی نیست. پنجره اتاقاش را باز میکند و به رفت و آمد اندک آدمهای توی خیابان نگاه میکند.
ماهِ شب چهارده در آسمان میان اَبرها قایم باشک بازی میکند. صدای مادرش از پایین شنیده میشود که میگوید شام آماده است. هادی تمام خاطرات آیدا را به سرعت جمع میکند. تمام تابلوهایش. دست رامین را میگیرد و با هم به طبقه پایین میروند. هادی حساب کتاب را شروع کرده و به جمعبندی میرسد. وقتی هزینه خرید تابلوهای آیدا را به رامین میگوید جفتشان شبیه علامت تعجب میشوند.
صحبتهای مادرش یادش میاندازد که حواساش را به خورشت ریختن جمع کند. نمیداند چقدر زمان میبرد تا این رفتار آیدا را فراموش کند. الان فکرش را خورشت روی میز گرفته و هادی همین رفتار را از او میخواهد. به گذشته فکر نکند. امشب نه! امیدوار است برای همیشه بتواند امروز را فراموش کند.